جدول جو
جدول جو

معنی سپهراد - جستجوی لغت در جدول جو

سپهراد(پسرانه)
مرکب از سپه (سپاه) + راد (بخشنده، جوانمرد)
تصویری از سپهراد
تصویر سپهراد
فرهنگ نامهای ایرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهراد
تصویر بهراد
(پسرانه)
مرکب از به (خوب یا بهتر) + راد (بخشنده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپهرم
تصویر سپهرم
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهراد
تصویر شهراد
(پسرانه)
شاه بخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سهراب
تصویر سهراب
(پسرانه)
سرخ روی، گلگون، شاداب، نام پسر رستم و تهمینه که در جنگ با رستم فرمانده سپاه تورانیان بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراد
تصویر مهراد
(پسرانه)
بخشنده بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپهرداد
تصویر سپهرداد
(پسرانه)
بخشیده آسمان، داماد داریوش هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپهرار
تصویر سپهرار
(پسرانه)
کره آتش، برساخته فرقه آذرکیوان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپهدار
تصویر سپهدار
سپهسالار، سردار و فرمانده سپاه، سالار سپاه، اسفهسالار، سپاه سالار، سپه پهلوان، صاحب الجیش، گوانجی، ژنرال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپهبد
تصویر سپهبد
سپهسالار، صاحب منصب ارشد بالاتر از سرلشکر، اسپهبد، اصفهبد، اسفهبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپهرار
تصویر سپهرار
اوج آسمان، فلک نهم یا کرۀ آتش، طبقۀ بالای هوا، اثیر (دساتیر)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سهراب
تصویر سهراب
دارای آب و رنگ سرخ
فرهنگ فارسی عمید
(سِ پَ)
در حال سپردن
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در 22 هزارگزی جنوب خاوری هشجین و 45 هزار و پانصدگزی هروآباد بمیانه. منطقه ای است کوهستانی و هوای آن معتدل است. 245 تن سکنه دارد. آب آن از سه رشته چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. محل سکنی ایل اواوغلی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
نسبت است به سپهر. رجوع به سپهر شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
از زوارۀاردستان و در اصفهان بسر میبرده، گویند اشعار بسیاری در مقولۀ گفتار و کمال فضیلت نیز داشته و سالک طریقۀ صوفیه بود. پاره ای تحقیقات در مثنویات کرده. حال شعری از او در میان نیست مگر این شعر:
ز عمر خضر فزون است عشقبازان را
اگر ز عمر شمارند روز هجران را.
(از آتشکدۀ آذر ص 182).
مجمع الخواص وی را سپهری زوارجی ثبت کرده و نویسد و گوید: بد آدمی نیست. طبعش خیلی ملایم است و این ابیات از اوست:
ندانم آنکه بدرگاه کعبه روی نهاد
بعذرخواهی آن خاک آستانه چه کرد.
جمال شاهدمعنی بغیر صورت او نیست
چو روی گل که بغیر از نقاب هیچ نباشد.
شرمندۀ دلم که طلب میکند ز من
مهر و محبتی که ز آب و گل تو نیست.
(از مجمع الخواص ص 246)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ رَ)
نام یکی از پهلوانان توران است از خویشان افراسیاب که در جنگ دوازده رخ بر دست هجیر بن گودرزکشته شد. (برهان) (شرفنامه) (آنندراج) :
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
فردوسی.
سپهرم بترمد شد و بارمان
بکردار ناوک بجست از کمان.
فردوسی.
سپهرم بدو گفت آسان بدی
وگر دل ز لشکر هراسان بدی.
فردوسی.
اندر عهد افراسیاب، پهلوان او پیران ویسه و... و سپهرم، واخواشت بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 90)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه دستجرد شهرستان قم. دارای 332 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع در 38 هزارگزی شمال باختری اندیمشک و 8 هزارگزی باختر راه شوسۀ اندیمشک به خرم آباد. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر و 50 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات دیمی وشغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آنان قالی بافی است. در تابستان راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفۀعشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ دَ / دِ)
رانندۀ سپه. حرکت دهنده سپه. فرمانده سپاه:
گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان خوانمش.
خاقانی.
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خود
چو ماه از کواکب سپه ران نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ تَ / تِ)
رئیس لشکر که امور جنگ به او مفوض باشد. (آنندراج). خداوند لشکر. سرلشکر. (شرفنامه). دارندۀ سپاه. آنکه حافظ و نگهبان سپاه باشد:
سپهدار توران ز چنگش برست
یکی بارۀ تیزتک برنشست.
فردوسی.
ببهرام گفت ای سپهدار شاه
بخور خشم و سر بازگردان ز راه.
فردوسی.
سپهدار ایرانت خوانم بداد
کنم بر تو بر آفریننده یاد.
فردوسی.
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار وسپهدار نبسته ست کمر.
فرخی.
والا وجیه دین که سپهدار شرق و چین
فخر آرد از تو نائب فرزانۀ زکی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی).
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید.
خاقانی.
قاع صفصف دیده و صف صف سپهداران حاج
کوس را از زیردستان زیر و دستان دیده اند.
خاقانی.
نیکو مثلی زد آن سپهدار
کاندازۀ کار خود نگهدار.
نظامی.
از سپهدار چین خبر میجست
تا خبر داد قاصدش بدرست.
نظامی.
گفت پیغمبر سپهدار غیوب
لاشجاعه یافتی قبل الحروب.
مولوی.
سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
مزرعه ای است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان شهرضا واقع در هفت هزارگزی شمال خاور شهرضا. این مزرعه جزء شهرضاست و در تابستان فقط چند خانوار در آن زندگی می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ بَ)
طلسم و جادو و اعمالی که در نظرها غریب و عجیب نماید. (انجمن آرا) (آنندراج). از لغات دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر و رجوع به سپهره بند شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
بلند مرتبه:
اسبش سپهرجولان رمحش سپهرسنب
بختش سپهرمسند و تختش سپهرپای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ چَ دَ / دِ)
سایندۀ سپهر. بلند مرتبه. عظیم الشأن:
شاه سپهر قدر و خداوند تیغ و تاج
تیغش سپهر پیما تاجش سپهرسای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ قَ)
عظیم منزلت. بزرگ مقام:
شاه سپهرقدر و خداوند تاج و تیغ
تیغش سپهرپیما تاجش سپهرسای.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ پُ)
جزایر متفرق ارشیپل (گنگبار) ، و مردم آن یونانی باشند. اسپرادهای شمال که مجاور جزیره اوبه بود و از زمان استقلال یونان جزو آن مملکت محسوب می شد از اسپرادهای جنوب مجاور آسیای صغیر که مدتها در تحت سلطۀ ترکان بود، جداست. ردس و دوازده جزیره سپراد (ددکانز) را ترکیه در سال 1923 میلادی به ایتالیا تسلیم کرد. سامس و نیکاریا از سال 1913 میلادی به یونان تعلق گرفت، چوب زردرنگی است که آنرا خرد کرده و جوشانده با آب آن چیزی را برنگ زرد ملون کنند و آنرا روی چدن بکشند برنگ نفتی بی نظیر درآید که آنرا نفتی اسپرک گویند و رنگی مطبوع است. (شعوری) ، پارۀ چوبی که در بن دسته و سر آهن بیل کنند تا پای بدان فشرند، بعضی گویند برگ زردچوبه است. (برهان) ، درخت خربزه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ پُ)
جزائر اسپوراد، اسپراد. جزائر کوچک در بحر ابیض بین رودس و سیسام. اسپوراد در زبان یونانی بمعنی پراکنده میباشد و بواسطۀ تفرّق و پراکندگی جزائر فوق را بدین نام خوانده اند و آنها عبارتند از: کاریوط، پطمس، لرس، کالیمنوس، استانکوی، اوستریالیه، ارکی، خرکیت، انجیرلی ایلیاکی، کرپه و کاشوط. این جزیره ها در ازمنۀ قدیمه بسیار آباد بود و اهالی متمدّن و راقی داشت ولی اکنون سکنۀ آن فقیرند و یگانه مدار معیشت شان تجارت اسفنج است که آن نیز در دست یک دسته محتکر است. رجوع به اسپراد و هر یک از جزائر فوق و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
کرۀ آتش و آن بالای کرۀ هواست و کرۀ اثیر همان است. (برهان) (آنندراج). آسمان دنیا. (ناظم الاطباء). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج واقع در 33 هزارگزی باختر سنندج و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج - مریوان. هوای آن سرد است و دارای 170 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، توتون، مختصر انگور و قلمستان، حبوب، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. مسجد و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ)
داماد داریوش، والی ولایت ینیانی و سردار جنگ گرانیک که در شجاعت ممتاز بود. وی با سپاهی نیرومند بهمراهی چهل تن از خویشاوندان خود که همه مردمی جنگی بودند، به مقدونیها حمله کرد و بسیاری ازسپاهیان دشمن را مجروح و مقتول ساخت، ولی بدست مقدونیها کشته شد. نام او را ’دیودور’ سپیتربات و آریان سیپیتردات نوشته است، دومی صحیح بنظر می رسد زیرا فارسی کنونی آن سپهرداد است نه سپهرباد. رجوع به ایران باستان ص 1250، 1251، 1731، 1728، 1261، 1091 شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ بَ / بُ)
مخفف ’سپاهبد’ = ’اسپهبد’ = اسپاهبد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار:
چنین گفت طوس سپهبد بشاه
که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه.
فردوسی.
سپهبد چو باد اندرآمد ز جای
باسب سمند اندر آورد پای.
فردوسی.
سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
به درگاهش درآمد شاه موبد.
(ویس و رامین).
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز.
سوزنی.
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام
زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند.
خاقانی.
جان عطار از سپاه سرّ عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام.
عطار.
، بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود
لغت نامه دهخدا
سردار لشکر سالار سپاه امیر الجیش فرمانده سپاه، درجه ایست نظامی بالاتر از سر لشکر و پایین تر از ارتش بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپهدار
تصویر سپهدار
فرمانده سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپهبد
تصویر سپهبد
((س پَ بُ))
سردار لشکر
فرهنگ فارسی معین