رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)، - حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : حجت بارد رها کن ای دغا عقل درسر آور و با خویش آ، مولوی، ، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید: نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است، (از آنندراج)، خنک و بیمزه در رفتار و گفتار: مکرها در کسب دنیا بارد است مکرها در ترک دنیا وارد است، مولوی، ، بی ذوق، بی لطف: وآن توهمها ترا سیلاب برد زیرکی ّ باردت را خواب برد، مولوی، آنچه ما را در دلست از سوز عشق می نشاید گفت باهر باردی، سعدی (طیبات)، ، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک، - بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)، - بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)، - حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : حجت بارد رها کن ای دغا عقل درسر آور و با خویش آ، مولوی، ، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید: نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است، (از آنندراج)، خنک و بیمزه در رفتار و گفتار: مکرها در کسب دنیا بارد است مکرها در ترک دنیا وارد است، مولوی، ، بی ذوق، بی لطف: وآن توهمها ترا سیلاب برد زیرکی ّ باردت را خواب برد، مولوی، آنچه ما را در دلست از سوز عشق می نشاید گفت باهر باردی، سعدی (طیبات)، ، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک، - بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)، - بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [هری] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم)، معمور. معموره. عامر. عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان. (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان. (حدودالعالم). ویران شده دلها بمی آبادان گردد آباد بر آن دست که پرورد رزآباد. ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدی). به آب باشد ویران جهان و آبادان. مسعودسعد. وز تو این باغ نصرت آبادان بشگفتی چو قندهار شود. مسعودسعد. و این عالم که بپای بود باعتدال برپای بود و بوی آبادان. (نوروزنامه). و جهان آراسته و آبادان بدو [به آهن] ست. (نوروزنامه). تا جهانیان بدانند که ما نیز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم. (نوروزنامه). شب و روز در آن اندیشه بودی... تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). حجاج بهری [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ). چون کنم خانه گل آبادان دل من، اینما تکونوا، خوان. سنائی. ملک ویران و گنج آبادان نبود جز طریق بیدادان. سنائی. چون نکردی خرابی آبادان بخرابی چه میشوی شادان ؟ اوحدی. ، توانگر. مرفه: یعقوب بن لیث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد. (تاریخ سیستان). حربی صعب کرد و بسیار کفار کشت و غنائمی بسیار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسیستان بازآمد. (تاریخ سیستان). - امثال: قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامعالتمثیل) ، قرض دائن را از فراخ خرجی بازدارد و مدیون را از دست تنگی رهاند. کوشا باشید تا آبادان باشید. ، تندرست. فربه. ساز: چون یک چندی آنجایگاه ببود [گاو شتربه نام] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت. (کلیله و دمنه)، خصیب. پرآب وعلف، مأمون. ایمن: جوابی رسید که خلیفه آل بویه رافرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی)
