رم زده. رم خورده. رم دیده. رم کرده. (آنندراج). ترسیده. هراس دیده. متوحش. دورشده از وحشت و کراهت: از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرۀ آفاق (از صحاح الفرس). امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان. قطران. چه کردم که از من رمیده شدند همه خویش و بیگانه بر خیرخیر. ناصرخسرو. مکر است بیشمار و دها مر زمانه را من زو چنین رمیده ز مکر و دها شدم. ناصرخسرو. که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. ، آشفته و پریشان. مضطرب و مغموم و آزرده. (ناظم الاطباء) : دلم رمیدۀ لولی وشی است شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز. حافظ. ، خشمناک، دارای نفرت. (ناظم الاطباء)