جدول جو
جدول جو

معنی آردآله - جستجوی لغت در جدول جو

آردآله
(لَ / لِ)
آردهاله. سخینه. (ربنجنی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرداله
تصویر آرداله
آردهاله، نوعی آش که با آرد گندم می پختند، اماج، آش اماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
آردی، آنچه از آرد تهیه می کنند مثلاً آش آردینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردهاله
تصویر آردهاله
نوعی آش که با آرد گندم می پختند، اماج، آش اماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردله
تصویر خردله
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، سپندان، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردال
تصویر آردال
فراش، مامور اجرا
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لُو)
قسمی اشکنه که آرد در آن کنند
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای از اعمال طهران دارای معدن ذغال سنگ
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
خوردن بهترین طعام. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، بریدن گوشت و جدا کردن آن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، بریدن اندامهای گوشت را جداجدا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، پخته گردیدن بیشتر بار خرمابن و کلان شدن غوره های باقی آن. (از لسان العرب) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ لَ)
یک دانه خردل یا خردله. (آنندراج). بهندی آن را رائی نامند. (از غیاث اللغات). یک سپندان. (یادداشت بخط مؤلف) ، مأخوذ از تازی، چیز اندک. (یادداشت مؤلف) :
با عمل مر علم دین را راست دار
آن از این کمتر مکن یک خردله.
ناصرخسرو.
خردول و خر بغائی و نی عقل ونی خرد
اندر سرت بخردلۀ او بخربقه.
سوزنی.
میازار عامی بیک خردله
که سلطان شبانست و عامی گله.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری قره آغاج و 24هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 149 تن جمعیت است. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات، بزرک، زردآلو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
جوز رومی. (ناظم الاطباء). جوز رومی به لغت اندلسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان ای تیوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و180تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زردالو. درختی است از تیره گلسرخیان جزو دستۀ بادامی ها که دارای میوۀ شفت می باشد. آنچه را که بنام هستۀ میوۀ این درخت می نامیم عبارت از درون بر و دانه می باشد. منشاء این گیاه را ارمنستان میدانند، ولی بطور قطع اصل این درخت از آسیای غربی و مرکزی است. درخت زردآلو چندان مرتفع نمی شود و شاخه هایش در اطراف گسترده می شوند. برگش بیضوی یا نسبتاً گرد و بیشتر قلبی شکل و گلهایش سفید است. اروق. اروک. مشمش. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای چون خشک شود خوبانی نامند. (آنندراج). میوۀ زردآلوبن و قیصی و شفتالو. (ناظم الاطباء). میوۀ درخت مذکور، تا حدی درشت و آبدار و زردرنگ یا زرد مایل به قرمز است. قسمت مأکول میوۀ این گیاه بحد کافی دارای ذخیرۀ مواد قندی است و ضمناً بوی معطری نیز دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ای چون آن را خشک کنند خوبانی نامند. (غیاث اللغات). مشمش. (دهار). تفاح ارمینی. مشمش. برقوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن.
ناصرخسرو (دیوان ص 309).
نشنیده ای که دید یکی زیرک
زردآلوئی فتاده به کوی اندر
چون یافتش مزه ترش و ناخوش
وآن مغز تلخ باز بدوی اندر.
ناصرخسرو.
بسان خار زردآلو خلنده سبلت آوردی
که یارد بیش از لبهات شفتالو خرید ای جان.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از همه چیزها فکندستند
مهر بر توت و سیب و زردآلو.
سوزنی (ایضاً).
اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا بهمه جایی برند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). و انواع فواکه زردآلوی سبزه چی و انبرود ملچی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 137).
سیب و زردآلو و آلوچه و آلوبالو
باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 226 شود.
- زردآلو انک، گونه ای زردآلو که میوه اش نامرغوب و دارای هستۀ تلخ و ریزتر از انواع دیگر است. (فرهنگ فارسی معین).
- زردآلو غوله، زردآلو غوره. زردآلوی نارس. اخکوک. (فرهنگ فارسی معین).