مسکون و مأهول. آهل. (زمخشری) : و مزگت جامع این شهر [هری] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان. (حدودالعالم)، معمور. معموره. عامر. عامره: و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت بسیار. (حدودالعالم). و جایی بسیارمردم و آبادان و با نعمت و بازرگانان. (حدودالعالم). مرعش، جذب دو شهرک است خرم و آبادان. (حدودالعالم). ویران شده دلها بمی آبادان گردد آباد بر آن دست که پرورد رزآباد. ابوالمظفر جخج (؟) (از فرهنگ اسدی). به آب باشد ویران جهان و آبادان. مسعودسعد. وز تو این باغ نصرت آبادان بشگفتی چو قندهار شود. مسعودسعد. و این عالم که بپای بود باعتدال برپای بود و بوی آبادان. (نوروزنامه). و جهان آراسته و آبادان بدو [به آهن] ست. (نوروزنامه). تا جهانیان بدانند که ما نیز در آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم. (نوروزنامه). شب و روز در آن اندیشه بودی... تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). حجاج بهری [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ). چون کنم خانه گل آبادان دل من، اینما تکونوا، خوان. سنائی. ملک ویران و گنج آبادان نبود جز طریق بیدادان. سنائی. چون نکردی خرابی آبادان بخرابی چه میشوی شادان ؟ اوحدی. ، توانگر. مرفه: یعقوب بن لیث آنهمه مال و سلاح برگرفت و سپاه را بدان آبادان کرد. (تاریخ سیستان). حربی صعب کرد و بسیار کفار کشت و غنائمی بسیار به دست آورد و لشکر آبادان کرد و بسیستان بازآمد. (تاریخ سیستان). - امثال: قرض، دو خانه آبادان دارد. (جامعالتمثیل) ، قرض دائن را از فراخ خرجی بازدارد و مدیون را از دست تنگی رهاند. کوشا باشید تا آبادان باشید. ، تندرست. فربه. ساز: چون یک چندی آنجایگاه ببود [گاو شتربه نام] در خصب و نعمت روزگار گذاشت و فربه و آبادان گشت. (کلیله و دمنه)، خصیب. پرآب وعلف، مأمون. ایمن: جوابی رسید که خلیفه آل بویه رافرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است. (تاریخ بیهقی)
بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغۀ گسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر (بهمن شیر و حد غربی شطالعرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه و 21 دقیقۀ شمالی و طول جغرافیائی آن 48 درجه و 17 دقیقۀ شرقی، و فاصله آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرۀ منسوب بخضرکه در حوالی بهمشیر است جزیرهالخضر نامیده میشده است. از 1327 هجری قمری ببعد شرکت نفت جنوب تصفیه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سلیمان به این شهر می آورد، و طول لوله ها که میان این دومحل کشیده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر وبندری مهم و یکی از مراکز تجارت ایران است، و در حدود سی هزار سکنه دارد. پلهای متعدد برای بارگیری در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتی برای حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج می شود و هر ماهه چهل الی پنجاه کشتی در این بندر بارگیری می شود. و آبادان را به عربی عبادان گویند. رجوع به عبادان شود
بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغۀ گُسبه. درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر (بهمن شیر و حد غربی شطالعرب و جنوبی خلیج فارس. عرض جغرافیائی آن 31 درجه و 21 دقیقۀ شمالی و طول جغرافیائی آن 48 درجه و 17 دقیقۀ شرقی، و فاصله آن تا اهواز 115 هزار گز است. سابقاً به مناسبت مقبرۀ منسوب بخضرکه در حوالی بهمشیر است جزیرهالخضر نامیده میشده است. از 1327 هجری قمری ببعد شرکت نفت جنوب تصفیه خانه ها در شهر آبادان ساخته و نفت را با لوله ها از مسجد سلیمان به این شهر می آورد، و طول لوله ها که میان این دومحل کشیده شده 220 هزار گز است. آبادان اکنون شهر وبندری مهم و یکی از مراکز تجارت ایران است، و در حدود سی هزار سکنه دارد. پلهای متعدد برای بارگیری در آن ساخته شده و همه ساله متجاوز از ششصد کشتی برای حمل نفت به آنجا وارد و از آنجا خارج می شود و هر ماهه چهل الی پنجاه کشتی در این بندر بارگیری می شود. و آبادان را به عربی عبادان گویند. رجوع به عبادان شود
