آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) : شو این نامۀ خسروی بازگو بدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی. آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم. حافظ. در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش. صائب. - امثال: آبی که آبرو ببرد در گلو مریز. و رجوع به آبروی شود
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عِرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) : شو این نامۀ خسروی بازگو بدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی. آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم. حافظ. در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش. صائب. - امثال: آبی که آبرو ببرد در گلو مریز. و رجوع به آبروی شود
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخست، آدک، گنگ، جز، آبخوست، اداک، آداکبرای مثال گویی که هست مردم چشمم چو آبخو / یا خود چو ماهی است که دارد در آب خو (عمعق - ۲۰۰)
جَزیرِه، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخُست، آدَک، گَنگ، جَز، آبخوست، اَداک، آداکبرای مثال گویی که هست مردم چشمم چو آبخو / یا خود چو ماهی است که دارد در آب خو (عمعق - ۲۰۰)
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷) ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود اَبرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه اَبرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن اَبرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، اَبرو بالا انداختن اَبرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مِثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷) اَبرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد، (از برهان)، همیشه جوان، همیشک جوان، بیش بهار، میش بهار، میشا، اذن القاضی، اذن القسیس، بعضی گویند بستان افروز است و خوردن آن با شراب کرمهای دراز معده را برآورد، (از برهان)
نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد، (از برهان)، همیشه جوان، همیشک جوان، بیش بهار، میش بهار، میشا، اذن القاضی، اذن القسیس، بعضی گویند بستان افروز است و خوردن آن با شراب کرمهای دراز معده را برآورد، (از برهان)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن: در بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی. فردوسی. اگر راستی تان بود گفتگوی به نزدیک منتان بود آبروی. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی ببیدانشی تا توانی مپوی. فردوسی. چنین گفت بهرام کاین خود مگوی که از شاه گیرد سپه آبروی. فردوسی. فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی. فردوسی. - آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن آبروی کسی و شدن آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن: خون خود را گر بریزی بر زمین به که آب روی ریزی بر کنار بت پرسیدن به از مردم پرست پند گیر و کار بند و گوش دار. بوسلیک گرگانی. به خرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که بدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان. فردوسی. بدو گفت از این سان سخنها مگوی که تیره کنی نزد ما آبروی. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای خوبروی بتوران سپه شد مرا آبروی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. به گودرز گشواد از من بگوی که از کارگرگین بشد آبروی. فردوسی. مریز آبروی ای برادر بکوی که دهرت نریزد بشهر آبروی. سعدی. ، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام: چنان دان که بی شرم بسیارگوی نبیند بنزد کسی آب روی. فردوسی. - امثال: مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عِرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن: درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی. فردوسی. اگر راستی تان بود گفتگوی به نزدیک منْتان بود آبروی. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی ببیدانشی تا توانی مپوی. فردوسی. چنین گفت بهرام کاین خود مگوی که از شاه گیرد سپه آبروی. فردوسی. فروشنده ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی. فردوسی. - آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن ِ آبروی کسی و شدن ِ آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن: خون خود را گر بریزی بر زمین به که آب روی ریزی بر کنار بت پرسیدن به از مردم پرست پند گیر و کار بند و گوش دار. بوسلیک گرگانی. به خَرّاد گفت آن زمان شهریار که ای از ردان جهان یادگار بدان کودک تیز و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که بدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان. فردوسی. بدو گفت از این سان سخنها مگوی که تیره کنی نزد ما آبروی. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای خوبروی بتوران سپه شد مرا آبروی. فردوسی. بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آبروی. فردوسی. به گودرز گشواد از من بگوی که از کارگرگین بشد آبروی. فردوسی. مریز آبروی ای برادر بکوی که دهرت نریزد بشهر آبروی. سعدی. ، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام: چنان دان که بی شرم بسیارگوی نبیند بنزد کسی آب روی. فردوسی. - امثال: مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو: کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو. رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو. حافظ. دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو. حافظ. ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. - ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را: او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم من منتظر آنکه چه دشنام برآید. ابوشکور. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسائی مروزی. سپاهش نشستند بر پشت زین سر پر ز کین ابروان پر ز چین. فردوسی. رزبان را بدو ابروی برافتاده گره گفت لاحول و لاقوه الا بالله. منوچهری. کار ستوراست خور و خفت و خیز شو تو بخور چون کنی ابرو بچین. ناصرخسرو. در آن نیمه زاهد سر پرغرور ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور. سعدی. حرامش بود نان آنکس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید. سعدی. چو فرخنده خوی این حکایت شنید ز گوینده ابرو بهم درکشید. سعدی. طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره بر ابرو نزند. تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم). همیشه بنرمی تو تن درمده بموقع برافکن بر ابرو گره بنرمی چو حاصل نگردد مراد درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ - ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن: ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم. ؟ - ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن. - ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو: کان با کف زربخش تو پهلو نزند با خلق تو لاف، ناف آهو نزند طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره به ابرو نزند. مبارکشاه سیستانی. - چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنت چین. ناصرخسرو. - ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن. - تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن: طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی برهان قاطع است که آن خط سرور است. ظهیرفاریابی. بطاق آن دو ابروی خمیده مثالی رادو طغرا برکشیده. نظامی. با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید. سعدی. به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و بزنار برفت. سعدی. هزار صید دلت بیش در کمند آید بدین صفت که توداری کمان ابرو را. سعدی. سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. تیر مژگان و کمان ابروش عاشقان را عید، قربان میکند. سعدی. وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری. سعدی. بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن. حافظ. پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود. حافظ. هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ حافظ. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی برمی شکند گوشۀ محراب امامت. حافظ. خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد. حافظ. در گوشۀ امید چو نظارگان ماه چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم. حافظ. کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم. حافظ. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر. حافظ. شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید. حافظ. دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود. حافظ. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو. حافظ. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. حافظ. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او. حافظ. میترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو حضور از نماز من. حافظ. و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند: شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است: عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی. ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته. خاقانی (از بهار عجم). - خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: } - امثال: راستی ابرو در کجی آنست. رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد. کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو: کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو. رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو. حافظ. دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو. حافظ. ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. - ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را: او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم من منتظر آنکه چه دشنام برآید. ابوشکور. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسائی مروزی. سپاهش نشستند بر پشت زین سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین. فردوسی. رزبان را بدو ابروی برافتاده گره گفت لاحول و لاقوه الا بالله. منوچهری. کار ستوراست خور و خفت و خیز شو تو بخور چون کنی ابرو بچین. ناصرخسرو. در آن نیمه زاهد سر پرغرور ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور. سعدی. حرامش بود نان آنکس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید. سعدی. چو فرخنده خوی این حکایت شنید ز گوینده ابرو بهم درکشید. سعدی. طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره بر ابرو نزند. تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم). همیشه بنرمی تو تن درمده بموقع برافکن بر ابرو گره بنرمی چو حاصل نگردد مراد درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ - ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن: ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم. ؟ - ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن. - ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو: کان با کف زربخش تو پهلو نزند با خلق تو لاف، ناف آهو نزند طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره به ابرو نزند. مبارکشاه سیستانی. - چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنْت چین. ناصرخسرو. - ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن. - تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن: طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی برهان قاطع است که آن خط سرور است. ظهیرفاریابی. بطاق آن دو ابروی خمیده مثالی رادو طغرا برکشیده. نظامی. با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید. سعدی. به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و بزنار برفت. سعدی. هزار صید دلت بیش در کمند آید بدین صفت که توداری کمان ابرو را. سعدی. سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. تیر مژگان و کمان ابروَش عاشقان را عید، قربان میکند. سعدی. وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری. سعدی. بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن. حافظ. پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود. حافظ. هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ حافظ. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی برمی شکند گوشۀ محراب امامت. حافظ. خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد. حافظ. در گوشۀ امید چو نظارگان ماه چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم. حافظ. کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم. حافظ. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر. حافظ. شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید. حافظ. دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود. حافظ. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو. حافظ. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. حافظ. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او. حافظ. میترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو حضور از نماز من. حافظ. و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند: شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است: عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی. ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته. خاقانی (از بهار عجم). - خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: } - امثال: راستی ابرو در کجی آنست. رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد. کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن