جدول جو
جدول جو

معنی آستیلن - جستجوی لغت در جدول جو

آستیلن
استیلن، گازی بی رنگ، سمّی، بدبو، قابل اشتعال و دارای شعلۀ سفید بسیار روشن که برای روشنایی و جوشکاری فلزات به کار می رود، اتین
تصویری از آستیلن
تصویر آستیلن
فرهنگ فارسی عمید
آستیلن
(سِ لِ)
استیلن. دم که از نیم سوختۀ زغال سنگ و آهک مکلس گیرند
لغت نامه دهخدا
آستیلن
گازی که برای روشنائی وجوشکاری فلزات به کار میرود
تصویری از آستیلن
تصویر آستیلن
فرهنگ لغت هوشیار
آستیلن
جوشین
تصویری از آستیلن
تصویر آستیلن
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آستیاژ
تصویر آستیاژ
(پسرانه)
آسپاداس، آخرین پادشاه ماد که از کورش کبیر پادشاه و موسس هخامنشیان شکست خورد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آسپیان
تصویر آسپیان
(پسرانه)
آبتین، روح کامل، انسان نیکو کار، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
تخم مرغ، جسمی مغذی تقریباً بیضوی با پوستی نسبتاً محکم که در شکم مرغ خانگی تولید می شود، مرغانه، آسینه، خاگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیلن
تصویر استیلن
گازی بی رنگ، سمّی، بدبو، قابل اشتعال و دارای شعلۀ سفید بسیار روشن که برای روشنایی و جوشکاری فلزات به کار می رود، اتین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستین
تصویر آستین
قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه
آستین افشاندن: اشاره کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، برای مثال به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی - ۱۰۸) پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن، اظهار کراهت و بیزاری کردن، برای مثال طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲ - ۵۹۷) عفو، بذل و بخشش، اظهار محبت، تحسین، برای مثال سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱ - ۴۶)
آستین بالا زدن: آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن، کنایه از آماده شدن برای کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیلا
تصویر استیلا
مستولی شدن، دست یافتن، چیره شدن، پیروز شدن، چیرگی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
خستن. (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 375)
لغت نامه دهخدا
(اِ پُ)
یکی از حکمای یونان قدیم. وی از مردم مغاره و تلمیذ دیوجانس (دیوژن) و استاد ذنن بود و در سنۀ 310 قبل از میلاد میزیست و در علم منطق تخصص داشت، الاستیناف هو ما وقع جواباً لسؤال مقدر معنی لما قال المتکلم جأنی القوم فکأن قائلاً قال ما فعلت بهم فقال المتکلم مجیباً عنه اما زید فاکرمته و اما بشر فاهنته و اما بکر فقد اعرضت عنه. (تعریفات جرجانی) ، مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: الاستیناف، در لغت آغاز کردن باشد، چنانکه در صراح گفته. و به اصطلاح فقها تجدید تکبیر گفتن است پس از باطل شدن تکبیرهالاولی. و بنابر این معنی است کلمه یستأنف که در کتب فقه گفته اند: المصلی اذا سبقه الحدث یتوضاء ثم یتم مابقی من الصلوه مع رکن وقع فیه الحدث او یستأنف و الاستیناف افضل. و لغت اتمام در این حدیث باصطلاح فقها، بناء نامیده میشود. رجوع به بیرجندی و جامع الرموز شود، استیناف در نزد اهل علم معانی، اطلاق شود بر دو معنی: یکی جدا ساختن جمله ای از جملۀ ماقبل تا جملۀ جداشده جواب واقع شود سوءالی راکه جملۀ جداشدۀ ماقبل اقتضا کرده. دیگری همان جملۀ جداشده را که مستأنفه نیز گویند باشد و بالجمله استیناف بر هر دو معنی اطلاق شود. اما مستأنفه بر همان معنی اخیر اطلاق گردد و بس. اما نحویون مستأنفه را بر جملۀ ابتدائیه اطلاق کنند، چنانکه در فصل لام ازباب جیم در ذکر معنی جمله بیاید. استیناف به معنی اول بر سه گونه است زیرا سؤال یا از سبب حکم است بطور مطلق یعنی نه از خصوص سبب پس به چنین سوءالی جواب داده میشود بکدام سبب خواه سبب بر حسب تصور باشد مانند تأدیب برای زدن یا بر حسب خارج مانند این بیت:
قال لی کیف انت قلت علیل
سهرٌ دائم ٌ و حزن ٌ طویل ٌ.
یعنی سبب بیماری تو چه بوده یا آنکه چه میشود ترا که بیمار شده ای، زیرا عادت بر این جاریست که وقتی گفتند فلان کس بیمار است از سبب بیماری و موجبات مرض او پرسش می کنند نه اینکه بگویند آیا سبب بیماری او چنین و چنان است. یا آنکه سؤال از سبب خاص حکم است، مانند: و ماابری ٔ نفسی ان ّ النفس لامارهٌ بالسوء. مثل اینست که پرسیده باشند آیا نفس بسیار فرمانده ببدی است و جواب داده شده است که بلی نفس بسیار فرمانده به بدی است. قسم اول مقتضی عدم تأکید و قسم دوم مقتضی تأکید است. و یاآنکه سؤال از غیر سبب و سبب خاص باشد، مانند: قالوا سلاماً قال سلام ٌ. یعنی حضرت ابراهیم در جواب مشرکین چه گفت پس گفته شده است که گفت سلام ٌ. و مانند این شعر که گفته:
زعم العواذل اننی فی غمره
صدقوا ولکن غمرتی لاتنجلی.
که صدقوا را از جملۀ ماقبل جدا ساخته تا استیناف و جواب از سؤال از غیر سبب باشد. در حقیقت مثل آن است که پرسیده باشند آیا در این گمانی که برده اند بصواب رفته اند یا بخطا. و جواب گفته باشند که راه صواب پیموده اند. سپس سؤال از غیر سبب یا بطور مطلق باشد، مانند مثال اول که در این مورد تأکید در کلام لازم نیست و یا آنکه اشتمال بر خصوصیتی دارد، مانند مثال دوم در شعر زیرا میدانیم که گمانی که برده شده یا صواب است یا خطا و غرض از سؤال تعیین یکی از آندو میباشد. و این قبیل استیناف اقتضاء تأکید کند و استیناف بابیست وسیع و دارای محسنات بیشمار. و من الاستیناف ما یأتی باعاده اسم ما استؤنف عنه، ای اوقع عنه الاستیناف، نحو احسنت انت الی زید. زید حقیق بالاحسان. و منه ما یبنی علی صفته ای علی صفه ما استؤنف عنه دون اسمه ای یکون المسندالیه فی الجمله الاستینافیه من صفات من قصد الحدیث عنه، نحو احسنت الی زید صدیقک القدیم اهل لذلک. و السؤال المقدر فیهما لماذا احسن الیه او هل هو حقیق بالاحسان و هذا ابلغ من الاول و قد یحذف صدرالاستیناف، نحو: یسبح له فیها بالغدو و الاّصال رجال ٌ (قرآن 36/24 و 37). کأنه قیل من یسبحه فقیل رجال ای یسبحه رجال. هذا کله خلاصه ما فی الاطول و المطول فی بحث الفصل و الوصل. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، درخواست تجدید نظر در حکم صادر از محکمۀ ابتدائی. در اصطلاح امروز پژوهش.
- محکمۀ استیناف، یکی از محاکم عدلیه، که مرافعات پس از گذشتن از محکمۀبدایت (دادگاه شهرستان) در صورت تقاضای محکوم بدان محکمه ارجاع شود و پس از صدور حکم محکمۀ استیناف ممکن است قضیه بمحکمۀ تمیز (دیوان کشور) مراجعه شود. و در اصطلاح امروز دادگاه استان گویند. هنگام استقرارمشروطیت، مجلس مؤسسان ایران از تشکیلات قضائی کشورهای اروپا اقتباس کرده در اصل هشتاد وششم متمم قانون اساسی قید کردند که ’در هر کرسی ایالتی یک محکمۀ استیناف برای امور عدلیه مقرر خواهد شد بترتیبی که در قوانین عدلیه مصرح است’. و در سال 1325 هجری قمری ضمن تأسیسات قضائی مقدماتی شعبه ای بنام محکمۀ استیناف در تهران تشکیل شد که بدون یک قانون تشکیلاتی کار میکرد، تا اینکه قانون اصول تشکیلات 1329 مبنای قانونی محاکم استیناف را بنا نهاد به این ترتیب که مقرر داشت در هر حوزۀ استینافی یک محکمۀ استیناف تأسیس شود و تعیین عده حوزه های استینافی و همچنین عده اطاقهای هر یک از محاکم استیناف بنظر وزیر عدلیه واگذار شدو عده رئیس و دادرسان هر اطاق محکمۀ استیناف را چهار تن قرار داد که یکی از اعضاء بنوبت عضو محقق تعیین و هیئت حاکمه از سه تن تشکیل شود و محاکم استیناف احکام و قرارهای محاکم ابتدائی حوزۀ خود را در امور ’حقوقیه و جزائیه و تجاری’ استینافاً رسیدگی میکرد. در تشکیلات جدید قضائی 1306 ه. ش. و قانون اصول تشکیلات 1307 ه. ش. اصلاح مهمی که راجع به محاکم استیناف بعمل آمد این است که عده چهار را تبدیل بسه کرده و تعیین عضو محقق را مسکوت گذاشته است ولی عملاً یکی ازین سه تن گزارش امر را بعهده گرفته و در هیئت حاکمه هم شرکت میکند (مادۀ 33 قانون اصول تشکیلات عدلیه). در سال 1311 ه. ش. که دادگاه ها بخصوص در امور کیفری دچار تراکم شدند و وزارت دادگستری خود را ناچار میدید برای رفع اشکال و تسریع در جریان دعاوی تدبیری بیندیشد، و مضیقۀ کارگزینی قضائی اجازۀ تکثیر عده شعب محاکم استیناف را نمیداد، در ضمن یک سلسله اصلاحات اساسی که در قانون آیین دادرسی کیفری بعمل آمدمقرر گردید ’برای