حیز. مستقر. مأوی و مکان. (آنندراج)، پرهیز دادن: و آنرا که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جلوگیری کردن: و آنچه از این انواع بکار دارند جهد باید کرد تا بخار آن از روی بیمار [خداوند علت ذات الریه و ذات الجنب و ذات الصدر] باز دارند تا تاسه و ضیق النفس نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، دریغ داشتن. مضایقه کردن: نه هرگز گشاید سر گنج خویش نه زو بازدارد همی رنج خویش. فردوسی. فرمود که یا عزرائیل، من بهشت را از دوستان خود بازندارم، آن را رها کن تا در بهشت باشد.، (قصص الانبیا ص 32). اما چندان درختستان میوه های گوناگون و... باشد کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142)، نهی. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). نهی کردن. حرام کردن.اعفاف. عصمه. (منتهی الارب) : بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر ما را سجده میکردند و میپرستیدند ما را امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص 17)، بند آوردن. سد کردن: عنبر را اندر شراب قابض تر کنند... قی بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس اگر افراطافتد [اندر قی دریا نشسته را] و ضعیف شوند، تدبیربازداشتن آن باید کردن به چیزها که معده را قوی گرداند و قی را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه [از طمث] از دفع طبیعت بود... باز نباید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). برگ خرفه که بتازی البقلهالحمقا گویند بکوبند و آب آن بدهند با گل ارمنی، خون بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشته. (قصص الانبیاء ص 177)، محفوظ داشتن. نگه داشتن حفظ و نگاهبانی: فرج از ناشایست بازداشتم. (کلیله و دمنه)، بیکسوی داشتن. برکنار داشتن. بازداشتن خود را از چیزی. کف نفس کردن. جدا کردن. خود را بازداشتن، اعتکاف. نگه داشتن: اگر کسی خود را از ظلم باز نتواند داشت چه ضرورت که دیگران رانیز بازندارد. (از اندرزنامۀ منسوب به خواجه نظام الملک). علی خواست تا ایشان را از رسول بازدارد تا المی بتن رسول نرسد، پس رسول گفت... (قصص الانبیاء ص 242). نه هر که زبان دراز دارد زخم از تن خویش باز دارد. نظامی. ، عقر. (منتهی الارب). متوقف کردن. نگاه داشتن. بازداشتن از رفتن: ور دیو ز کار بازداردت رنجور بوی و خوار و مدحور. ناصرخسرو. نه بازداردش از گردش آتشین میدان نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار. مسعود سعد. و آنکه شکم وی زندان یونس بود کشتی بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص). چهارم خوش آوازی که به حنجرۀ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). تو مرا به اکراه بدین مقام و بدین ناحیت بازداشتی. (تاریخ قم ص 254)، حبس. (دستور الاخوان) (ترجمان القرآن) (المنجد). تعنیه، بندی کردن و بازداشتن. غضر، بازداشتن و بند نمودن کسی را. جدع، بازداشتن کسی را و بزندان کردن. (منتهی الارب). حبس کردن. توقیف کردن. محبوس کردن: و بندوی و بسطام خالان پرویز را که اندر زندان بازداشته بودند این خبر بشنیدند. (ترجمه طبری بلعمی). پس جهودان ایشان را [حواریان] بگرفتند و بازداشتند و عذاب همیکردند که از عیسی بیزار شوید. (ترجمه طبری بلعمی). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. نصر سیار بجای تو آن کرد که کرد و اگر از بهر آن همی کنی که او ترا بازداشت تو نیز اورا بازدار و آنگاه بدوستی بازآی چنانکه بودی. (ترجمه طبری بلعمی). ملک فرمود که هر دو را بازدارند. تاکار ایشان پیدا شود و درست گردد که این زهر که دارد، و هر دو را بازداشتند این دو تن با یوسف بزندان اندر همی بودند و یوسف اندران نیکوئیها همی کرد. (ترجمه طبری بلعمی). کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت وی را بازدارید بفرمایم که چه باید کرد.وی را بازداشتند. (تاریخ بیهقی). بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنکر قیامت برخوارزمیان فرودآورد تا او را رها کردند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود جد کرد در طلب وی، بگرفتندش. وی را نیز بقلعت گردیز بازداشتند. (تاریخ بیهقی). و سالاران ایشان را به ارگ بازداشتی. (تاریخ سیستان). و حفص بن ترکه را بگرفتند و بندی برنهادند و یاران او را بازداشتند. (تاریخ سیستان). کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان). یعقوب [لیث] فرمود... که اینان را همه محبوس کن، عزیز همه را بازداشت. (تاریخ سیستان). گر آری بکف دشمن پرگزند مکش در زمان، بازدارش به بند. اسدی. بفرمود تا او را بند برنهادند و بمطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). وشتاسف پشیمان شد برگرفتن و بازداشتن اسفندیار، او را بیرون آورد و بنواخت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 52). او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پرکاء کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 166). تااو بزیر آمد و گرفتار شد و او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی). عبداﷲ طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود. (نوروزنامه). از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند بر دست مهرهرمزد. (مجمل التواریخ و القصص). و سرخاب اسیر افتاد، بقلعۀ تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند و سالها آنجا بماند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت سلطان را که اگر ترا ولایت طبرستان باید علاءالدوله را بند باید نهاد و محبوس کرد تا من بشوم و آن ولایت بستانم. سلطان اصفهبد را بازداشت [یعنی علاءالدوله را] . (تاریخ طبرستان). مصلحت دید بازداشتنش روزکی ده فروگذاشتنش. نظامی. تا او را بمنزلی بازداشتند و محبوس گردانیدند. (تاریخ قم ص 301)، دفع کردن: گر ایدر مراهوش بر دست اوست نه دشمن ز من بازدارد نه دوست. فردوسی. و نیز خاصیتش [خاصیت یاقوت] آنک وبا و مضرت تشنگی بازدارد. (نوروزنامه). به نیم بوسه دعائی بخر ز اهل دلی که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز. حافظ. ، نگاه داشتن. ضبط کردن، درنگی کردن. تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء)، گماشتن. مأمور کردن: و ثقات واهل اعتماد از وکلا و نواب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را بجانب ناحیت خوی بگشادند. (تاریخ قم ص 80)، پیوستن. متصل شدن. منتهی گشتن: ناحیت مغرب ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است جنوب وی بیابانی است که آخرش بناحیت سودان بازدارد. (حدود العالم)، کنایه از پنهان کردن باشد کسی را از چیزی. (برهان). پنهان داشتن. (آنندراج) (انجمن آرا). نهان کردن. پنهان کردن. (آنندراج). مکتوم داشتن: تو نگوئی چه فتاده ست ؟ بگو گر بتوان من نه بیگانه ام، این حال ز من بازمدار. فرخی. ، حظر. دفع. (ترجمان القرآن). بازداشتن بدی از کسی. دفع کردن، منع کردن آن. دفع. (دهار). زجر کردن.زجر: اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز زستن و مردنت یکی است مرا غلبکین در چه باز یا چه فراز. بوشکور. ، قطع شدن. منقطع شدن: نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید، شیخ سر فروبرد و گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکرهالاولیاء عطار)، محروم کردن. (ناظم الاطباء). حجر. (ترجمان القرآن). حجب، بازداشتن کسی را از تصرف درمال خویش: شر است جمله دنیا خیر است دین همه این شر بازداشتت از خیر خیر خیر. ناصرخسرو. دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر. ناصرخسرو. که نباید چنانکه گفتستند بازدارد تو را ز شعر، شعیر. ناصرخسرو. ، امساک. (ترجمان القرآن). امساک کردن، بمجاز حفظ کردن: یوسف زندان بان را گفت یارب ایشان را بازدار از مار و کژدم. (قصص الانبیاء ص 77). - دست بازداشتن، کنایه از دست کشیدن. ترک گفتن. رها کردن: اعذاب، بازداشتن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) : زواره ازو دست را بازداشت پس آنگاه چشمش برو برگماشت. فردوسی. وگر چند از تو سختی بینم و محنت ندارم دست باز از تو بدین سستی. ناصرخسرو. گفتند ای شعیب، دین تو میفرماید که ما را گویی که آنچه پدران ما کرده اند دست بازداریم. (قصص الانبیاء ص 94). مپندار گر وی عنان برشکست که من بازدارم ز فتراک دست. سعدی (بوستان). و او دست بازنمیداشت، عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت. (تاریخ قم ص 162)، بازداشته شدن. انحصار. انزجار. اندفاع. تاءبﱡق. (تاج المصادر بیهقی)
حیز. مستقر. مأوی و مکان. (آنندراج)، پرهیز دادن: و آنرا که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جلوگیری کردن: و آنچه از این انواع بکار دارند جهد باید کرد تا بخار آن از روی بیمار [خداوند علت ذات الریه و ذات الجنب و ذات الصدر] باز دارند تا تاسه و ضیق النفس نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، دریغ داشتن. مضایقه کردن: نه هرگز گشاید سر گنج خویش نه زو بازدارد همی رنج خویش. فردوسی. فرمود که یا عزرائیل، من بهشت را از دوستان خود بازندارم، آن را رها کن تا در بهشت باشد.، (قصص الانبیا ص 32). اما چندان درختستان میوه های گوناگون و... باشد کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142)، نهی. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). نهی کردن. حرام کردن.اعفاف. عصمه. (منتهی الارب) : بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر ما را سجده میکردند و میپرستیدند ما را امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص 17)، بند آوردن. سد کردن: عنبر را اندر شراب قابض تر کنند... قی بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس اگر افراطافتد [اندر قی دریا نشسته را] و ضعیف شوند، تدبیربازداشتن آن باید کردن به چیزها که معده را قوی گرداند و قی را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه [از طمث] از دفع طبیعت بود... باز نباید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). برگ خرفه که بتازی البقلهالحمقا گویند بکوبند و آب آن بدهند با گل ارمنی، خون بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشته. (قصص الانبیاء ص 177)، محفوظ داشتن. نگه داشتن حفظ و نگاهبانی: فرج از ناشایست بازداشتم. (کلیله و دمنه)، بیکسوی داشتن. برکنار داشتن. بازداشتن خود را از چیزی. کف نفس کردن. جدا کردن. خود را بازداشتن، اعتکاف. نگه داشتن: اگر کسی خود را از ظلم باز نتواند داشت چه ضرورت که دیگران رانیز بازندارد. (از اندرزنامۀ منسوب به خواجه نظام الملک). علی خواست تا ایشان را از رسول بازدارد تا المی بتن رسول نرسد، پس رسول گفت... (قصص الانبیاء ص 242). نه هر که زبان دراز دارد زخم از تن خویش باز دارد. نظامی. ، عَقر. (منتهی الارب). متوقف کردن. نگاه داشتن. بازداشتن از رفتن: ور دیو ز کار بازداردت رنجور بوی و خوار و مدحور. ناصرخسرو. نه بازداردش از گردش آتشین میدان نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار. مسعود سعد. و آنکه شکم وی زندان یونس بود کشتی بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص). چهارم خوش آوازی که به حنجرۀ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). تو مرا به اکراه بدین مقام و بدین ناحیت بازداشتی. (تاریخ قم ص 254)، حبس. (دستور الاخوان) (ترجمان القرآن) (المنجد). تعنیه، بندی کردن و بازداشتن. غَضر، بازداشتن و بند نمودن کسی را. جَدع، بازداشتن کسی را و بزندان کردن. (منتهی الارب). حبس کردن. توقیف کردن. محبوس کردن: و بندوی و بسطام خالان پرویز را که اندر زندان بازداشته بودند این خبر بشنیدند. (ترجمه طبری بلعمی). پس جهودان ایشان را [حواریان] بگرفتند و بازداشتند و عذاب همیکردند که از عیسی بیزار شوید. (ترجمه طبری بلعمی). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. نصر سیار بجای تو آن کرد که کرد و اگر از بهر آن همی کنی که او ترا بازداشت تو نیز اورا بازدار و آنگاه بدوستی بازآی چنانکه بودی. (ترجمه طبری بلعمی). ملک فرمود که هر دو را بازدارند. تاکار ایشان پیدا شود و درست گردد که این زهر که دارد، و هر دو را بازداشتند این دو تن با یوسف بزندان اندر همی بودند و یوسف اندران نیکوئیها همی کرد. (ترجمه طبری بلعمی). کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت وی را بازدارید بفرمایم که چه باید کرد.