قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه آستین افشاندن: اشاره کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، برای مثال به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی - ۱۰۸) پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن، اظهار کراهت و بیزاری کردن، برای مثال طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲ - ۵۹۷) عفو، بذل و بخشش، اظهار محبت، تحسین، برای مثال سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱ - ۴۶) آستین بالا زدن: آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن، کنایه از آماده شدن برای کاری
قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه آستین افشاندن: اشاره کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، برای مِثال به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی - ۱۰۸) پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن، اظهار کراهت و بیزاری کردن، برای مِثال طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲ - ۵۹۷) عفو، بذل و بخشش، اظهار محبت، تحسین، برای مِثال سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱ - ۴۶) آستین بالا زدن: آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن، کنایه از آماده شدن برای کاری
آستین، آستین جامه، دهانۀ ظرف چرمی که با نخ بسته می شود مانند دهانۀ خیک، برای مثال خیز و پیش آر از آن می خوش بوی / زود بگشای خیک را استیم (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۸۰)
آستین، آستین جامه، دهانۀ ظرف چرمی که با نخ بسته می شود مانندِ دهانۀ خیک، برای مِثال خیز و پیش آر از آن می خوش بوی / زود بگشای خیک را استیم (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۸۰)
خون و چرک و ریمی باشد که در جراحت جمع شود، تا نشتر نزنند بر نیاید. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). جراحتی بود که سر او فراهم آمده باشد و خون در وی ریم شده و چون نیشتر بر آن زنند آن را نیز بگشایند. (اوبهی) : گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. از دروغ تست جانم در ازیغ وز جفای تست ریشم پرستیم. ناصرخسرو. ، جراحت سرما خورده و آماس کرده، و آن را گزک خوانند. (برهان) (جهانگیری). جراحتی که از سرما زده شده باشد و آن را گزک خوانند و اکنون در میان عوام مشهور شده که زخم خورده را سیم کشیده میگویند، همانا اصل آن ستیم بود. (آنندراج) : بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم چون جراحت که بدو باز رسد گرد ستیم. معروفی. ، در دو بیت زیر به معنی استیم که سرمایی باشد که بر جراحت زند و بیاماسد: بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه جراحت دلشان را زند بلفظ ستیم. سوزنی. ز باد جور و ستمکاری و بلیت من جراحت دل مظلوم را رسید ستیم. سوزنی. برای تمام معانی رجوع به استیم شود. ، بعضی خون فاسدی را گفته اند که در عضوی بهم رسد که اگر دفع نکنند چرک و ریم گردد و آن عضو را مجروح سازد. (برهان)
خون و چرک و ریمی باشد که در جراحت جمع شود، تا نشتر نزنند بر نیاید. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). جراحتی بود که سر او فراهم آمده باشد و خون در وی ریم شده و چون نیشتر بر آن زنند آن را نیز بگشایند. (اوبهی) : گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. از دروغ تست جانم در ازیغ وز جفای تست ریشم پرستیم. ناصرخسرو. ، جراحت سرما خورده و آماس کرده، و آن را گزک خوانند. (برهان) (جهانگیری). جراحتی که از سرما زده شده باشد و آن را گزک خوانند و اکنون در میان عوام مشهور شده که زخم خورده را سیم کشیده میگویند، همانا اصل آن ستیم بود. (آنندراج) : بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم چون جراحت که بدو باز رسد گرد ستیم. معروفی. ، در دو بیت زیر به معنی استیم که سرمایی باشد که بر جراحت زند و بیاماسد: بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه جراحت دلشان را زند بلفظ ستیم. سوزنی. ز باد جور و ستمکاری و بلیت من جراحت دل مظلوم را رسید ستیم. سوزنی. برای تمام معانی رجوع به استیم شود. ، بعضی خون فاسدی را گفته اند که در عضوی بهم رسد که اگر دفع نکنند چرک و ریم گردد و آن عضو را مجروح سازد. (برهان)
مخفف آستین: جوانان ز پاکی ّ و ازراستی نوشتند بر پشت دست آستی، فردوسی، قلون رفت با کارد در آستی پدیدار شد کژّی و کاستی، فردوسی، ز کژّی نجوید کسی راستی گر از راستی پر کند آستی، فردوسی، تو گفتی که از تیزی و راستی ستاره برآرد همی زآستی، فردوسی، بیامد بجستش بر و آستی همی جست از او کژّی و کاستی، فردوسی، از گوهر دامنی برافشانم گر آستئی ز طبع بفشانم، مسعودسعد، خرامان چو کبک دری از وثاق برون آمدی برزده آستی، مسعودسعد، زآن زلفک پرتاب و از آن دیدۀ پرخواب یک آستی و دامن مشک و گهر آمد، مسعودسعد، هرکه او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد، سنائی، کنار و آستی جان چو بحر پر در شد که در ولایت معنی گدای کان من است، اثیر اخسیکتی، تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟ خاقانی، روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین، کمال اسماعیل، آه از این طائفۀ زرق ساز آستی کوته و دست دراز، امیرخسرو، تا که کند آسمان از شفق لاله گون آستی و دامن از خون شهیدان خضاب، زلالی، ای همه از رادی و از راستی گیتی زین هردو برآراستی بی تو جوانمردی ناقص بود راست چو پیراهن بی آستی، قطران
مخفف آستین: جوانان ز پاکی ّ و ازراستی نوشتند بر پشت دست آستی، فردوسی، قلون رفت با کارد در آستی پدیدار شد کژّی و کاستی، فردوسی، ز کژّی نجوید کسی راستی گر از راستی پر کند آستی، فردوسی، تو گفتی که از تیزی و راستی ستاره برآرد همی زآستی، فردوسی، بیامد بجستش بر و آستی همی جست از او کژّی و کاستی، فردوسی، از گوهر دامنی برافشانم گر آستئی ز طبع بفشانم، مسعودسعد، خرامان چو کبک دری از وثاق برون آمدی برزده آستی، مسعودسعد، زآن زلفک پُرتاب و از آن دیدۀ پرخواب یک آستی و دامن مشک و گهر آمد، مسعودسعد، هرکه او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد، سنائی، کنار و آستی جان چو بحر پر در شد که در ولایت معنی گدای کان من است، اثیر اخسیکتی، تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟ خاقانی، روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین، کمال اسماعیل، آه از این طائفۀ زرق ساز آستی کوته و دست دراز، امیرخسرو، تا که کند آسمان از شفق لاله گون آستی و دامن از خون شهیدان خضاب، زلالی، ای همه از رادی و از راستی گیتی زین هردو برآراستی بی تو جوانمردی ناقص بود راست چو پیراهن بی آستی، قطران
قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست، کم ّ، (السامی فی الاسامی)، آستن، آستی: که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژآستین تر نگشت، فردوسی، شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم، فردوسی، جهان سربه سر گفتی آهرمن است به دامن بر از آستین دشمن است، فردوسی، برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پرآب همی به آستین خون مژگان برفت بر او آفرین کرد و پرسید و گفت، فردوسی، برآمد بر کردیه پر ز درد فراوان ز بهرام تیمار خورد همان دردبندوی با او بگفت همی به آستین خون ز مژگان برفت، فردوسی، چون آستین رنگرزان زآفت زمان برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد، لامعی، به آستین خود اندر نهفته دارد زهر اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد، ناصرخسرو، مر مرا شکّر چسان وعده کنی گرت سنگ است ای پسر در آستین ؟ ناصرخسرو، مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار دارد، ناصرخسرو، آستین گر ز هیچ خواهی پر از صدف مشک جو، ز آهو در، سنائی، آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پروسخ بد پیرهن، مولوی، در آستین جان تو صد نامه مدرج است وآن را فدای طرّۀ یاری نمیکنی، حافظ، در روز محنتم سر دستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت، ؟ ، آنقدر چیز که در آستین گنجد: قلم است این به دست سعدی در یا هزار آستین درّ دری ؟ سعدی، ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی، حافظ، ، طریقه، راه: هرکه بر آستین دین باشد عیسی مریم آستین باشد، سنائی، ، دهانۀ خیک و مشک و مانند آن: بگشای بشادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی، مظفری (از فرهنگ اسدی)، - آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن: هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان بر آستانش گنبد دوّار آستین چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد افشاندبر جمال تو گلزار آستین، ابوالفتح هروی، زمانیش سودا بسر در بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند بدستان خود بنداز او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت، سعدی، سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند، سعدی، -، اشارت کردن، اجازت دادن: بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند، سعدی، -، پشت پا زدن، ترک گفتن، فروگذاشتن، دامن کشیدن از، دامن برافشاندن بر، دست کشیدن از: صبح خیزان چو جان برافشانند آستین بر جهان برافشانند، سیف اسفرنگ، -، رقص، پایکوبی: تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان، خاقانی، - آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن، مستعد، آماده و مهیای آن گشتن: نخستین کسی کو بیفکند کین بخون ریختن برنوشت آستین ... فردوسی، خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان دامن با آستینت برکش و برزن، ناصرخسرو، ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف، چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد، ظهیر فاریابی، - آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن: زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی، لنبانی، شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق برسر وآن آستین فشانان، سعدی، روا مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی، سعدی، تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی، سعدی، - آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، قلم بر جرایم او کشیدن: چو دشمن بخواری شود عذرخواه برحمت بکش آستین بر گناه، امیرخسرو، - آستین پوش، خاضع، منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش، (راحهالصدور)، - آستین گرفتن کسی را، مایۀزیان و ضرر شدن: یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین، مولوی، - اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن، - تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن: تیریز کرد دست حوادث ز آستین چون دامن تو دید گریبان روزگار، انوری، - در آستین کردن، سود بردن، نفع و فایدت بحاصل کردن: هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین، منوچهری، - کوته آستین، ضعیف، ناتوان، و توسعاً، صوفی، درویش: بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین، حافظ، - مثل آستین رنگرز، به الوان، رنگارنگ، - مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن، - امثال: بر و آستین هم ز پیراهن است، فردوسی، یدک منک، هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند
قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست، کُم ّ، (السامی فی الاسامی)، آستن، آستی: که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژآستین تر نگشت، فردوسی، شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم، فردوسی، جهان سربه سر گفتی آهرمن است به دامن بر از آستین دشمن است، فردوسی، برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پرآب همی به آستین خون مژگان برُفت بر او آفرین کرد و پرسید و گفت، فردوسی، برآمد بَرِ کردیه پر ز درد فراوان ز بهرام تیمار خورد همان دردبندوی با او بگفت همی به آستین خون ز مژگان برُفت، فردوسی، چون آستین رنگرزان زآفت زمان برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد، لامعی، به آستین خود اندر نهفته دارد زهر اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد، ناصرخسرو، مر مرا شکّر چسان وعده کنی گرْت سنگ است ای پسر در آستین ؟ ناصرخسرو، مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار دارد، ناصرخسرو، آستین گر ز هیچ خواهی پر از صدف مشک جو، ز آهو دُر، سنائی، آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پروسخ بد پیرهن، مولوی، در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است وآن را فدای طرّۀ یاری نمیکنی، حافظ، در روز محنتم سر دستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت، ؟ ، آنقدر چیز که در آستین گنجد: قلم است این به دست سعدی در یا هزار آستین درّ دری ؟ سعدی، ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی، حافظ، ، طریقه، راه: هرکه بر آستین دین باشد عیسی مریم آستین باشد، سنائی، ، دهانۀ خیک و مشک و مانند آن: بگشای بشادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی، مظفری (از فرهنگ اسدی)، - آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن: هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان بر آستانْش گنبد دوّار آستین چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد افشاندبر جمال تو گلزار آستین، ابوالفتح هروی، زمانیش سودا بسر در بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند بدستان خود بنداز او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت، سعدی، سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند، سعدی، -، اشارت کردن، اجازت دادن: بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند، سعدی، -، پشت پا زدن، ترک گفتن، فروگذاشتن، دامن کشیدن از، دامن برافشاندن بر، دست کشیدن از: صبح خیزان چو جان برافشانند آستین بر جهان برافشانند، سیف اسفرنگ، -، رقص، پایکوبی: تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان، خاقانی، - آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن، مستعد، آماده و مهیای آن گشتن: نخستین کسی کو بیفکند کین بخون ریختن برنوشت آستین ... فردوسی، خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان دامن با آستینْت برکش و برزن، ناصرخسرو، ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف، چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد، ظهیر