جدول جو
جدول جو

معنی آبسالان - جستجوی لغت در جدول جو

آبسالان
(دخترانه)
باغها
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
فرهنگ نامهای ایرانی
آبسالان
بهار، سال پر آب و پر باران، باغ، بوستان، برای مثال همان شیپور بر صد راه نالان / به سان بلبل اندر آبسالان (فخرالدین اسعد - ۶۳)
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
فرهنگ فارسی عمید
آبسالان
جمع واژۀ آبسال:
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
آبسالان
بهاران فصل بهار هنگام بهار نوبهاران
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
فرهنگ لغت هوشیار
آبسالان
بهاران، فصل کار
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبسال
تصویر آبسال
(دخترانه)
باغ، بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبادان
تصویر آبادان
آباد، باصفا، بارونق
آبادان کردن: آباد کردن ده یا شهر، آباد ساختن زمین با کشت و کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالان
تصویر بالان
دهلیز خانه، دالان، برای مثال یکی را سد یاجوج است باره / یکی را روضۀ خلد است بالان (عنصری - ۲۶۹)، دام، تله
نمو کننده، در حال نمو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبستان
تصویر آبستان
آبستن، برای مثال درد زه گر رنج آبستان بود / بر جنین اشکستن زندان بود (مولوی - ۴۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
خوب، نیکو، مرتب، با نظم و آراستگی
فرهنگ فارسی عمید
نام مرکز خرّۀ اسالم در طوالش گیلان، نام رودی میان گرگان رود و شفارود طالش
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تثنیۀ مسال (در حالت رفعی). دو کرانۀ ریش مرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به مسال شود
لغت نامه دهخدا
آبایانی، نام کوهی است که گویند ارتفاع آن چهل فرسنگ است
لغت نامه دهخدا
در حال آغالیدن
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نیک و خوب و راست. (ناظم الاطباء) :
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است.
سعدی (بوستان).
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
، بسبۀ سفلی، بگفتۀ اصطخری ازاعمال فرغانه است. (از معجم البلدان) ، بسبۀ علیا، این محل نیز بگفتۀ اصطخری از اعمال فرغانه است و نخستین ناحیه از نواحی فرغانه است هنگامی که از سوی خجنده بدان درآیند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغۀ گسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر (بهمن شیر و حد غربی شطالعرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه و 21 دقیقۀ شمالی و طول جغرافیائی آن 48 درجه و 17 دقیقۀ شرقی، و فاصله آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرۀ منسوب بخضرکه در حوالی بهمشیر است جزیرهالخضر نامیده میشده است. از 1327 هجری قمری ببعد شرکت نفت جنوب تصفیه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سلیمان به این شهر می آورد، و طول لوله ها که میان این دومحل کشیده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر وبندری مهم و یکی از مراکز تجارت ایران است، و در حدود سی هزار سکنه دارد. پلهای متعدد برای بارگیری در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتی برای حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج می شود و هر ماهه چهل الی پنجاه کشتی در این بندر بارگیری می شود. و آبادان را به عربی عبادان گویند. رجوع به عبادان شود
لغت نامه دهخدا
(آبادان)
مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [هری] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم)، معمور. معموره. عامر. عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان. (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان. (حدودالعالم).
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدی).
به آب باشد ویران جهان و آبادان.
مسعودسعد.
وز تو این باغ نصرت آبادان
بشگفتی چو قندهار شود.
مسعودسعد.
و این عالم که بپای بود باعتدال برپای بود و بوی آبادان. (نوروزنامه). و جهان آراسته و آبادان بدو [به آهن] ست. (نوروزنامه). تا جهانیان بدانند که ما نیز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم. (نوروزنامه). شب و روز در آن اندیشه بودی... تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). حجاج بهری [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ).
چون کنم خانه گل آبادان
دل من، اینما تکونوا، خوان.
سنائی.
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.
سنائی.
چون نکردی خرابی آبادان
بخرابی چه میشوی شادان ؟
اوحدی.
، توانگر. مرفه: یعقوب بن لیث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد. (تاریخ سیستان). حربی صعب کرد و بسیار کفار کشت و غنائمی بسیار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسیستان بازآمد. (تاریخ سیستان).