وی را بازداشتند. (تاریخ بیهقی). بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنکر قیامت برخوارزمیان فرودآورد تا او را رها کردند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود جد کرد در طلب وی، بگرفتندش. وی را نیز بقلعت گردیز بازداشتند. (تاریخ بیهقی). و سالاران ایشان را به ارگ بازداشتی. (تاریخ سیستان). و حفص بن ترکه را بگرفتند و بندی برنهادند و یاران او را بازداشتند. (تاریخ سیستان). کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان). یعقوب [لیث] فرمود... که اینان را همه محبوس کن، عزیز همه را بازداشت. (تاریخ سیستان). گر آری بکف دشمن پرگزند مکش در زمان، بازدارش به بند. اسدی. بفرمود تا او را بند برنهادند و بمطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). وشتاسف پشیمان شد برگرفتن و بازداشتن اسفندیار، او را بیرون آورد و بنواخت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 52). او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پرکاء کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 166). تااو بزیر آمد و گرفتار شد و او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی). عبداﷲ طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود. (نوروزنامه). از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند بر دست مهرهرمزد. (مجمل التواریخ و القصص). و سرخاب اسیر افتاد، بقلعۀ تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند و سالها آنجا بماند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت سلطان را که اگر ترا ولایت طبرستان باید علاءالدوله را بند باید نهاد و محبوس کرد تا من بشوم و آن ولایت بستانم. سلطان اصفهبد را بازداشت [یعنی علاءالدوله را] . (تاریخ طبرستان). مصلحت دید بازداشتنش روزکی ده فروگذاشتنش. نظامی. تا او را بمنزلی بازداشتند و محبوس گردانیدند. (تاریخ قم ص 301)، دفع کردن: گر ایدر مراهوش بر دست اوست نه دشمن ز من بازدارد نه دوست. فردوسی. و نیز خاصیتش [خاصیت یاقوت] آنک وبا و مضرت تشنگی بازدارد. (نوروزنامه). به نیم بوسه دعائی بخر ز اهل دلی که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز. حافظ. ، نگاه داشتن. ضبط کردن، درنگی کردن. تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء)، گماشتن. مأمور کردن: و ثقات واهل اعتماد از وکلا و نواب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را بجانب ناحیت خوی بگشادند. (تاریخ قم ص 80)، پیوستن. متصل شدن. منتهی گشتن: ناحیت مغرب ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است جنوب وی بیابانی است که آخرش بناحیت سودان بازدارد. (حدود العالم)، کنایه از پنهان کردن باشد کسی را از چیزی. (برهان). پنهان داشتن. (آنندراج) (انجمن آرا). نهان کردن. پنهان کردن. (آنندراج). مکتوم داشتن: تو نگوئی چه فتاده ست ؟ بگو گر بتوان من نه بیگانه ام، این حال ز من بازمدار. فرخی. ، حظر. دفع. (ترجمان القرآن). بازداشتن بدی از کسی. دفع کردن، منع کردن آن. دفع. (دهار). زجر کردن.زجر: اگر از من تو بد نداری باز نکنی بی نیاز روز نیاز زستن و مردنت یکی است مرا غلبکین در چه باز یا چه فراز. بوشکور. ، قطع شدن. منقطع شدن: نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید، شیخ سر فروبرد و گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکرهالاولیاء عطار)، محروم کردن. (ناظم الاطباء). حَجر. (ترجمان القرآن). حجب، بازداشتن کسی را از تصرف درمال خویش: شر است جمله دنیا خیر است دین همه این شر بازداشتت از خیر خیر خیر. ناصرخسرو. دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر. ناصرخسرو. که نباید چنانکه گفتستند بازدارد تو را ز شعر، شعیر. ناصرخسرو. ، امساک. (ترجمان القرآن). امساک کردن، بمجاز حفظ کردن: یوسف زندان بان را گفت یارب ایشان را بازدار از مار و کژدم. (قصص الانبیاء ص 77). - دست بازداشتن، کنایه از دست کشیدن. ترک گفتن. رها کردن: اعذاب، بازداشتن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) : زواره ازو دست را بازداشت پس آنگاه چشمش برو برگماشت. فردوسی. وگر چند از تو سختی بینم و محنت ندارم دست باز از تو بدین سستی. ناصرخسرو. گفتند ای شعیب، دین تو میفرماید که ما را گویی که آنچه پدران ما کرده اند دست بازداریم. (قصص الانبیاء ص 94). مپندار گر وی عنان برشکست که من بازدارم ز فتراک دست. سعدی (بوستان). و او دست بازنمیداشت، عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت. (تاریخ قم ص 162)، بازداشته شدن. اِنحِصار. انزجار. اندفاع. تَاءَبﱡق. (تاج المصادر بیهقی)
