جدول جو
جدول جو

معنی آبسان - جستجوی لغت در جدول جو

آبسان
آبستن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبسال
تصویر آبسال
(دخترانه)
باغ، بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرسان
تصویر آرسان
(پسرانه)
نام پسر اردشیر دوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آیسان
تصویر آیسان
(دخترانه)
مثل ماه، دارای گذشته درخشان، زیبا مانند ماه، آی (ماه به ترکی) + سان (پسوند شباهت فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آباد، ویژگی جایی که مردم در آن زندگی می کنند، ویژگی جایی که آب و گیاه دارد و باصفا و بارونق است، خرم برای مثال تیغ محمودی که اسلام آبدان از آب اوست / بود سالی صد که آن بیکار بود از کارزار (عثمان مختاری - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبستن
تصویر آبستن
آبست، آبسته، آبستان، در علم زیست شناسی ویژگی زن یا حیوان ماده ای که بچه در شکم داشته باشد، باردار
کنایه از درپی دارنده مثلاً آبستن حوادث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
ظرف آب، جایی که آب در آن جمع می شود، آبگیر، برای مثال فتد تشنه در آبدان عمیق / که داند که سیراب میرد غریق (سعدی۱ - ۱۰۴)، در علم زیست شناسی مثانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبستان
تصویر آبستان
آبستن، برای مثال درد زه گر رنج آبستان بود / بر جنین اشکستن زندان بود (مولوی - ۴۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
غدیر، ژی، آبگیر، ژیر، آژیر، حوض، آب انبار، شمر، (صحاح الفرس)، کوژی، غفچی، فرغر:
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان،
(منسوب به رودکی)،
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد،
فرخی،
آبدان گشت نیلگون دیدار
وآسمان گشت نیلگون سیما،
فرخی،
بهر سو یکی آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب،
اسدی (گرشاسبنامه)،
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ،
ازرقی،
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی ّ خاک
ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان،
مجیر بیلقانی،
فتد تشنه درآبدان عمیق
که داند که سیرآب میرد غریق،
سعدی،
، قدح، کاسه، آبخوری، اناء، آب وند، آوند:
ربود از یهودا سبک جام آب
که داند که چون کرد بر وی عتاب
مر آن آبدان را بصد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور،
خاقانی،
، کمیزدان به معنی مثانه، (زمخشری)، ظرفی که مرغ در آن آب خورد
لغت نامه دهخدا
آسیابان:
هنوز این آس خون گردان از آن است
که آن بی آب دیده آسبان است،
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(حُ)
آبی است در راه غربی حاج از کوفه. زنی از طائفۀ کنده، در رثاء کسان خویش که بنوزمان در حبسان کشته بودند، گوید:
سقی مستهل الغیث اجداث فتیه
بحبسان و لینا نحورهم الدما
صلوا معمعان الحرب حتی تخرموا
مقاحیم اذهاب الکماه التقحما
هوت امهم ماذا بهم یوم صرعوا
بحبسان من اسباب مجد تهدما
ابوان یفرّوا و القنا فی صدورهم
فماتوا و لم یرقوا من الموت سلما
و لو أنهم فّروا لکانوا أعزّهً
و لکن رأوا صبراً علی الموت أکرماً.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبیس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فسان. افسان
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
خوشخوی شدن. (قاموس). تازه روی گشتن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تبسنده، در حال تبسیدن. رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
باغ، حدیقه:
همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو آتش بر صحیفه ی آبسالی،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از نامهای اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خردل برّی است. (فهرست مخزن الادویه). رستنی را گویند که به ترکی قچی خوانند و با ماست خورند و بعضی گویندلبسان خردل صحرائی است. (برهان). شبرق. حشیشه البزار خفج. صاحب اختیارات بدیعی گوید: خردل بری خوانند و آن در صفت مانند خردل است نه بطبیعت و آن حرارت که خردل داشته باشد ندارد دربطینه اجنه خوانند. مؤلف گوید به ترکی قجی خوانند. و آن ترۀ بری بود از حماض غذا بیشتر دهد و نیکوتر از وی بود بمعده، چون بپزند و بخورند. و شریف گوید چون بپزند و طبیخ آن طفلانی که از ضعف اعصاب و برودت براه نتوانند رفت چون در آن نشانند نافع بود و تخم وی چون سحق کنند و با شیر بسرشند و بر روی مالند کلف و نمش و برص ببرد و حسن زیادت کند و لون را نیکو گرداند و اگر بدان ادمان کنندکلف و نمش و برص زایل کند و اگر از تخم وی لعوقی سازند و به ناشتا لعق کنند سرفۀ کهن را نافع بود و چون با شراب صرف بیاشامند یا با میپختج سنگ بریزاند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادان
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل. حامله. آبست. بارور. باردار. حبلی ̍. (دهار). بارگرفته. حمل برداشته:
پریچهره آبستن آمد ز مای
پسر زاد از این نامور کدخدای.