- امثال:
قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامعالتمثیل) ، قرض دائن را از فراخ خرجی بازدارد و مدیون را از دست تنگی رهاند.
کوشا باشید تا آبادان باشید.
، تندرست. فربه. ساز: چون یک چندی آنجایگاه ببود [گاو شتربه نام] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت. (کلیله و دمنه)، خصیب. پرآب وعلف، مأمون. ایمن: جوابی رسید که خلیفه آل بویه رافرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
نموکننده، (انجمن آرای ناصری)، بالنده، (آنندراج)، که در حال بالیدن بود، (از فرهنگ رشیدی)، نامی، نامیه، (یادداشت مؤلف)، بالاشونده، (فرهنگ لغات شاهنامه)، بلندشونده، (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام)، مترعرع:
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم کابر سمائید همه،
خاقانی،
سرو بالان که ز بالین سرش آمد بستوه
دایگان را تن نالانش ببر بازدهید،
خاقانی،
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود،
مولوی،
لغت نامه دهخدا
تلۀ جانوران، (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ لغات شاهنامه) (انجمن آرای ناصری)، تله ای که بدان جانوران گیرند، (ناظم الاطباء)، صاحب انجمن آرا گوید: از اینجاست کسی که مجرب در امور باشد و به مصائب گرفتار شود او راگرگ بالان دیده گویند و این مشهور است و بقول رشیدی باران غلط است، ولی از بیت نظامی باران فهمیده میشود چه گرگان در ایام زمستان و روز باران بجهت طعمه بیرون آیند و بر سر راهها و دیها کمین کنند و اگر چیزی بچنگ ایشان نیفتد ناچار یکی از هم جنسهای خود را به اجتماع ریخته بدرند و بخورند، نظامی گفته:
ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد بجای حریر،
و دیگری گفته است:
دوش میرفتم بکوی یار بارانم گرفت
در میان عاشقان من گرگ باران دیده ام،
(انجمن آرای ناصری ص 72) (آنندراج)، و وجه تسمیه را اینطور ذکر کنند که گرگ تا وقتی باران ندیده است از آن بسیار می ترسد و حتی الامکان احتیاط میکند تا اینکه بر سبیل اتفاق مجبور به خوردن باران شود بعد از آن دیگر نمی ترسد، از این جهت مثل مذکور برای کسی استعمال می شود که مجرب و زیرک شده باشد، (فرهنگ نظام)،
- گرگ بالان دیده، گرگ تله دیده و عوام بغلط باران دیده گویند و ظاهراً بعضی بواسطۀ تغییر لهجه بالان را باران خوانده اند، (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام شعبه ای از رود گاماسب در نهاوند
لغت نامه دهخدا
باغ، حدیقه:
همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو آتش بر صحیفه ی آبسالی،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از آبسال
تصویر آبسال
حدیقه، باغ
فرهنگ لغت هوشیار
دهلیز خانه. بالنده، در حال بالیدن در حال نمو کردن، نمو کننده، بالنده، فزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبایان
تصویر آبایان
نام کوهیست که گویند ارتفاع آن چهل فرسنگ است
فرهنگ لغت هوشیار
حامله باردار (انسان و حیوان و گیاه)، یا مثل آبستنان رفتن، سخت بکاهلی و آهستگی راه رفتن، مخفی نهفته نهان. یا آبستن بودن، حامله بودن باردار بودن، آبستن از کسی. رشوه نهانی از کسی گرفته بودن، یا شب آبستن است. وقوع حوادث تازه محتمل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
نیک وخوب وراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
((بِ))
مرتب، آماده، آسوده خاطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبادان
تصویر آبادان
معمور، دایر، مزروع، کاشته، پر، مشحون، سالم، تندرست، مأمون، ایمن، مرفه، شهر آبادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبسال
تصویر آبسال
بهار، آبسالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالان
تصویر بالان
دهلیز خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسامان
تصویر بسامان
منتظم، مرتب، منظم
فرهنگ واژه فارسی سره
آباد، برپا، پررونق، دایر، معمور
متضاد: خراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آراسته، آماده، بقاعده، سامان یافته، مرتب، منتظم، منظم
متضاد: نابسامان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالانه، دالان، دهلیز، راهرو سرپوشیده، تله، دام، بالنده، رشدیابنده، رشدکننده، مجرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد