جدول جو
جدول جو

معنی آستری - جستجوی لغت در جدول جو

آستری
ویژگی آنچه به عنوان آستر به کار می برند
تصویری از آستری
تصویر آستری
فرهنگ فارسی عمید
آستری
(تَ)
جامه و پارچۀ کم ارز که بطانه از آن کنند.
- مثل آستری، جامه و قماشی بد و بی دوام
لغت نامه دهخدا
آستری
منسوب به آستر. جامه و پارچه کم ارز که از آن آستر سازند. یا مثل آستری. جامه و پارچه ای بد و بی دوام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آستر
تصویر آستر
مقابل رویه، پارچه ای که زیر لباس یا پارچۀ دیگر می دوزند، قسمت زیرین هر چیز که معمولاً از جنس ارزان تر است
آن طرف تر، برای مثال به مرد آیم و زآستر نگذرم / نخواهم که رنج آید از لشکرم (فردوسی - ۶/۵۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستی
تصویر آستی
آستین لباس برای مثالجوید کسی راستی / گر از راستی برکند آستی (فردوسی - ۸/۲۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آسوری
تصویر آسوری
آشوری، مربوط به آشور، از مردم آشور، طایفۀ نصاری از نژاد سامی که در ترکیه و ایران به سر می برند، آسوری، زبانی از شاخۀ زبان های حامی - سامی که در میان این قوم رایج بوده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستری
تصویر بستری
ویژگی کسی که به جهت آسیب دیدگی یا بیماری در بستر استراحت می کند
فرهنگ فارسی عمید
رجوع به آسوریان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استراء. شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). رجوع به استراء شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
منسوب به شستر که نام شهری بوده است، نوعی از دیبای نفیس منسوب به شهر شستر. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
ز هندی و چینی و از بربری
ز مصری و از جامۀ شستری.
فردوسی.
رجوع به شستر شود
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ)
منسوب است به تستر که شهری است از کورۀ اهواز از بلاد خوزستان. (سمعانی) منسوب است به تستر معرب شوشتر. و رجوع به تستر و تستری شود
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از طایفۀ دورکی بختیاری و آن شعبه بر دو تیره است، چاربری و کایی وند
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ)
شجاع بن علی الملاح التستری که از ابی القاسم الحریری حدیث شنید واز وی محمد بن مشق استماع کرد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
چموشی.
- استری کردن، چموشی کردن. توسنی کردن. بدقلقی کردن:
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی، بوئیدن بول ناقه را و داخل شدن بوی آن در بینی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
در بستر افتاده و گرفتار بستر. (ناظم الاطباء). بیمار و مریض: فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
مخفف آستین:
جوانان ز پاکی ّ و ازراستی
نوشتند بر پشت دست آستی،
فردوسی،
قلون رفت با کارد در آستی
پدیدار شد کژّی و کاستی،
فردوسی،
ز کژّی نجوید کسی راستی
گر از راستی پر کند آستی،
فردوسی،
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی زآستی،
فردوسی،
بیامد بجستش بر و آستی
همی جست از او کژّی و کاستی،
فردوسی،
از گوهر دامنی برافشانم
گر آستئی ز طبع بفشانم،
مسعودسعد،
خرامان چو کبک دری از وثاق
برون آمدی برزده آستی،
مسعودسعد،
زآن زلفک پرتاب و از آن دیدۀ پرخواب
یک آستی و دامن مشک و گهر آمد،
مسعودسعد،
هرکه او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد،
سنائی،
کنار و آستی جان چو بحر پر در شد
که در ولایت معنی گدای کان من است،
اثیر اخسیکتی،
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟
خاقانی،
روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین،
کمال اسماعیل،
آه از این طائفۀ زرق ساز
آستی کوته و دست دراز،
امیرخسرو،
تا که کند آسمان از شفق لاله گون
آستی و دامن از خون شهیدان خضاب،
زلالی،
ای همه از رادی و از راستی
گیتی زین هردو برآراستی
بی تو جوانمردی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی،
قطران
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ کَ دَ)
مخفف آنسوی تر.
- زآستر، مخفف از آنسوی تر:
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم.
فردوسی.
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
فردوسی.
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
فرخی.
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم. (تاریخ بیهقی).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
ناصرخسرو.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
مسعودسعد.
بوالفضول از زمانه زآستر است.
خاقانی.
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
نظامی.
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطۀ امکانش زآستر دیدم.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لای و تاه زیرین جامه و جز آن. زیره. بطانه. مقابل ابره، رویه، ظهاره، و روی:
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
نار ماند بیکی سفرگک دیبا
آستر دیبۀ زرد، ابرۀ آن حمرا.
منوچهری.
بر جامۀ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست.
ناصرخسرو.
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوخته است ز ابرۀ افلاکش آستر.
انوری.
فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است
برای آستر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری.
فراوان در این کارگه کارگر
یکی ابره بافد دگر آستر.
ظهوری ترشیزی.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه روئی.
یغما.
، پارچۀ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری:
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر.
سعدی.
- آستر کردن، آستر زدن، دوختن آستر بجامه.
- دهانش آستر دارد، تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب است به ستر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قصبه ایست در خطۀ گالیسی در 65 هزارگزی جنوب لمبرگ در ساحل نهر استری
لغت نامه دهخدا
تصویری از آستر
تصویر آستر
لای زیرین جامه، لائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تستری
تصویر تستری
پارسی تازی گشته شوشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستی
تصویر آستی
مخفف آستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسوری
تصویر آسوری
فرقه نصاری از نژاد سامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستری
تصویر بستری
بیمار ومریض در بستر افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستر
تصویر آستر
آن سوی تر، زاستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستر
تصویر آستر
((تَ))
پارچه ای که زیر لباس می دوزند، رنگ اولی که بر روی سطحی که باید رنگ شود می زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستری
تصویر بستری
((بِ تَ))
مریض، بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی معین
بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده
متضاد: سالم، سرحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آستر لباس، رویه ی کفش
فرهنگ گویش مازندرانی