قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه آستین افشاندن: اشاره کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، برای مثال به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی - ۱۰۸) پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن، اظهار کراهت و بیزاری کردن، برای مثال طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲ - ۵۹۷) عفو، بذل و بخشش، اظهار محبت، تحسین، برای مثال سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱ - ۴۶) آستین بالا زدن: آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن، کنایه از آماده شدن برای کاری
قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه آستین افشاندن: اشاره کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، برای مِثال به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی - ۱۰۸) پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن، اظهار کراهت و بیزاری کردن، برای مِثال طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲ - ۵۹۷) عفو، بذل و بخشش، اظهار محبت، تحسین، برای مِثال سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱ - ۴۶) آستین بالا زدن: آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن، کنایه از آماده شدن برای کاری
مایعی بی رنگ، فرّار و قابل اشتعال که از تقطیر املاح اسیداستیک به دست می آید و در تهیۀ رنگ و لاک به کار می رود. بسیاری از مواد را در خود حل می کند و به همین دلیل در پاک کردن لاک ناخن از آن استفاده می شود
مایعی بی رنگ، فرّار و قابل اشتعال که از تقطیر املاح اسیداستیک به دست می آید و در تهیۀ رنگ و لاک به کار می رود. بسیاری از مواد را در خود حل می کند و به همین دلیل در پاک کردن لاک ناخن از آن استفاده می شود
آسیمه، سرگشته، حیران، گیج، سرگردان، هامی، کالیوه، آسمند، گیج و گنگ، خلاوه، پکر، کالیو، کالیوه رنگ، واله، گیج و ویج، مستهام برای مثال گرنه عشقت کرد آسیون مرا / از چه رو سرگشته و آسیونم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۴)
آسیمه، سَرگَشتِه، حِیران، گیج، سَرگَردان، هامی، کالیوِه، آسمَند، گیج و گُنگ، خَلاوِه، پَکَر، کالیوْ، کالیوِه رَنگ، والِهْ، گیج و ویج، مُستَهام برای مِثال گرنه عشقت کرد آسیون مرا / از چه رو سرگشته و آسیونم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۴)
درگاه، جلو در، کفش کن، کنایه از دربار و بارگاه، برای مثال راست شو، تا به راستان برسی / خاک شو، تا به آستان برسی (اوحدی - ۵۶۶)، مقبرۀ امامان و امام زادگان، کنایه از در حضور پادشاهان و بزرگان
درگاه، جلو در، کفش کن، کنایه از دربار و بارگاه، برای مِثال راست شو، تا به راستان برسی / خاک شو، تا به آستان برسی (اوحدی - ۵۶۶)، مقبرۀ امامان و امام زادگان، کنایه از در حضور پادشاهان و بزرگان
کلمه یونانی، ابوریحان بیرونی، و آن نام یکی از پنج برّ زمین است و آسیای کبری همانست، و این قطعه از چهار خشکی دیگر زمین بزرگتر باشد، آسیا قدیمترین ناحیۀ مسکون و مهد تمدن بشر است و حدود آن از شمال اوقیانوس منجمد و از مشرق اوقیانوس کبیر و دریای برنگ (برینگ) و از جنوب دریای چین و اقیانوس هند و از مغرب دریای احمر و ترعۀ سوئز و مدیترانه باشد، این قاره چهار بار و نیم از اروپا بزرگتر است (45 میلیون کیلومترمربع) و از ضمایم آن بحر خزر و کوههای اورال است، این برّ در قدیم بقسمتهای زیرین منقسم میشده است: آسیای صغیر، ارمینیه، خراسان (پارتیا یا باختر)، بین النهرین (آرام نهرین، آرام ناهارائیم)، بابل یا کلده، آشور و سوریه و کلشید و عربستان و ایران و هندوستان و سیتی یا سارمانی (ممالک مردم سین یا چین)، وممالک کنونی آن آسیای روس (سیبری و قفقاز)، منچوریا، مغولستان، تبت، ترکیه، سوریه، فلسطین، بین النهرین، عربستان (عراق عرب)، ایران، افغانستان، بلوچستان، ترکستان، هندوستان، بیرمانی، سیام، کامبوژ، آنام، تنکن، هندوچین، چین، کره، ژاپن و مالاکاست، و مردم آن در حدود 953 میلیون است
کلمه یونانی، ابوریحان بیرونی، و آن نام یکی از پنج برّ زمین است و آسیای کبری همانست، و این قطعه از چهار خشکی دیگر زمین بزرگتر باشد، آسیا قدیمترین ناحیۀ مسکون و مهد تمدن بشر است و حدود آن از شمال اوقیانوس منجمد و از مشرق اوقیانوس کبیر و دریای برنگ (برینگ) و از جنوب دریای چین و اقیانوس هند و از مغرب دریای احمر و ترعۀ سوئز و مدیترانه باشد، این قاره چهار بار و نیم از اروپا بزرگتر است (45 میلیون کیلومترمربع) و از ضمایم آن بحر خزر و کوههای اورال است، این برّ در قدیم بقسمتهای زیرین منقسم میشده است: آسیای صغیر، ارمینیه، خراسان (پارتیا یا باختر)، بین النهرین (آرام نهرین، آرام ناهارائیم)، بابل یا کلده، آشور و سوریه و کُلشید و عربستان و ایران و هندوستان و سیتی یا سارمانی (ممالک مردم سین یا چین)، وممالک کنونی آن آسیای روس (سیبری و قفقاز)، منچوریا، مغولستان، تبت، ترکیه، سوریه، فلسطین، بین النهرین، عربستان (عراق عرب)، ایران، افغانستان، بلوچستان، ترکستان، هندوستان، بیرمانی، سیام، کامبوژ، آنام، تُنکن، هندوچین، چین، کره، ژاپن و مالاکاست، و مردم آن در حدود 953 میلیون است
آبسکون، بحر خزر، دریای قزوین، آرقانیا، هیرکانی، دریای مازندران، دریای گیلان، و آن را بغلط قلزم نیز گفته اند: باد اندر او وزیده ز پهنای آسکون ابر اندر او گذشته ز بالای قیروان، ازرقی، میغ از تو بر اسب آسکون تاخت میدان فلک پلنگ وش ساخت، خاقانی، چه مایه دارد در پیش طبع او دریا چه پایه دارددر نزد آسکون فرغر؟ قاآنی، و ظاهراً بمعانی دیگر آبسکون نیز آید
آبسکون، بحر خزر، دریای قزوین، آرقانیا، هیرکانی، دریای مازندران، دریای گیلان، و آن را بغلط قلزم نیز گفته اند: باد اندر او وزیده ز پهنای آسکون ابر اندر او گذشته ز بالای قیروان، ازرقی، میغ از تو بر اسب آسکون تاخت میدان فلک پلنگ وش ساخت، خاقانی، چه مایه دارد در پیش طبع او دریا چه پایه دارددر نزد آسکون فرغر؟ قاآنی، و ظاهراً بمعانی دیگر آبسکون نیز آید
بالار. ستون. (برهان). عماد. ساریه. (منتهی الارب). مخفف آن استن. (جهانگیری). رجوع به استن شود. و معرب آن اسطوانه است: چارعنصر چاراستون قویست که بر ایشان سقف دنیا مستویست. مولوی
بالار. ستون. (برهان). عماد. ساریه. (منتهی الارب). مخفف آن اُسْتُن. (جهانگیری). رجوع به استن شود. و معرب آن اسطوانه است: چارعنصر چاراستون قویست که بر ایشان سقف دنیا مستویست. مولوی
زر، ذهب: تو همی سوز این ضعیفان را که هین جامه بکش تو همی زن این یتیمان را که هان آلتون بیار، کمال اسماعیل، ، نامی از نامهای اماء و کنیزکان ترک: طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر تا بگرمابه رویم ای ناگزیر، مولوی
زر، ذَهَب: تو همی سوز این ضعیفان را که هین جامه بکش تو همی زن این یتیمان را که هان آلتون بیار، کمال اسماعیل، ، نامی از نامهای اماء و کنیزکان ترک: طاس و مندیل و گِل از آلتون بگیر تا بگرمابه رویم ای ناگزیر، مولوی
قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست، کم ّ، (السامی فی الاسامی)، آستن، آستی: که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژآستین تر نگشت، فردوسی، شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم، فردوسی، جهان سربه سر گفتی آهرمن است به دامن بر از آستین دشمن است، فردوسی، برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پرآب همی به آستین خون مژگان برفت بر او آفرین کرد و پرسید و گفت، فردوسی، برآمد بر کردیه پر ز درد فراوان ز بهرام تیمار خورد همان دردبندوی با او بگفت همی به آستین خون ز مژگان برفت، فردوسی، چون آستین رنگرزان زآفت زمان برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد، لامعی، به آستین خود اندر نهفته دارد زهر اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد، ناصرخسرو، مر مرا شکّر چسان وعده کنی گرت سنگ است ای پسر در آستین ؟ ناصرخسرو، مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار دارد، ناصرخسرو، آستین گر ز هیچ خواهی پر از صدف مشک جو، ز آهو در، سنائی، آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پروسخ بد پیرهن، مولوی، در آستین جان تو صد نامه مدرج است وآن را فدای طرّۀ یاری نمیکنی، حافظ، در روز محنتم سر دستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت، ؟ ، آنقدر چیز که در آستین گنجد: قلم است این به دست سعدی در یا هزار آستین درّ دری ؟ سعدی، ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی، حافظ، ، طریقه، راه: هرکه بر آستین دین باشد عیسی مریم آستین باشد، سنائی، ، دهانۀ خیک و مشک و مانند آن: بگشای بشادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی، مظفری (از فرهنگ اسدی)، - آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن: هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان بر آستانش گنبد دوّار آستین چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد افشاندبر جمال تو گلزار آستین، ابوالفتح هروی، زمانیش سودا بسر در بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند بدستان خود بنداز او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت، سعدی، سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند، سعدی، -، اشارت کردن، اجازت دادن: بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند، سعدی، -، پشت پا زدن، ترک گفتن، فروگذاشتن، دامن کشیدن از، دامن برافشاندن بر، دست کشیدن از: صبح خیزان چو جان برافشانند آستین بر جهان برافشانند، سیف اسفرنگ، -، رقص، پایکوبی: تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان، خاقانی، - آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن، مستعد، آماده و