رسیدگی استینافی باحکام و قرارهای حقوقی و جزائی محاکم ابتدائی محکمۀ استیناف ممکن است از دو نفر تشکیل بشود و رأی آن دو نفر در صورت اتفاق مناط اعتبار خواهد بود و در هر موردی که بین آن دو نفر اختلاف نظر حاصل بشود یک نفر دیگر از اعضاء استیناف بتعیین رئیس کل استیناف برای مشاوره و رأی در موضوع مورد اختلاف ضمیمه خواهد شد. در این صورت رأی اکثریت قاطع است’ (مادۀ 5 قانون متمم اصلاح اصول محاکمات جزائی مصوب 26 مهر 1311 هجری شمسی). رجوع به آیین دادرسی مدنی و بازرگانی تألیف احمد متین دفتری چ 2 ج 1 صص 28- 31 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ زَ دَ)
استادن. (شعوری). ایستادن، الهام خواستن شکر نعمت را از خدای تعالی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
یکی از سه قصبۀ محال ّ ثلاث (تفرش و گرگان و آشتیان) از خرۀ عراق بشمال شرقی فراهان، و صابون آن بخوبی مشهور است
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
همان نستهن برادر پیران ویسه است که در جنگ دوازده رخ بر دست بیجن کشته شد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) :
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریاد رس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بیضه. تخم مرغ. خایه. و آن را استینه بفتح همزه و نیز آشتینه و آشینه ضبط کرده اند، دفتر. (دهّار)
لغت نامه دهخدا
قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست، کم ّ، (السامی فی الاسامی)، آستن، آستی:
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت،
فردوسی،
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ به آستین گلیم،
فردوسی،
جهان سربه سر گفتی آهرمن است
به دامن بر از آستین دشمن است،
فردوسی،
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی به آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت،
فردوسی،
برآمد بر کردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون ز مژگان برفت،
فردوسی،
چون آستین رنگرزان زآفت زمان
برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد،
لامعی،
به آستین خود اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد،
ناصرخسرو،
مر مرا شکّر چسان وعده کنی
گرت سنگ است ای پسر در آستین ؟
ناصرخسرو،
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد،
ناصرخسرو،
آستین گر ز هیچ خواهی پر
از صدف مشک جو، ز آهو در،
سنائی،
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن،
مولوی،
در آستین جان تو صد نامه مدرج است
وآن را فدای طرّۀ یاری نمیکنی،
حافظ،
در روز محنتم سر دستی گرفته است
چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت،
؟
، آنقدر چیز که در آستین گنجد:
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین درّ دری ؟
سعدی،
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی،
حافظ،
، طریقه، راه:
هرکه بر آستین دین باشد
عیسی مریم آستین باشد،
سنائی،
، دهانۀ خیک و مشک و مانند آن:
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی،
مظفری (از فرهنگ اسدی)،
- آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن:
هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان
بر آستانش گنبد دوّار آستین
چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد
افشاندبر جمال تو گلزار آستین،
ابوالفتح هروی،
زمانیش سودا بسر در بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند
بدستان خود بنداز او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت،
سعدی،
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند،
سعدی،
-، اشارت کردن، اجازت دادن:
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند،
سعدی،
-، پشت پا زدن، ترک گفتن، فروگذاشتن، دامن کشیدن از، دامن برافشاندن بر، دست کشیدن از:
صبح خیزان چو جان برافشانند
آستین بر جهان برافشانند،
سیف اسفرنگ،
-، رقص، پایکوبی:
تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی
خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان،
خاقانی،
- آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن، مستعد، آماده و مهیای آن گشتن:
نخستین کسی کو بیفکند کین
بخون ریختن برنوشت آستین ...
