جای کوفتن خرمن. (از ناظم الاطباء). جرین. داس. بیدر. (منتهی الارب) : تخم تا در زمین نماند سه ماه بر از او کی خوری به خرمنگاه ؟ سنائی. همچنین در ایام فرس آنرا کرج بوهین کره خوانده اند یعنی خرمنگاه کرج. (از تاریخ قم ص 33). خبور، خرمنگاه گندم و مانند آن. (منتهی الارب)
جای کوفتن خرمن. (از ناظم الاطباء). جرین. داس. بَیْدَر. (منتهی الارب) : تخم تا در زمین نماند سه ماه بر از او کی خوری به خرمنگاه ؟ سنائی. همچنین در ایام فرس آنرا کرج بوهین کره خوانده اند یعنی خرمنگاه کرج. (از تاریخ قم ص 33). خبور، خرمنگاه گندم و مانند آن. (منتهی الارب)
سروگاه. جای رستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض. آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از میان سر باشد. (رشیدی) (آنندراج) : همان در سرون گاه ماده دو تیر بزد همچنان مرد نخجیرگیر. فردوسی. سری کوسزاوار باشد به تاج سرون گاه او مشک باشد نه عاج. نظامی
سُروگاه. جای رُستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض. آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از میان سر باشد. (رشیدی) (آنندراج) : همان در سرون گاه ماده دو تیر بزد همچنان مرد نخجیرگیر. فردوسی. سری کوسزاوار باشد به تاج سرون گاه او مشک باشد نه عاج. نظامی
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حذاله. (ربنجنی). وظیف. ثنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) : برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی. عرن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف). - خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا). ، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدّم. مخدّمه. (منتهی الارب)
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حَذاله. (ربنجنی). وَظیف. ثُنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) : برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی. عَرَن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف). - خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا). ، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدَّم. مخدَّمه. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان ده بیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خرم آباد و پنج هزارگزی شمال شوسۀ خرم آباد به بروجرد. این ناحیه در جلگه واقع، آب و هوای آن معتدل، مالاریایی و دارای 90 تن سکنۀ لری و فارسی زبان است. آب آن از چشمه سار و محصولاتش: غلات، صیفی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. از صنایع دستی زنان فرش، جل سیاه و چادر می بافند. راه آن مالرو و ساکنین آن از طایفۀ بیرالوندند و در زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ده بیر بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خرم آباد و پنج هزارگزی شمال شوسۀ خرم آباد به بروجرد. این ناحیه در جلگه واقع، آب و هوای آن معتدل، مالاریایی و دارای 90 تن سکنۀ لری و فارسی زبان است. آب آن از چشمه سار و محصولاتش: غلات، صیفی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. از صنایع دستی زنان فرش، جل سیاه و چادر می بافند. راه آن مالرو و ساکنین آن از طایفۀ بیرالوندند و در زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 2هزارگزی شمال سعیدآباد سر راه شوسۀ سیرجان به زیدآباد. جلگه، سردسیر. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مکاری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 2هزارگزی شمال سعیدآباد سر راه شوسۀ سیرجان به زیدآباد. جلگه، سردسیر. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مکاری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش حومه شهرستان یزد. این ده درجلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات ومحصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساخت صنایع دستی. راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از بخش حومه شهرستان یزد. این ده درجلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب آن از قنات ومحصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساخت ِ صنایع دستی. راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
میان روز باشد که هوا در نهایت گرمی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). هاجره. (منتهی الارب). غائره. (ملخص اللغات حسن خطیب). هجیره. (منتهی الارب) : تنش زرد و گوش و دهانش سیاه ندیدی کس او را مگر گرمگاه. فردوسی. چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب. فرخی. یک روز گرمگاه در سراپرده به خرگاه بود به صحرای بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر بابارانیهای کرباسین و دستارهای در سر گرفته پیاده بنزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 134). بروز دگر ناگهان گرمگاه رسیدند در لشکر کینه خواه. (گرشاسب نامه). یکی را بر جنازه ای برنهادند و بدان بهانه بسیاری بهم برآمدند و به گرمگاهی سوی هاشمیه رفتند. (مجمل التواریخ والقصص). به گرمگاه بدشت ار بیفکنی یاقوت چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه. ازرقی. گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم تف با حورا چون نکهت حورا بینند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 91). گرمگاهی کافتاب استاده در قلب اسد سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده اند. خاقانی. او (علی علیه السلام) گفت یک روز به گرمگاه نزدیک رسول صلوات اﷲ علیه شدم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود. (راحهالصدور راوندی). در راه در گرمگاه در سایۀ درختی تکیه کردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 131). روزی در وقت گرمگاه در فصل تموز از قصر عارفان بطرفی میرفتم. (انیس الطالبین ایضاً ص 29)
میان روز باشد که هوا در نهایت گرمی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). هاجِره. (منتهی الارب). غائِره. (ملخص اللغات حسن خطیب). هَجیرَه. (منتهی الارب) : تنش زرد و گوش و دهانش سیاه ندیدی کس او را مگر گرمگاه. فردوسی. چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب. فرخی. یک روز گرمگاه در سراپرده به خرگاه بود به صحرای بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر بابارانیهای کرباسین و دستارهای در سر گرفته پیاده بنزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 134). بروز دگر ناگهان گرمگاه رسیدند در لشکر کینه خواه. (گرشاسب نامه). یکی را بر جنازه ای برنهادند و بدان بهانه بسیاری بهم برآمدند و به گرمگاهی سوی هاشمیه رفتند. (مجمل التواریخ والقصص). به گرمگاه بدشت ار بیفکنی یاقوت چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه. ازرقی. گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم تف با حورا چون نکهت حورا بینند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 91). گرمگاهی کافتاب استاده در قلب اسد سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده اند. خاقانی. او (علی علیه السلام) گفت یک روز به گرمگاه نزدیک رسول صلوات اﷲ علیه شدم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود. (راحهالصدور راوندی). در راه در گرمگاه در سایۀ درختی تکیه کردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 131). روزی در وقت گرمگاه در فصل تموز از قصر عارفان بطرفی میرفتم. (انیس الطالبین ایضاً ص 29)
هاله که بر دور ماه گرد آید. (از برهان قاطع). خرگاه ماه. (مجموعۀ مترادفات) ، روی معشوق. (لغت محلی شوشتر) ، خط عذار خوبان. (برهان قاطع) ، کنایه از سرین و کفل. (لغت محلی شوشتر)
هاله که بر دور ماه گرد آید. (از برهان قاطع). خرگاه ماه. (مجموعۀ مترادفات) ، روی معشوق. (لغت محلی شوشتر) ، خط عذار خوبان. (برهان قاطع) ، کنایه از سرین و کفل. (لغت محلی شوشتر)