فاریابی، - آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن: زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی، لنبانی، شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق برسر وآن آستین فشانان، سعدی، روا مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی، سعدی، تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی، سعدی، - آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، قلم بر جرایم او کشیدن: چو دشمن بخواری شود عذرخواه برحمت بکش آستین بر گناه، امیرخسرو، - آستین پوش، خاضع، منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش، (راحهالصدور)، - آستین گرفتن کسی را، مایۀزیان و ضرر شدن: یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین، مولوی، - اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن، - تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن: تیریز کرد دست حوادث ز آستین چون دامن تو دید گریبان روزگار، انوری، - در آستین کردن، سود بردن، نفع و فایدت بحاصل کردن: هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین، منوچهری، - کوته آستین، ضعیف، ناتوان، و توسعاً، صوفی، درویش: بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین، حافظ، - مثل آستین رنگرز، به الوان، رنگارنگ، - مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن، - امثال: بر و آستین هم ز پیراهن است، فردوسی، یدک منک، هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند
ریمی باشد که سر جراحت گاه چون فراهم آید خون فاسد درون وی ریم گردد و بدرد آید تا پاک بیرون نیاید از شر او ایمن نگردد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). جراحتی است که مندمل شده باشد و در میان آن چرک مانده باشد و در بعضی نسخ اشتیم بشین معجمه به معنی ریمی است که در جراحت بمانده باشد. (سروری). در شرفنامه آن سرما باشد که بر جراحت زند و بیاماسد و در لسان الشعراء ریمی بود که از جراحت رود. (سروری). جراحتی را گویند که گزک شده باشدیعنی سرما خورده باشد و ورم و آماس کرده باشد و بعضی سرمائی را گویند که بر جراحت زند و بیاماساند. گویند اگر آن سرما در شبهای ماهتاب بر جراحت بهایم خوردالبته او را بکشد و بعضی جراحتی را گفته اند که سرش بهم آمده و درونش پر از چرک و ریم باشد و بدون نشتر زدن برنیاید و به معنی چرک و ریم جراحت هم آمده است. (برهان). خونی که در جراحت ریم بود. (رشیدی). مخفف آن ستیم و ستیم افصح بود. (مجمل اللغه) : گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی (حفان) (رشیدی). وز دروغ تست در جانت دریغ وز ستم کاریست ریشت پرستیم. ناصرخسرو. امروز سیم گویند. و سیم کشیدن به معنی تاه شدن خستگی و ریش باشد بعلت مجاورت هوای سرد یا آب آلوده
ریمی باشد که سر جراحت گاه چون فراهم آید خون فاسد درون وی ریم گردد و بدرد آید تا پاک بیرون نیاید از شر او ایمن نگردد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). جراحتی است که مندمل شده باشد و در میان آن چرک مانده باشد و در بعضی نسخ اشتیم بشین معجمه به معنی ریمی است که در جراحت بمانده باشد. (سروری). در شرفنامه آن سرما باشد که بر جراحت زند و بیاماسد و در لسان الشعراء ریمی بود که از جراحت رود. (سروری). جراحتی را گویند که گزک شده باشدیعنی سرما خورده باشد و ورم و آماس کرده باشد و بعضی سرمائی را گویند که بر جراحت زند و بیاماساند. گویند اگر آن سرما در شبهای ماهتاب بر جراحت بهایم خوردالبته او را بکشد و بعضی جراحتی را گفته اند که سرش بهم آمده و درونش پر از چرک و ریم باشد و بدون نشتر زدن برنیاید و به معنی چرک و ریم جراحت هم آمده است. (برهان). خونی که در جراحت ریم بود. (رشیدی). مخفف آن ستیم و ستیم افصح بود. (مجمل اللغه) : گفت فردا نشتر آرم پیش تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی (حفان) (رشیدی). وز دروغ تست در جانت دریغ وز ستم کاریست ریشت پرستیم. ناصرخسرو. امروز سیم گویند. و سیم کشیدن به معنی تاه شدن خستگی و ریش باشد بعلت مجاورت هوای سرد یا آب آلوده
قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن، نفع بردن سود بردن
قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن، نفع بردن سود بردن
بلند: افتخار کوتاه: ضرر گشاد: خشم شد. 2ـ دیدن خواب رفاه و ثروت برای زنان، نشانه آن است که به لذتهای فریبنده و ناپایدار دست خواهند یافت، این خواب هشداری است برای زنان تا به جستجوی عشقی حقیقی در زندگی خود باشند. لوک اویتنهاو
بلند: افتخار کوتاه: ضرر گشاد: خشم شد. 2ـ دیدن خواب رفاه و ثروت برای زنان، نشانه آن است که به لذتهای فریبنده و ناپایدار دست خواهند یافت، این خواب هشداری است برای زنان تا به جستجوی عشقی حقیقی در زندگی خود باشند. لوک اویتنهاو