وحم. ویارانه. آنچه آبستن از خوردنیها و غیرخوردنیهای عادی چون گل و زغال آرزو کند خوردن را، آنچه خویشان و کسان زن آبستن پزند و او را فرستند، آنچه آرزو کنند. هوسانه. موضوع آرزو: آرزوانه همانقدر است که می بینی چو یک دم گذشت دگر بار آن ناآرزوانه شود و برنجاندت و این تن تو لقمۀ آرزوانۀتست. (کتاب المعارف). پس با خود بس آی و ترک آرزوانۀ خود بگوی و این هوا پوست و آرزوانه مغز است، تو ازاین پوست و از این مغز بگذر تا بجنت مأوی برسی. (کتاب المعارف). آرزوانه چو دانه ای است که در میان فخک باشد. (کتاب المعارف)
وَحم. ویارانه. آنچه آبستن از خوردنیها و غیرخوردنیهای عادی چون گِل و زغال آرزو کند خوردن را، آنچه خویشان و کسان زن آبستن پزند و او را فرستند، آنچه آرزو کنند. هوسانه. موضوع آرزو: آرزوانه همانقدر است که می بینی چو یک دم گذشت دگر بار آن ناآرزوانه شود و برنجاندت و این تن تو لقمۀ آرزوانۀتست. (کتاب المعارف). پس با خود بس آی و ترک آرزوانۀ خود بگوی و این هوا پوست و آرزوانه مغز است، تو ازاین پوست و از این مغز بگذر تا بجنت مأوی برسی. (کتاب المعارف). آرزوانه چو دانه ای است که در میان فَخَک باشد. (کتاب المعارف)
مشتاق. شایق: فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه. فردوسی. دوان آمد ازبهر آزارتان همان آرزومند دیدارتان. فردوسی. چو آگاه شد خسرو از کارشان نبود آرزومند دیدارشان. فردوسی. همی راند حیران و پیچان براه بخواب و (بخشک و؟) به آب آرزومند شاه. فردوسی. مثالها رفت بخراسان، بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه خدای عزّ و جل ّ بودند. (تاریخ بیهقی). آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ همتی تا بسلامت ز درم بازآید. حافظ. ، حریص. آزور: بپرسید دیگر که خرسند کیست به بیشی ز چیز آرزومند کیست ؟ فردوسی. ، کامجوی. مرادطلب. حاجتمند. حاجتومند: شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی. شهید بلخی. ، راجی. مرتجی. آرزوخواه. متمنی. مشتهی، در حسرت. تمارزو. محتاج: آرزومند آن شده تو بگور که رسدنانت پارۀ برزم. رودکی. رفیقان او با زر و ناز و نعمت پس او آرزومند یک تا زغاره. ابوشکور. چنین است کیهان ناپایدار در او تخم بد تا توانی مکار یکی روز مرد آرزومند نان دگر روز بر کشوری مرزبان. فردوسی. تو شادان زی و خوش خور و به آرزو رس بداندیش توآرزومند نانی. فرخی. - آرزومند بودن، آرزومند شدن، اشتیاق. (زوزنی). حنین. - آرزومند کردن، تشویق. (دهّار)
مشتاق. شایق: فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه. فردوسی. دوان آمد ازبهر آزارتان همان آرزومند دیدارتان. فردوسی. چو آگاه شد خسرو از کارشان نبود آرزومند دیدارشان. فردوسی. همی راند حیران و پیچان براه بخواب و (بخشک و؟) به آب آرزومند شاه. فردوسی. مثالها رفت بخراسان، بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه خدای عزّ و جل ّ بودند. (تاریخ بیهقی). آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ همتی تا بسلامت ز درم بازآید. حافظ. ، حریص. آزوَر: بپرسید دیگر که خرسند کیست به بیشی ز چیز آرزومند کیست ؟ فردوسی. ، کامجوی. مرادطلب. حاجتمند. حاجتومند: شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی. شهید بلخی. ، راجی. مرتجی. آرزوخواه. متمنی. مشتهی، در حسرت. تمارزو. محتاج: آرزومند آن شده تو بگور که رسدنانْت پارۀ برزم. رودکی. رفیقان او با زر و ناز و نعمت پس او آرزومند یک تا زغاره. ابوشکور. چنین است کیهان ناپایدار در او تخم بد تا توانی مکار یکی روز مرد آرزومند نان دگر روز بر کشوری مرزبان. فردوسی. تو شادان زی و خوش خور و به آرزو رس بداندیش توآرزومند نانی. فرخی. - آرزومند بودن، آرزومند شدن، اشتیاق. (زوزنی). حنین. - آرزومند کردن، تشویق. (دهّار)