پیچیدن. نوشتن. طی: کشته و بر کشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته. منوچهری. ، طی کردن. درنوردیدن. درنوشتن. درنبشتن: پای مسیحا که جهان می نبشت بر سر بازارچه ای می گذشت. نظامی. ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. نبشتم بسی کوه و دریا ودشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - درنبشتن،طی کردن. درنوردیدن: نبشتم بسی کوه و دریا و دشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - ره نبشتن، راه پیمودن: وهم تهی پای بسی ره نبشت هم ز درش دست تهی بازگشت. نظامی
پیچیدن. نوشتن. طی: کشته و بر کشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته. منوچهری. ، طی کردن. درنوردیدن. درنوشتن. درنبشتن: پای مسیحا که جهان می نبشت بر سر بازارچه ای می گذشت. نظامی. ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. نبشتم بسی کوه و دریا ودشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - درنبشتن،طی کردن. درنوردیدن: نبشتم بسی کوه و دریا و دشت کز آنسان کسی در نداند نبشت. نظامی. - ره نبشتن، راه پیمودن: وهم تهی پای بسی ره نبشت هم ز درش دست تهی بازگشت. نظامی
نوشتن. (ناظم الاطباء). خط. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اثبات. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سطر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کتاب. کتابه. کتب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). زبر. سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رقم. وحی. نمق. نبق. (تاج المصادر بیهقی). صطر. ذبر. تذبیر. (منتهی الارب). نگاشتن. رسم. تزبره. تسطیر. استطار. (یادداشت مؤلف) : نبشتند منشوربر پرنیان خراسان و ری هم قم و اصفهان. فردوسی. همی خواستند آن زمان زینهار نبشتند نامه بر شهریار. فردوسی. مر این داستان را سرانجام کار نبشتند هر کس در آن روزگار. اسدی. امیر رضی اﷲعنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایندو بد خوانند، نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. (تاریخ بیهقی ص 204). چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین... بوعلی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). وگر در نبشتن خطائی کنی سرت چون قلم دور ماند ز دوش. مسعودسعد. و روزگاری دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه). به کرات ملطفات نبشته و مرقعات فرستاده است. (سندبادنامه ص 195). ز نزدیکان تخت خسروانی نبشته هر یکی حرفی نهانی. نظامی. - نبشتن بر سر کسی، مقدرکردن او را: همی گفت اگر بر سرم کردگار نبشته ست مردن به بد روزگار. فردوسی. چنینم نبشته بد اختر بسر که من کشته گردم به دست پدر. فردوسی. نبشته بدین گونه بد بر سرم غم کرده های کهن چون خورم ؟ فردوسی. (و نیز رجوع به نبشته شود). عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت تار او چونکه به پود تو نخواهند نبشت. نظام قاری
نوشتن. (ناظم الاطباء). خط. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اثبات. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سطر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کتاب. کتابه. کتب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). زبر. سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رقم. وحی. نمق. نبق. (تاج المصادر بیهقی). صطر. ذبر. تذبیر. (منتهی الارب). نگاشتن. رسم. تزبره. تسطیر. استطار. (یادداشت مؤلف) : نبشتند منشوربر پرنیان خراسان و ری هم قم و اصفهان. فردوسی. همی خواستند آن زمان زینهار نبشتند نامه برِ شهریار. فردوسی. مر این داستان را سرانجام کار نبشتند هر کس در آن روزگار. اسدی. امیر رضی اﷲعنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایندو بد خوانند، نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. (تاریخ بیهقی ص 204). چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین... بوعلی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). وگر در نبشتن خطائی کنی سرت چون قلم دور ماند ز دوش. مسعودسعد. و روزگاری دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه). به کرات ملطفات نبشته و مرقعات فرستاده است. (سندبادنامه ص 195). ز نزدیکان تخت خسروانی نبشته هر یکی حرفی نهانی. نظامی. - نبشتن بر سر کسی، مقدرکردن او را: همی گفت اگر بر سرم کردگار نبشته ست مردن به بد روزگار. فردوسی. چنینم نبشته بُد اختر بسر که من کشته گردم به دست پدر. فردوسی. نبشته بدین گونه بُد بر سرم غم کرده های کهن چون خورم ؟ فردوسی. (و نیز رجوع به نبشته شود). عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت تار او چونکه به پود تو نخواهند نبشت. نظام قاری
هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حبلی ̍. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته: پریچهره آبستن آمد ز مای پسر زاد از این نامور کدخدای. فردوسی. که ازبهر اوازدر بستن است همان نیز بیمار و آبستن است. فردوسی. گل آبستن از باد مانند مریم هزاران پسر زاده از چارمادر. ناصرخسرو. بلحسن آن معدن احسان کزو دل بسخن گشته ست آبستنم. ناصرخسرو. ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس. علی شطرنجی. - آبستن بودن از کسی، مجازاً رشوۀ نهانی ستده بودن از او. - مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن. - امثال: شب آبستن است، وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است: ترا خواسته گر ز بهر تن است ببخش و بدان کاین شب آبستن است. فردوسی. شب بدخواه را عقوبت زاد شب شنودم که باشد آبستن. فرخی. نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب. ظهیر فاریابی. و عرب گوید: اللیل حبلی ̍ لست تدری ما تلد. یک امشب را صبوری کرد باید شب آبستن بود تا خود چه زاید. نظامی. فریب جهان قصۀ روشن است سحر تا چه زاید شب آبستن است. حافظ
هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حُبْلی ̍. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته: پریچهره آبستن آمد ز مای پسر زاد از این نامور کدخدای. فردوسی. که ازبهر اوازدرِ بستن است همان نیز بیمار و آبستن است. فردوسی. گل آبستن از باد مانند مریم هزاران پسر زاده از چارمادر. ناصرخسرو. بلحسن آن معدن احسان کزو دل بسخن گشته ست آبستنم. ناصرخسرو. ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس. علی شطرنجی. - آبستن بودن از کسی، مجازاً رشوۀ نهانی ستده بودن از او. - مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن. - امثال: شب آبستن است، وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است: ترا خواسته گر ز بهر تن است ببخش و بدان کاین شب آبستن است. فردوسی. شب بدخواه را عقوبت زاد شب شنودم که باشد آبستن. فرخی. نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب. ظهیر فاریابی. و عرب گوید: اللیل حُبْلی ̍ لست تدری ما تلد. یک امشب را صبوری کرد باید شب آبستن بود تا خود چه زاید. نظامی. فریب جهان قصۀ روشن است سحر تا چه زاید شب آبستن است. حافظ
تر نهادن. خیس کردن. خیساندن. فژغردن. نرم کردن با تری و نم. سرشتن. آغاریدن. آغاردن. انقاع. نقع، آلودن. ضمخ. تضمیخ. مضخ. تضمخ. لطخ. تلطیخ. تر کردن. رجوع به آغشته شود، و بمعنی آمیختن و مزج و خلط نیز آورده اند لیکن شواهدی که می آورند بهمان معانی پیشین انسب است. این فعل لازم و متعدی هر دو آید. و ظاهراً مصدر دوم آن آغارش باشد. آغشتم. بیاغار
تر نهادن. خیس کردن. خیساندن. فژغردن. نرم کردن با تری و نم. سرشتن. آغاریدن. آغاردن. انقاع. نقع، آلودن. ضمخ. تضمیخ. مضخ. تضمخ. لطخ. تلطیخ. تر کردن. رجوع به آغشته شود، و بمعنی آمیختن و مزج و خلط نیز آورده اند لیکن شواهدی که می آورند بهمان معانی پیشین انسب است. این فعل لازم و متعدی هر دو آید. و ظاهراً مصدر دوم آن آغارش باشد. آغشتم. بیاغار
پیچیدن طی کردن: کشته وبرکشته چندروزگذشته درکفنی هیچ کشته راننبشته. (منوچهری لغ)، طی کردن (راه) سپردن: ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی زمهروقرصه زماه. (هفت پیکر. وحید. چا. 68: 2) نوشتن تحریر: ونامه ای نبشتند بر رسول خدا ص که چنین کاری بدست مارفت. یانبشتن رقعه های کژدم
پیچیدن طی کردن: کشته وبرکشته چندروزگذشته درکفنی هیچ کشته راننبشته. (منوچهری لغ)، طی کردن (راه) سپردن: ره نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی زمهروقرصه زماه. (هفت پیکر. وحید. چا. 68: 2) نوشتن تحریر: ونامه ای نبشتند بر رسول خدا ص که چنین کاری بدست مارفت. یانبشتن رقعه های کژدم