مهیای آن گشتن: نخستین کسی کو بیفکند کین بخون ریختن برنوشت آستین ... فردوسی، خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان دامن با آستینت برکش و برزن، ناصرخسرو، ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف، چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد، ظهیر فاریابی، - آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن: زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی، لنبانی، شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق برسر وآن آستین فشانان، سعدی، روا مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی، سعدی، تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی، سعدی، - آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، قلم بر جرایم او کشیدن: چو دشمن بخواری شود عذرخواه برحمت بکش آستین بر گناه، امیرخسرو، - آستین پوش، خاضع، منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش، (راحهالصدور)، - آستین گرفتن کسی را، مایۀزیان و ضرر شدن: یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین، مولوی، - اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن، - تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن: تیریز کرد دست حوادث ز آستین چون دامن تو دید گریبان روزگار، انوری، - در آستین کردن، سود بردن، نفع و فایدت بحاصل کردن: هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین، منوچهری، - کوته آستین، ضعیف، ناتوان، و توسعاً، صوفی، درویش: بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین، حافظ، - مثل آستین رنگرز، به الوان، رنگارنگ، - مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن، - امثال: بر و آستین هم ز پیراهن است، فردوسی، یدک منک، هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند
قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست، کُم ّ، (السامی فی الاسامی)، آستن، آستی: که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژآستین تر نگشت، فردوسی، شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم، فردوسی، جهان سربه سر گفتی آهرمن است به دامن بر از آستین دشمن است، فردوسی، برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پرآب همی به آستین خون مژگان برُفت بر او آفرین کرد و پرسید و گفت، فردوسی، برآمد بَرِ کردیه پر ز درد فراوان ز بهرام تیمار خورد همان دردبندوی با او بگفت همی به آستین خون ز مژگان برُفت، فردوسی، چون آستین رنگرزان زآفت زمان برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد، لامعی، به آستین خود اندر نهفته دارد زهر اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد، ناصرخسرو، مر مرا شکّر چسان وعده کنی گرْت سنگ است ای پسر در آستین ؟ ناصرخسرو، مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار دارد، ناصرخسرو، آستین گر ز هیچ خواهی پر از صدف مشک جو، ز آهو دُر، سنائی، آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پروسخ بد پیرهن، مولوی، در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است وآن را فدای طرّۀ یاری نمیکنی، حافظ، در روز محنتم سر دستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت، ؟ ، آنقدر چیز که در آستین گنجد: قلم است این به دست سعدی در یا هزار آستین درّ دری ؟ سعدی، ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی، حافظ، ، طریقه، راه: هرکه بر آستین دین باشد عیسی مریم آستین باشد، سنائی، ، دهانۀ خیک و مشک و مانند آن: بگشای بشادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی، مظفری (از فرهنگ اسدی)، - آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن: هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان بر آستانْش گنبد دوّار آستین چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد افشاندبر جمال تو گلزار آستین، ابوالفتح هروی، زمانیش سودا بسر در بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند بدستان خود بنداز او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت، سعدی، سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند، سعدی، -، اشارت کردن، اجازت دادن: بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند، سعدی، -، پشت پا زدن، ترک گفتن، فروگذاشتن، دامن کشیدن از، دامن برافشاندن بر، دست کشیدن از: صبح خیزان چو جان برافشانند آستین بر جهان برافشانند، سیف اسفرنگ، -، رقص، پایکوبی: تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان، خاقانی، - آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن، مستعد، آماده و مهیای آن گشتن: نخستین کسی کو بیفکند کین بخون ریختن برنوشت آستین ... فردوسی، خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان دامن با آستینْت برکش و برزن، ناصرخسرو، ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف، چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد، ظهیر فاریابی، - آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن: زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی، لنبانی، شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق برسر وآن آستین فشانان، سعدی، روا مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی، سعدی، تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی، سعدی، - آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، قلم بر جرایم او کشیدن: چو دشمن بخواری شود عذرخواه برحمت بکش آستین بر گناه، امیرخسرو، - آستین پوش، خاضع، منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش، (راحهالصدور)، - آستین گرفتن کسی را، مایۀزیان و ضرر شدن: یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین، مولوی، - اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن، - تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن: تیریز کرد دست حوادث ز آستین چون دامن تو دید گریبان روزگار، انوری، - در آستین کردن، سود بردن، نفع و فایدت بحاصل کردن: هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین، منوچهری، - کوته آستین، ضعیف، ناتوان، و توسعاً، صوفی، درویش: بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین، حافظ، - مثل آستین رنگرز، به الوان، رنگارنگ، - مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن، - امثال: بر و آستین هم ز پیراهن است، فردوسی، یدک منک، هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند
آسیمه: گر نه عشقت کرد آسیون مرا از چه رو سرگشته و آسیونم ؟ منجیک. چه چیزی کاین همه آسیون از تست که بی تو زندگانی ّ من از تست ؟ فریدالدین عطار. و صاحب برهان بر وزن آبگون ضبط کرده وظاهراً غلط است، یا صورتی دیگر از این کلمه است
آسیمه: گر نه عشقت کرد آسیون مرا از چه رو سرگشته و آسیونم ؟ منجیک. چه چیزی کاین همه آسیون از تست که بی تو زندگانی ّ من از تست ؟ فریدالدین عطار. و صاحب برهان بر وزن آبگون ضبط کرده وظاهراً غلط است، یا صورتی دیگر از این کلمه است
درگاه، درگه، آستانه، وصید، فناء، سدّه، کفش کن، جناب، عتبه، ساحت، حضرت، کریاس (بفارسی)، اسکفه، گذرگاه، و آن قسمت پیشین خانه باشد پیوستۀ بدر: چو آن شیرپیکر علامت به بندد کند سجده بر آستانش دوپیکر، ناصرخسرو، کز ندیمان مجلس ار نشود از مقیمان آستان باشد، انوری، وآنکه چون آستان فتد در پای پیش او سر به آستان ننهند، مجیر بیلقانی، از خانه اختیار خصمت چون پرده برون آستان باد، سیف اسفرنگ، راست شو تا به راستان برسی خاک شو تا بر آستان برسی، اوحدی، سود کس بر زیان او مپسند فتنه بر آستان او مپسند، اوحدی، مشو یک زمان غایب از آستانش که هر کس که غایب شد او هست خایب، سلمان ساوجی، بر آستان تو غوغای عاشقان نه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد، حافظ، از آستان پیر مغان سر چرا کشم دولت در این سرا و گشایش در این در است، حافظ، - آستان بوس، آستان بوسی: پادشاها همه شاهان که بخواب آمده اند آستان بوس تو در خواب تمنا کردند، امیرخسرو، - آستان بوسی، اصطلاحی است در زبان ادب و احترام مترادف تشرف و بخدمت رسیدن، یعنی نزد بزرگی رفتن، ، ستان، برپشت خفته: در تنگنای بیضه زتأثیر عدل او نقاش صنع پیکر مرغ آستان نهاد، سلمان ساوجی
درگاه، درگه، آستانه، وصید، فِناء، سُدّه، کفش کن، جناب، عتبه، ساحت، حضرت، کریاس (بفارسی)، اُسکفه، گذرگاه، و آن قسمت پیشین خانه باشد پیوستۀ بدر: چو آن شیرپیکر علامت به بندد کند سجده بر آستانش دوپیکر، ناصرخسرو، کز ندیمان مجلس ار نشود از مقیمان آستان باشد، انوری، وآنکه چون آستان فتد در پای پیش او سر به آستان ننهند، مجیر بیلقانی، از خانه اختیار خصمت چون پرده برون آستان باد، سیف اسفرنگ، راست شو تا به راستان برسی خاک شو تا بر آستان برسی، اوحدی، سود کس بر زیان او مپسند فتنه بر آستان او مپسند، اوحدی، مشو یک زمان غایب از آستانش که هر کس که غایب شد او هست خایب، سلمان ساوجی، بر آستان تو غوغای عاشقان نه عجب که هر کجا شکرستان بود مگس باشد، حافظ، از آستان پیر مغان سر چرا کشم دولت در این سرا و گشایش در این در است، حافظ، - آستان بوس، آستان بوسی: پادشاها همه شاهان که بخواب آمده اند آستان بوس تو در خواب تمنا کردند، امیرخسرو، - آستان بوسی، اصطلاحی است در زبان ادب و احترام مترادف تشرف و بخدمت رسیدن، یعنی نزد بزرگی رفتن، ، ستان، برپشت خفته: در تنگنای بیضه زتأثیر عدل او نقاش صنع پیکر مرغ آستان نهاد، سلمان ساوجی
قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن، نفع بردن سود بردن
قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن، نفع بردن سود بردن