سریع در رفتار (اسب یا مرکوبی دیگر)، سخت تندرو، سخت تیز در رفتن، بادپیکر، بادپیما، رجوع به بادپیکر و بادپیما شود: اگر خواهی این بادپای دوان دو دستت ببندم به بند گران، فردوسی، هیونان کفک افکن و بادپای برفتند چون رعد غران ز جای، فردوسی، همه لشکر ما بکردار شیر دوان و دمان بادپایان بزیر، فردوسی، برانگیخت که پیکر بادپای بگرز گران اندرآمد ز جای، اسدی (گرشاسب نامه)، روز گذشته را و شب نارسیده را در هم زنی بپویۀ اسبان بادپای، سوزنی، ز تیزی که شد مرکب بادپای رساند آن تن سفته را باز جای، نظامی، بر پیم بادپای را میران در دل خود خدای را میخوان، نظامی، - بادپای وهم، یعنی در سرعت سیر مانند وهم و خیال است، (ناظم الاطباء)
سریع در رفتار (اسب یا مرکوبی دیگر)، سخت تندرو، سخت تیز در رفتن، بادپیکر، بادپیما، رجوع به بادپیکر و بادپیما شود: اگر خواهی این بادپای دوان دو دستت ببندم به بند گران، فردوسی، هیونان کفک افکن و بادپای برفتند چون رعد غران ز جای، فردوسی، همه لشکر ما بکردار شیر دوان و دمان بادپایان بزیر، فردوسی، برانگیخت که پیکر بادپای بگرز گران اندرآمد ز جای، اسدی (گرشاسب نامه)، روز گذشته را و شب نارسیده را در هم زنی بپویۀ اسبان بادپای، سوزنی، ز تیزی که شد مرکب بادپای رساند آن تن سفته را باز جای، نظامی، بر پیم بادپای را میران در دل خود خدای را میخوان، نظامی، - بادپای وهم، یعنی در سرعت سیر مانند وهم و خیال است، (ناظم الاطباء)
عمران. عمارت. (دستوراللغة) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه). (ا مرکب) محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر : زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. معموره ارض. ربع مسکون : و این [ هندوستان ] بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانه آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت [ اسکندر مقدونی ] ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی). سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است : و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم). (حامص مرکب) بسیارمردمی : و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم). مجازاً، رفاه. سعادت. غنا : و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال : آب آبادانی است . آب به آبادانی میرود ،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی ، نگویند در آبادانی . (از اسرارالتوحید). آبادانی. (اخ) نام مردی بعرب که بعلم و پرهیزگاری معروف بوده است ، منسوب بشهر آبادان.
عمران. عمارت. (دستوراللغة) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه). (اِ مرکب) محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر : زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. معموره ارض. ربع مسکون : و این [ هندوستان ] بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانه آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت [ اسکندر مقدونی ] ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی). سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است : و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم). (حامص مرکب) بسیارمردمی : و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم). مجازاً، رفاه. سعادت. غنا : و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال : آب آبادانی است . آب به آبادانی میرود ،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی ، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی ، نگویند در آبادانی . (از اسرارالتوحید). آبادانی. (اِخ) نام مردی بعرب که بعلم و پرهیزگاری معروف بوده است ، منسوب بشهر آبادان.
عمران. عمارت. (دستوراللغه) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه)، {{اسم مرکّب}} محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر: زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. انوری. ، معمورۀ ارض. ربع مسکون: و این (هندوستان) بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانۀ آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت (اسکندر مقدونی) ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی)، سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است: و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم)، {{حاصل مصدر مرکّب}} بسیارمردمی: و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم)، مجازاً، رفاه. سعادت. غنا: و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال: آب آبادانی است. آب به آبادانی میرود،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی، نگویند در آبادانی. (از اسرارالتوحید)
عمران. عمارت. (دستوراللغه) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه). و بهیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان وتألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} محل معمور. آبادی. قریه. ده. شهر: زاغ روی به آبادانی نهاد. (کلیله و دمنه). آفتابی که رسد منفعت است بخرابی و به آبادانی. انوری. ، معمورۀ ارض. ربع مسکون: و این (هندوستان) بزرگترین ناحیت است اندر آبادانی شمال. (حدودالعالم). و خراسان نزدیک میانۀ آبادانی جهان است. (حدودالعالم). آن مملکت های بزرگ که گرفت (اسکندر مقدونی) ودر آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آن است که کسی بهرتماشا بجایها بگذرد. (تاریخ بیهقی)، سکنه و پیشه وران و نظایر آن که اساس عمران بر آنها است: و این مداین شهری بزرگ بود و با آبادانی و آبادانی وی ببغداد بردند. (حدودالعالم)، {{حاصِل مَصدَرِ مُرَکَّب}} بسیارمردمی: و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی. (حدودالعالم)، مجازاً، رفاه. سعادت. غنا: و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). - امثال: آب آبادانی است. آب به آبادانی میرود،رود و جوی منتهی بشهر یا دیه میشود. نه آب و نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، مکانی قفر یا بی سکنه. هر آنچه بینند در ویرانی، نگویند در آبادانی. (از اسرارالتوحید)
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
اگر کسی خویشتن را به خواب، در جایگاهی آبادان مقیم بیند دلیل کند که خیر و منفعت یابد، به قدر آبادانی ک دیده بود و اگر به خلاف بیند، دلیل بر شر و فساد و مضرت وی کند. جابر مغربی اگر بیند که جایگاهی خراب را آبادان همی کرد، چون مسجد و مدرسه و خانقاه و آن چه را بدین ماند، دلیل کند بر صلاح دین و خرد و ثواب آخری که وی را حاصل شود واگر بیند که زمینی خراب از خود آبادان همی کرد، چون سرا و دکان و مانند این، دلیل کند که خیر و فایده این جهان یابد و اگر بیند که جایگاه آبادان بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که به اهل آن جایگاه، بلا و مصیبت رسد. محمد بن سیرین دیدن آبادانی به خواب بر چهار وجه بود: اول: بر صلاح کارهای این جهانی. دوم: خیر و منفعت، سوم: بر داد و کامرانی، چهارم: بر گشایش کارهای بسته .
اگر کسی خویشتن را به خواب، در جایگاهی آبادان مقیم بیند دلیل کند که خیر و منفعت یابد، به قدر آبادانی ک دیده بود و اگر به خلاف بیند، دلیل بر شر و فساد و مضرت وی کند. جابر مغربی اگر بیند که جایگاهی خراب را آبادان همی کرد، چون مسجد و مدرسه و خانقاه و آن چه را بدین ماند، دلیل کند بر صلاح دین و خرد و ثواب آخری که وی را حاصل شود واگر بیند که زمینی خراب از خود آبادان همی کرد، چون سرا و دکان و مانند این، دلیل کند که خیر و فایده این جهان یابد و اگر بیند که جایگاه آبادان بیفتاد و خراب شد، دلیل کند که به اهل آن جایگاه، بلا و مصیبت رسد. محمد بن سیرین دیدن آبادانی به خواب بر چهار وجه بود: اول: بر صلاح کارهای این جهانی. دوم: خیر و منفعت، سوم: بر داد و کامرانی، چهارم: بر گشایش کارهای بسته .