مقابل رویه، پارچه ای که زیر لباس یا پارچۀ دیگر می دوزند، قسمت زیرین هر چیز که معمولاً از جنس ارزان تر است آن طرف تر، برای مثال به مرد آیم و زآستر نگذرم / نخواهم که رنج آید از لشکرم (فردوسی - ۶/۵۲۹)
مقابلِ رویه، پارچه ای که زیر لباس یا پارچۀ دیگر می دوزند، قسمت زیرین هر چیز که معمولاً از جنس ارزان تر است آن طرف تر، برای مِثال به مرد آیم و زآستر نگذرم / نخواهم که رنج آید از لشکرم (فردوسی - ۶/۵۲۹)
آشوری، مربوط به آشور، از مردم آشور، طایفۀ نصاری از نژاد سامی که در ترکیه و ایران به سر می برند، آسوری، زبانی از شاخۀ زبان های حامی - سامی که در میان این قوم رایج بوده است
آشوری، مربوط به آشور، از مردم آشور، طایفۀ نصاری از نژاد سامی که در ترکیه و ایران به سر می برند، آسوری، زبانی از شاخۀ زبان های حامی - سامی که در میان این قوم رایج بوده است
منسوب به شستر که نام شهری بوده است، نوعی از دیبای نفیس منسوب به شهر شستر. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : ز هندی و چینی و از بربری ز مصری و از جامۀ شستری. فردوسی. رجوع به شستر شود
منسوب به شستر که نام شهری بوده است، نوعی از دیبای نفیس منسوب به شهر شستر. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : ز هندی و چینی و از بربری ز مصری و از جامۀ شستری. فردوسی. رجوع به شستر شود
چموشی. - استری کردن، چموشی کردن. توسنی کردن. بدقلقی کردن: آید هر آنکه با تو کند استری بفعل در هاون هوان بضرورت چو استرنگ. سوزنی، بوئیدن بول ناقه را و داخل شدن بوی آن در بینی. (منتهی الارب)
چموشی. - استری کردن، چموشی کردن. توسنی کردن. بدقلقی کردن: آید هر آنکه با تو کند استری بفعل در هاون هوان بضرورت چو استرنگ. سوزنی، بوئیدن بول ناقه را و داخل شدن بوی آن در بینی. (منتهی الارب)
مخفف آستین: جوانان ز پاکی ّ و ازراستی نوشتند بر پشت دست آستی، فردوسی، قلون رفت با کارد در آستی پدیدار شد کژّی و کاستی، فردوسی، ز کژّی نجوید کسی راستی گر از راستی پر کند آستی، فردوسی، تو گفتی که از تیزی و راستی ستاره برآرد همی زآستی، فردوسی، بیامد بجستش بر و آستی همی جست از او کژّی و کاستی، فردوسی، از گوهر دامنی برافشانم گر آستئی ز طبع بفشانم، مسعودسعد، خرامان چو کبک دری از وثاق برون آمدی برزده آستی، مسعودسعد، زآن زلفک پرتاب و از آن دیدۀ پرخواب یک آستی و دامن مشک و گهر آمد، مسعودسعد، هرکه او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد، سنائی، کنار و آستی جان چو بحر پر در شد که در ولایت معنی گدای کان من است، اثیر اخسیکتی، تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟ خاقانی، روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین، کمال اسماعیل، آه از این طائفۀ زرق ساز آستی کوته و دست دراز، امیرخسرو، تا که کند آسمان از شفق لاله گون آستی و دامن از خون شهیدان خضاب، زلالی، ای همه از رادی و از راستی گیتی زین هردو برآراستی بی تو جوانمردی ناقص بود راست چو پیراهن بی آستی، قطران
مخفف آستین: جوانان ز پاکی ّ و ازراستی نوشتند بر پشت دست آستی، فردوسی، قلون رفت با کارد در آستی پدیدار شد کژّی و کاستی، فردوسی، ز کژّی نجوید کسی راستی گر از راستی پر کند آستی، فردوسی، تو گفتی که از تیزی و راستی ستاره برآرد همی زآستی، فردوسی، بیامد بجستش بر و آستی همی جست از او کژّی و کاستی، فردوسی، از گوهر دامنی برافشانم گر آستئی ز طبع بفشانم، مسعودسعد، خرامان چو کبک دری از وثاق برون آمدی برزده آستی، مسعودسعد، زآن زلفک پُرتاب و از آن دیدۀ پرخواب یک آستی و دامن مشک و گهر آمد، مسعودسعد، هرکه او پیشه راستی دارد نقد معنی در آستی دارد، سنائی، کنار و آستی جان چو بحر پر در شد که در ولایت معنی گدای کان من است، اثیر اخسیکتی، تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است ؟ خاقانی، روح اﷲ ار ز آستی مریم آمده ست صد مریم است روح ترا اندر آستین، کمال اسماعیل، آه از این طائفۀ زرق ساز آستی کوته و دست دراز، امیرخسرو، تا که کند آسمان از شفق لاله گون آستی و دامن از خون شهیدان خضاب، زلالی، ای همه از رادی و از راستی گیتی زین هردو برآراستی بی تو جوانمردی ناقص بود راست چو پیراهن بی آستی، قطران