فردوسی،
خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن،
ناصرخسرو،
ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف،
چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد،
ظهیر فاریابی،
- آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن:
زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد
رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی،
لنبانی،
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر وآن آستین فشانان،
سعدی،
روا مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی،
سعدی،
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی،
سعدی،
- آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، قلم بر جرایم او کشیدن:
چو دشمن بخواری شود عذرخواه
برحمت بکش آستین بر گناه،
امیرخسرو،
- آستین پوش، خاضع، منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش، (راحهالصدور)،
- آستین گرفتن کسی را، مایۀزیان و ضرر شدن:
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین،
مولوی،
- اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن،
- تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن:
تیریز کرد دست حوادث ز آستین
چون دامن تو دید گریبان روزگار،
انوری،
- در آستین کردن، سود بردن، نفع و فایدت بحاصل کردن:
هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین،
منوچهری،
- کوته آستین، ضعیف، ناتوان، و توسعاً، صوفی، درویش:
بزیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین،
حافظ،
- مثل آستین رنگرز، به الوان، رنگارنگ،
- مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن،
- امثال:
بر و آستین هم ز پیراهن است،
فردوسی،
یدک منک،
هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
مبارک شونده. (از منتهی الارب). تبرک کننده. (ازاقرب الموارد) ، سوگنددهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیمان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
بتحقیق داننده. (از منتهی الارب). متیقن. (از اقرب الموارد). بی گمان. (دهار). بایقین. صاحب یقین. یقین کننده. و رجوع به استیقان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ تَ)
بودن وشدن، راضی شدن و قبول کردن، شایستن و ارزیدن و ارزش داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
استیاژ، آسپاداس، نام آخرین پادشاه مدو او را داریوش در 549 قبل از میلاد از پادشاهی خلع کرد، ازدهاک، (دمشقی)، آزی دهاک، اژدهاک، اژدها، اژدرها، ده آک، ضحاک، ضحاک ماران، و رجوع به استیاژ و آک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آپستیل
تصویر آپستیل
فرانسوی پی نوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
بیضه، تخم مرغ تخم مرغ خایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیدن
تصویر استیدن
بر پا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دست یافتن بر زبردست شدن، چیره شدن، بر، چیرگی غلبه، بودن کوکب در درجه ای از برخی که در آن برج و درجه او را حظی از حظوظ خمسه باشد، دست یابی، چیرگی دست یافتن بر زبردست شدن، چیره شدن، بر، چیرگی غلبه، بودن کوکب در درجه ای از برخی که در آن برج و درجه او را حظی از حظوظ خمسه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن، نفع بردن سود بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستیلین
تصویر آستیلین
فرانسوی جوشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیلا
تصویر استیلا
((اِ))
دست یافتن، چیرگی، غلبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیدن
تصویر استیدن
((اِ دَ))
گرفتن، ستیدن، ستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
((نِ))
تخم مرغ، خایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستین
تصویر آستین
قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، مقدار چیزی که در آستین جا شود، طریقه، راه
آستین بالا زدن: کنایه از همت کردن، اقدام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیلن
تصویر استیلن
((اِ تِ لِ))
گازی است هیدروکربن دار و بد بو، قابل احتراق و با شعله سفید درخشان (وزن اتمی آن 26)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آپستیل
تصویر آپستیل
پی نوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
بلند: افتخار کوتاه: ضرر گشاد: خشم شد. 2ـ دیدن خواب رفاه و ثروت برای زنان، نشانه آن است که به لذتهای فریبنده و ناپایدار دست خواهند یافت، این خواب هشداری است برای زنان تا به جستجوی عشقی حقیقی در زندگی خود باشند. لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب
اوسی
فرهنگ گویش مازندرانی