فردوسی.
که ازبهر اوازدر بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است.
فردوسی.
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسر زاده از چارمادر.
ناصرخسرو.
بلحسن آن معدن احسان کزو
دل بسخن گشته ست آبستنم.
ناصرخسرو.
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس
بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک
ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس.
علی شطرنجی.
- آبستن بودن از کسی، مجازاً رشوۀ نهانی ستده بودن از او.
- مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن.
- امثال:
شب آبستن است، وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است:
ترا خواسته گر ز بهر تن است
ببخش و بدان کاین شب آبستن است.
فردوسی.
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن.
فرخی.
نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم
نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب.
ظهیر فاریابی.
و عرب گوید: اللیل حبلی ̍ لست تدری ما تلد.
یک امشب را صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید.
نظامی.
فریب جهان قصۀ روشن است
سحر تا چه زاید شب آبستن است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
دو طبس. قصبۀ ناحیه ای است بین نیشابور واصفهان که آنجا را به نام قهستان قاین نیز میخوانند، و آن عبارت است از دو شهر که هر دو را به نام طبس ذکر میکنند. یکی را طبس عناب و دیگر را طبس تمر میگویند... ابوالحسن علی بن محمد المدائنی گوید: نخستین شهری که از بلاد خراسان در آغاز فتوحات اسلام فتح شد طبسان بوده، و آن دو شهر را دو دروازۀ خراسان نام نهادند. فتح این شهر به دست عبدالله بن بدیل بن ورقاء در روزگار خلافت عثمان بن عفان بسال 29 هجری قمری صورت گرفت، و پس از این فتح آهنگ تسخیر خراسان کردند و بدانجا داخل شدند، طبسان بین نیشابور، اصفهان و شیراز و کرمان واقع گردیده است، مالک بن الریب المازنی در این بیت از قصیدۀ خود طبسان را منظور داشته است که گوید:
دعانی الهوی من اهل اودو صحبتی
بذی الطبسین فالتفت و رائیا.
... و از آنجا گروهی از دانشمندان برخاسته اند... (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 27). شهرستانی است به خراسان. (منتهی الارب). و رجوع به کتاب المعرب جوالیقی ص 229 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کُ)
شهرکی است بناحیت دیلمان، بر کران دریا، آبادان و جای بازرگانان همه جهانست که بدریای خزران بازرگانی کنند و از آنجا کیمختۀ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدودالعالم). رجوع به آبسکون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبسان
تصویر لبسان
یونانی تازی گشته سپندان دشتی از گیاهان گونه ای خردل خردل صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسبان
تصویر آسبان
آسیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
غدیر، آبگیر، آب انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبسال
تصویر آبسال
حدیقه، باغ
فرهنگ لغت هوشیار
حامله باردار (انسان و حیوان و گیاه)، یا مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه رفتن، مخفی نهفته نهان. یا آبستن بودن، حامله بودن باردار بودن، آبستن از کسی. رشوه نهانی از کسی گرفته بودن، یا شب آبستن است. وقوع حوادث تازه محتمل است
فرهنگ لغت هوشیار
هر مادینه از انسان وحیوان که بچه در شکم دارد، حامل، حامله، بارور، باردار، حمل برداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدان
تصویر آبدان
آبگیر، آب انبار، کاسه، مثانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسبان
تصویر آسبان
آسیابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبستن
تصویر آبستن
((بِ تَ))
حامله، باردار، پنهان، پوشیده، شب، است وقوع حوادث تازه محتمل است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبسال
تصویر آبسال
بهار، آبسالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبکان
تصویر آبکان
آب معدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبستن
تصویر آبستن
حامله
فرهنگ واژه فارسی سره
آبسته، باردار، پابماه، حامله، دچار، دستخوش، پنهان، مخفی، نهان
متضاد: سترون، عقیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد