جدول جو
جدول جو

معنی خرمن گاه - جستجوی لغت در جدول جو

خرمن گاه
قطعه زمینی سخت و هموار در کنار مزرعه که در آنجا گندم یا جو درو شده را به وسیلۀ خرمن کوب می کوبند تا کاه از دانه جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
خرمن گاه(خِ/ خَ مَ)
جای کوفتن خرمن. (از ناظم الاطباء). جرین. داس. بیدر. (منتهی الارب) :
تخم تا در زمین نماند سه ماه
بر از او کی خوری به خرمنگاه ؟
سنائی.
همچنین در ایام فرس آنرا کرج بوهین کره خوانده اند یعنی خرمنگاه کرج. (از تاریخ قم ص 33). خبور، خرمنگاه گندم و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خرمن گاه
جایی که خرمنها را برای کوبیدن در آنجا گرد کنند محل کوفتن خرمن
تصویری از خرمن گاه
تصویر خرمن گاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمن مه
تصویر خرمن مه
کنایه از هالۀ ماه، خرمن ماه، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو (حافظ - ۸۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمن ماه
تصویر خرمن ماه
کنایه از هالۀ ماه، خرمن مه
هاله، دایرۀ روشن که گاهی گرداگرد قرص ماه ظاهر می شود، شاهورد، شایورد، شادورد، سابود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیمه گاه
تصویر خیمه گاه
جایی که در آن یک یا چند خیمه برپا کرده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمن گدا
تصویر خرمن گدا
کسی که برای گدایی بر سر خرمن ها می رود، گدای سر خرمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده گاه
تصویر خرده گاه
فرورفتگی بالای سم اسب که حلقۀ بخو را در آنجا می بندند، بخولق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمن پا
تصویر خرمن پا
نگهبان خرمن که خرمن غله را می پاید
فرهنگ فارسی عمید
(خِ / خَ مَ)
نام کوهی است که کوههای احمری از سمت جنوب به سیاه کوه و این کوه متصل است و از کوههای منطقۀ فارس می باشد. (از جغرافیای غرب ایران ص 33)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ نِ مَهْ)
خرمن ماه. رجوع به خرمن ماه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ نِ گُ)
معشوق، سرین معشوق. (آنندراج) :
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن
موی کمرت طاقت این بار ندارد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سروگاه. جای رستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض. آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از میان سر باشد. (رشیدی) (آنندراج) :
همان در سرون گاه ماده دو تیر
بزد همچنان مرد نخجیرگیر.
فردوسی.
سری کوسزاوار باشد به تاج
سرون گاه او مشک باشد نه عاج.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حذاله. (ربنجنی). وظیف. ثنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) :
برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال
فروکشد طرب از طره جای عیش لگام.
ابوالفرج رونی.
عرن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا).
، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدّم. مخدّمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ)
نگاهبان خرمن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ)
خرمنگاه. جایی که در آنجا خرمن جمع می کنند. مداسه. (منتهی الارب). اجران، گرد آوردن خرما را در خرمن جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ نَ / نِ)
انبار خرمن. محلی که خرمن را در آنجا جمع می کنند. خرمنگاه. صبره
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ نِ گَ/ گِ)
کنایه از تودۀ غله ای است که خوشه چینان جمع کرده باشند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ مَ گَ / گِ)
گدای خرمن. آنکه بر سر خرمنها بگدائی رود. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
زهی جوفروشان گندم نمای
جهان گرد شبکوک خرمن گدای.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ / دِ)
بخیل. حریص. طمعکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان ده بیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خرم آباد و پنج هزارگزی شمال شوسۀ خرم آباد به بروجرد. این ناحیه در جلگه واقع، آب و هوای آن معتدل، مالاریایی و دارای 90 تن سکنۀ لری و فارسی زبان است. آب آن از چشمه سار و محصولاتش: غلات، صیفی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. از صنایع دستی زنان فرش، جل سیاه و چادر می بافند. راه آن مالرو و ساکنین آن از طایفۀ بیرالوندند و در زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دِهْ)
دهی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 2هزارگزی شمال سعیدآباد سر راه شوسۀ سیرجان به زیدآباد. جلگه، سردسیر. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مکاری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان یزد. این ده درجلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات ومحصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساخت صنایع دستی. راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
میان روز باشد که هوا در نهایت گرمی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). هاجره. (منتهی الارب). غائره. (ملخص اللغات حسن خطیب). هجیره. (منتهی الارب) :
تنش زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه.
فردوسی.
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب.
فرخی.
یک روز گرمگاه در سراپرده به خرگاه بود به صحرای بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر بابارانیهای کرباسین و دستارهای در سر گرفته پیاده بنزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 134).
بروز دگر ناگهان گرمگاه
رسیدند در لشکر کینه خواه.
(گرشاسب نامه).
یکی را بر جنازه ای برنهادند و بدان بهانه بسیاری بهم برآمدند و به گرمگاهی سوی هاشمیه رفتند. (مجمل التواریخ والقصص).
به گرمگاه بدشت ار بیفکنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه.
ازرقی.
گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف با حورا چون نکهت حورا بینند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 91).
گرمگاهی کافتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده اند.
خاقانی.
او (علی علیه السلام) گفت یک روز به گرمگاه نزدیک رسول صلوات اﷲ علیه شدم. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود. (راحهالصدور راوندی). در راه در گرمگاه در سایۀ درختی تکیه کردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 131). روزی در وقت گرمگاه در فصل تموز از قصر عارفان بطرفی میرفتم. (انیس الطالبین ایضاً ص 29)
لغت نامه دهخدا
(خِ یا خَ مَ نِ)
هاله که بر دور ماه گرد آید. (از برهان قاطع). خرگاه ماه. (مجموعۀ مترادفات) ، روی معشوق. (لغت محلی شوشتر) ، خط عذار خوبان. (برهان قاطع) ، کنایه از سرین و کفل. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ)
جای خرامیدن. محل خرامیدن. آنجا که خرامش واقع می شود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرمن پا
تصویر خرمن پا
مراقب خرن: (بپا) خرمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امن گاه
تصویر امن گاه
زنهار گاه جای ایمن جای امن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمن غله
تصویر خرمن غله
راژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمگاه
تصویر خرمگاه
خیمه گاه خرگاه بزرگ و مدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گاه
تصویر گرم گاه
میان روز که هوا بسیار گرم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرمنگاه
تصویر خرمنگاه
جایی که کشاورزان در آن جا غله خود را خرمن می کنند
فرهنگ فارسی معین
اتراقگاه، اردو، اردوگاه، منزلگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمن جار، خرمنگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاخرمن
فرهنگ واژه مترادف متضاد