جدول جو
جدول جو

معنی آبخست - جستجوی لغت در جدول جو

آبخست
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخو، آدک، جز، گنگ، آبخوست، اداک، آداک
تصویری از آبخست
تصویر آبخست
فرهنگ فارسی عمید
آبخست
(خَ)
جزیره:
رفت در دریا بتنگی (ظ: بیکّی) آبخست
راه دور از نزد مردم دوردست.
بوالمثال (از فرهنگ اسدی پاول هورن).
بردشان باد تند وموج بلند
تا بیک آبخستشان افکند.
عنصری.
تنی چند از آن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
،
{{نام مرکّب مفهومی}} آب گز. یعنی میوه ای که قسمتی از آن بگردیده و تباه شده باشد. خایس:
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.
علی فرقدی.
و بهر دو معنی آبخوست نیز آمده است.و صاحب برهان معنی بداندرون نیز بکلمه داده
لغت نامه دهخدا
آبخست
جزیره، میوه آب افتاده
تصویری از آبخست
تصویر آبخست
فرهنگ لغت هوشیار
آبخست
((خَ یا خُ))
جزیره، میوه ای که بخشی از آن فاسد شده باشد، مردم بدسرشت
تصویری از آبخست
تصویر آبخست
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبست
تصویر آبست
زمینی که در آن آب بسته و تخم پاشیده باشند، زمین آماده برای زراعت، آبسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبست
تصویر آبست
آبستن، آبست، آبسته، آبستان، در علم زیست شناسی ویژگی زن یا حیوان ماده ای که بچه در شکم داشته باشد، باردار، درپی دارنده مثلاً آبستن حوادث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب خست
تصویر آب خست
ویژگی میوۀ ترش شده و فاسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبخوست
تصویر آبخوست
جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخو، آبخست، اداک، جز، گنگ، آداک، آدک برای مثال تنی چند از موج دریا برست / رسیدند نزدیکی آبخوست (عنصری - ۳۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
صدا و آواز هر چیز. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرا). صدا و آواز و آواز برگشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بُخْخَ)
جانور کوچکی مانند ملخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُخْ خَ)
صدا و آواز دماغ در خواب، و آن را بعربی غطیط خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (انجمن آرا). غطیط صدا و آواز بینی در خواب. (ناظم الاطباء). فخه. فخیخ. (یادداشت مؤلف). خرخر.
- بخست کردن، خرخر کردن خفته و جز آن. غطیط. (مجمل اللغه از یادداشت مؤلف) ، جوانمردی و سخاوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
ستوری که چون آب بیند در آن بخسبد و این از عیوب اسب و جز آن است
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خو)
آبخو. آبخست
لغت نامه دهخدا
مخفف آبستن آبستن، زهدان رحم. زمین آماده شده برای زراعت جزو درونی پوست ترنج و با درنگ و مانند آن گوشت پوست پیه پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخسب
تصویر آبخسب
چهارپایی که چون آب ببیند در آن بخوابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوست
تصویر آبخوست
جزیره، محلی که آب آن را کنده باشد آبکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدست
تصویر آبدست
قسمی جامه وپوشش، لباده، جبه آستین کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوست
تصویر آبخوست
((خُ))
جزیره، محلی که آب آن را کنده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدست
تصویر آبدست
((دَ))
زاهد، پاکدامن، ماهر، استاد، مستراح، لباده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبست
تصویر آبست
((بِ))
آبستن، زهدان، رحم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبست
تصویر آبست
بخش درونی پوست مرکبات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبست
تصویر آبست
((بَ))
زمین آماده برای کاشت، آبسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخسب
تصویر آبخسب
((خُ))
چارپایی که چون آب ببیند در آن بخسبد و این از عیوب چارپایان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخوست
تصویر آبخوست
جزیره
فرهنگ واژه فارسی سره