مخفف آنسوی تر. - زآستر، مخفف از آنسوی تر: ستاره ندیدم ندیدم رهی بدل زآستر ماندم از خویشتن. ابوشکور. بمرو آیم و زآستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم. فردوسی. از این کوه کس زآستر نگذرد مگر رستم این رزمگه بنگرد. فردوسی. هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر. فرخی. و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم. (تاریخ بیهقی). گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان از خاندان حق تو مکن زآستر مرا. ناصرخسرو. چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایه زمین زآستر. مسعودسعد. بوالفضول از زمانه زآستر است. خاقانی. چون بهمه حرف قلم برکشید زآستر از عرش علم برکشید. نظامی. بکنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطۀ امکانش زآستر دیدم. کمال اسماعیل
مخفف آنسوی تر. - زآستر، مخفف از آنسوی تر: ستاره ندیدم ندیدم رهی بدل زآستر ماندم از خویشتن. ابوشکور. بمرو آیم و زآستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم. فردوسی. از این کوه کس زآستر نگذرد مگر رستم این رزمگه بنگرد. فردوسی. هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر. فرخی. و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم. (تاریخ بیهقی). گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان از خاندان حق تو مکن زآستر مرا. ناصرخسرو. چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایه زمین زآستر. مسعودسعد. بوالفضول از زمانه زآستر است. خاقانی. چون بهمه حرف قلم برکشید زآستر از عرش علم برکشید. نظامی. بکنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطۀ امکانْش زآستر دیدم. کمال اسماعیل
لای و تاه زیرین جامه و جز آن. زیره. بطانه. مقابل ابره، رویه، ظهاره، و روی: عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر. عنصری. نار ماند بیکی سفرگک دیبا آستر دیبۀ زرد، ابرۀ آن حمرا. منوچهری. بر جامۀ سخنهاش جز معنی آستر نیست چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست. ناصرخسرو. قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش بردوخته است ز ابرۀ افلاکش آستر. انوری. فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است برای آستر صوف و حبر اخضر ما. نظام قاری. فراوان در این کارگه کارگر یکی ابره بافد دگر آستر. ظهوری ترشیزی. مرا سردار پشمین جبه ای داد نه آن را آستر بود و نه روئی. یغما. ، پارچۀ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری: شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هر دو رو آستر. سعدی. - آستر کردن، آستر زدن، دوختن آستر بجامه. - دهانش آستر دارد، تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند
لای و تاه زیرین جامه و جز آن. زیره. بطانه. مقابل اَبْره، رویه، ظهاره، و روی: عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر. عنصری. نار ماند بیکی سُفرگک دیبا آستر دیبۀ زرد، ابرۀ آن حمرا. منوچهری. بر جامۀ سخنهاش جز معنی آستر نیست چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست. ناصرخسرو. قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش بردوخته است ز ابرۀ افلاکش آستر. انوری. فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است برای آستر صوف و حبر اخضر ما. نظام قاری. فراوان در این کارگه کارگر یکی ابره بافد دگر آستر. ظهوری ترشیزی. مرا سردار پشمین جبه ای داد نه آن را آستر بود و نه روئی. یغما. ، پارچۀ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری: شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هر دو رو آستر. سعدی. - آستر کردن، آستر زدن، دوختن آستر بجامه. - دهانش آستر دارد، تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند