کسی که غم و اندوه به خود راه بدهد، یار مهربان و دلسوز که در غم و غصۀ شخص شریک باشد، برای مثال پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار / غم خوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
کسی که غم و اندوه به خود راه بدهد، یار مهربان و دلسوز که در غم و غصۀ شخص شریک باشد، برای مِثال پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار / غم خوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
آبخورد، آبشخور، در کشاورزی مقدار قابلیت زمین برای جذب آب، آن قسمت از اجسام شناور که در آب قرار می گیرد، کنار رودخانه، تالاب، سرچشمه و محلی که از آنجا آب بردارند یا آب بخورند، برای مِثال وز آن آبخور شد به جای نبرد / پراندیشه بودش دل و روی زرد (فردوسی - ۲/۱۸۴ حاشیه) ، نوشیدن آب، کنایه از بهره، نصیب، روزی، برای مِثال در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضۀ دارالسلام را (حافظ - ۳۰)
محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد: سر فروبردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر. رودکی. وزآن آبخور شد بجای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد. فردوسی. گل و آب سیاه تیره همی از چه معنیش آبخور باشد؟ مسعودسعد. پس نشان داد کآن درخت کجاست گفت از آن آبخور که خانی ماست. نظامی. نیست در سوراخ کفتار ای پسر رفت تازان او بسوی آبخور. مولوی. ، روزی. قسمت. نصیب: ترسم که برآید ز جهان آبخور من کز شهر برآورد جهان آبخور تو. قطران. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. خواست دلم تا که بمسجد شود کابخورش جانب میخانه برد. ؟ (از فرهنگ جهانگیری). ، ظرفی که بدان آب خورند. سقایه: پیراهنت دریده و استاد درزیی چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی. رشیداعور. - آبخورهای ریشه، آبکش های آن: چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سَقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد: سر فروبردم میان آبخور از فرنج مَنْش خشم آمد مگر. رودکی. وزآن آبخور شد بجای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد. فردوسی. گل و آب سیاه تیره همی از چه معنیش آبخور باشد؟ مسعودسعد. پس نشان داد کآن درخت کجاست گفت از آن آبخور که خانی ماست. نظامی. نیست در سوراخ کفتار ای پسر رفت تازان او بسوی آبخور. مولوی. ، روزی. قسمت. نصیب: ترسم که برآید ز جهان آبخور من کز شهر برآورد جهان آبخور تو. قطران. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. خواست دلم تا که بمسجد شود کابخورش جانب میخانه برد. ؟ (از فرهنگ جهانگیری). ، ظرفی که بدان آب خورند. سِقایه: پیراهنت دریده و استاد درزیی چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی. رشیداعور. - آبخورهای ریشه، آبکش های آن: چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی
آبگیر، جای تامین آب آبیاری، آن بخش از بدنه وسیله شناور که در زیر آب قرار میگیرد محل آب خوردن سرچشمه و کنار رود و امثال آن که از آنجا آب بر گیرند و نوشند، مشربه آبخوری، قسمت نصیب روزی