- زردآلوی پیش رس، گونه ای از زردآلو که دارای میوۀ ریزه و نامرغوب است و میوه اش زودتر می رسد. (فرهنگ فارسی معین).
- زردآلوی شکرپاره، گونه ای زردآلو که میوه اش بسیار شیرین، درشت و معطر و در خراسان فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آردآب، آردی که به آب شوربا ریزند، شوربائی که آرد در آن آمیزند، آرد به آب آمیخته. کشک
لغت نامه دهخدا
غبار آرد گرفته
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
قسمی از کافور. و ابن بطوطه گوید: به مل جاوه باشد، یک درهم آن بعلت بسیاری برودت بکشد و گوید بپای نی آن خون آدمی یا فیلی خرد ریزند تا کافور در آن نی گرد شود. (ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه ص 655)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ / لِ)
آشی است مانند کاچی و آنرا از آرد میده پزند. (برهان قاطع). طعامی است مانند کاچی که بعربی سخینه گویند و مردم درویش میخورند. (شمس اللغات). آردوله. آردهاله، بیرون شدن آب از سر ظرفی. ارذام قصعه، لبریز شدن کاسه و جز آن. بی-رون شدن آب از سر کاسه. (منتهی الأرب) ، ارذام برخمسین و جز آن، از پنجاه درگذشتن عمر و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
آردهاله:
آن آردتوله خور که بمن لوت خوار گفت
چون ماستابه پخت ز من عذرها بخواست.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / لُو)
آردهاله، آردالو. اشکنۀ با آرد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آنچه از آرد کنند. آشی که از آرد پزند:
فغان از دل آردینه بخاست
ببستند بر خود کفنهای ماست.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
مرکّب از: آرد، دقیق + اهالۀ عربی، روغن و چربو، کاچی. حریرۀ آردی. (زمخشری)، اوماج. (صراح)، سخینه. (صراح) (زمخشری)، بلماق. بولماج. آرددوله. آردتوله. آرداله. (مهذب الاسماء)، اردوله
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
آردهاله
لغت نامه دهخدا
تصویری از خردله
تصویر خردله
یک دانه خردل، نوعی ادویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرداله
تصویر آرداله
آرد هاله آرد توله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
منسوب به آرد آنچه از آرد سازند، آشی که از آرد پزند آش آرد
فرهنگ لغت هوشیار
((گِ لِ))
خاکه ذغال که آن را به صورت گلوله درمی آورند و به عنوان سوخت استفاده می کردند، قطعه سنگ تقریباً صاف و معمولاً بزرگتر از قلوه سنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
((نِ))
منسوب به آرد، آنچه از آرد سازند، آشی که از آرد پزند، آش آرد
فرهنگ فارسی معین
زردآلو چون به وقت بود وطعم شیرین، دلیل است به عدد هر زردآلویی که خورد او را دیناری حاصل شود. اگر زردآلو ترش بود، دلیل که او را غم و مصیبتی رسد و بعضی ازمعبران گویند: زردآلو به تاویل کنیزک و نیز به تاویل مال یا نعمت باشد. محمد بن سیرین
زردآلو به خواب، بیماری است چون به وقت خود بود، اگر نه به وقت خود بود، غم و اندوه است. اگر به طعم شیرین بود منفعت است.
اگر بیند که هسته زردآلو بشکست و تلخ بود، دلیل که اندوهی به وی رسد. اگر شیرین بود، دلیل است از مردی بی اصل منفعت یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی علف هرز که بیشتر در شالیزار روید و بلندی آن به بیش
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان لاله آباد بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی نامرغوب و کم ارزش
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان عشرستاق هزار جریب بهشهر، از توابع چهاردانگه
فرهنگ گویش مازندرانی
علفی هرز به نام: قیاق، نوعی آش قیاق، نوعی چسب که با آرد درست
فرهنگ گویش مازندرانی
زردآلو
فرهنگ گویش مازندرانی