آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). ز کارآگهان آنکه بدرهنمای بیامد به نزدیک پرده سرای بجائی غو پاسبانی ندید جز از آرمیده جهانی ندید. فردوسی. محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدۀ بی کرانه. (التفهیم). یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس. سنائی. صدف حیران بدریا در دوان آهوبصحرا در رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون. سنائی. - آرمیده خواندن، همواره خواندن. ترتیل
آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). ز کارآگهان آنکه بدرهنمای بیامد به نزدیک پرده سرای بجائی غو پاسبانی ندید جز از آرمیده جهانی ندید. فردوسی. محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدۀ بی کرانه. (التفهیم). یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس. سنائی. صدف حیران بدریا در دوان آهوبصحرا در رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون. سنائی. - آرمیده خواندن، همواره خواندن. ترتیل
آرمیده. ساکن. بی حرکت: گران ساخت سنگ و سبک باد پاک روان کرد گردون و آرمده خاک. اسدی. ، مجازاً، کاهل: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت. عنصری. ، خفته، آهسته. نرم در رفتار: چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرمده باشی شتاب آیدم. فردوسی. ، با خلق خوش. که در خشم نیست: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی
آرمیده. ساکن. بی حرکت: گران ساخت سنگ و سبک باد پاک روان کرد گردون و آرمده خاک. اسدی. ، مجازاً، کاهل: بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت. عنصری. ، خفته، آهسته. نرم در رفتار: چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرمده باشی شتاب آیدم. فردوسی. ، با خلق خوش. که در خشم نیست: گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته. رودکی
رم زده. رم خورده. رم دیده. رم کرده. (آنندراج). ترسیده. هراس دیده. متوحش. دورشده از وحشت و کراهت: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان. قطران. چه کردم که از من رمیده شدند همه خویش و بیگانه بر خیرخیر. ناصرخسرو. مکر است بیشمار و دها مر زمانه را من زو چنین رمیده ز مکر و دها شدم. ناصرخسرو. که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. ، آشفته و پریشان. مضطرب و مغموم و آزرده. (ناظم الاطباء) : دلم رمیدۀ لولی وشی است شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز. حافظ. ، خشمناک، دارای نفرت. (ناظم الاطباء)
رم زده. رم خورده. رم دیده. رم کرده. (آنندراج). ترسیده. هراس دیده. متوحش. دورشده از وحشت و کراهت: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان. قطران. چه کردم که از من رمیده شدند همه خویش و بیگانه بر خیرخیر. ناصرخسرو. مکر است بیشمار و دها مر زمانه را من زو چنین رمیده ز مکر و دها شدم. ناصرخسرو. که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. ، آشفته و پریشان. مضطرب و مغموم و آزرده. (ناظم الاطباء) : دلم رمیدۀ لولی وشی است شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز. حافظ. ، خشمناک، دارای نفرت. (ناظم الاطباء)
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
خشمگین و قهرآلود. غرمنده. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غژمیده. (حواشی برهان قاطع چ معین). غضبناک و خشمگین. غرمان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به غرمان و غرمنده شود: نفس تو اژدهاست غرمیده نیک و بد هرچه یافته چیده. استاد لطیفی (از فرهنگ شعوری)
خشمگین و قهرآلود. غرمنده. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غژمیده. (حواشی برهان قاطع چ معین). غضبناک و خشمگین. غرمان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به غرمان و غرمنده شود: نفس تو اژدهاست غرمیده نیک و بد هرچه یافته چیده. استاد لطیفی (از فرهنگ شعوری)