در تداول عوام، دفعتاً. غفلتاً. ناگهان. فجاءه. ناآگاهان. (یادداشت مؤلف) ، تماماً. کلیتاً. بالتمام. همگی. جملگی. همه. تمام. یک باره و نه به دفعات. در یک بار. (یادداشت مؤلف). یهو
در تداول عوام، دفعتاً. غفلتاً. ناگهان. فجاءه. ناآگاهان. (یادداشت مؤلف) ، تماماً. کلیتاً. بالتمام. همگی. جملگی. همه. تمام. یک باره و نه به دفعات. در یک بار. (یادداشت مؤلف). یهو
ویژگی منسوجاتی که فقط دارای یک سطح منقش، طرح دار، رنگی و قابل استفاده باشند مثلاً پارچۀ یکرو، کنایه از کسی که ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا و مخلص مثلاً آدم یکرو یکرو شدن: کنایه از بی ریا و مخلص شدن یکرو کردن: کنایه از بی ریا و با خلوص نیت رفتار کردن، کاری را سرانجام دادن و به آخر رسانیدن، یکسره کردن کاری
ویژگی منسوجاتی که فقط دارای یک سطح منقش، طرح دار، رنگی و قابل استفاده باشند مثلاً پارچۀ یکرو، کنایه از کسی که ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا و مخلص مثلاً آدم یکرو یکرو شدن: کنایه از بی ریا و مخلص شدن یکرو کردن: کنایه از بی ریا و با خلوص نیت رفتار کردن، کاری را سرانجام دادن و به آخر رسانیدن، یکسره کردن کاری
ای خدا، در تصوف درویشان در هنگام خداحافظی می گویند، نوعی کبوتر که بانگ یاهو برمی آورد یاهو زدن: بانگ کردن کبوتر یاهو، برای مثال کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق / شد از روی او بوستان گرم شوق (ملاطغرا - لغتنامه - یاهو)
ای خدا، در تصوف درویشان در هنگام خداحافظی می گویند، نوعی کبوتر که بانگ یاهو برمی آورد یاهو زدن: بانگ کردن کبوتر یاهو، برای مِثال کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق / شد از روی او بوستان گرم شوق (ملاطغرا - لغتنامه - یاهو)
یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار. - از یک سو، از جهتی. از جانبی: ز یکسو ملک را بر کار می داشت ز دیگر سو نظر بر یار می داشت. نظامی. ، به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار: یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه از انبوه یکسو و دور از گروه. فردوسی. - از راه یکسو، از راه برکنار: جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد، شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده. (تذکرهالاولیاء). - به یکسو، بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک: به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یکسو ز انبوه بود. فردوسی. - به یکسو بردن، به کنار بردن. از راه دور کردن: خبر شد که آمد ز ایران سپاه گله برد باید به یکسو ز راه. فردوسی. - به یکسو کشیدن، به جایی بردن. به سویی بردن: ز دریا به مردی به یکسو کشید برآمد به خشکی و هامون بدید. فردوسی. - یکسو (یک سوی) بودن، جدا بودن. برکنار بودن. دور بودن: تو گفتی که من بدزن و جادویم ز پاکی و از راستی یکسویم. فردوسی. دانه همه چیزی جز از آن چیز که راهش یکسو بود از ملت پیغمبر مختار. فرخی. - یکسو شدن، به کنار رفتن. به کنار شدن. (ناظم الاطباء). دور شدن. فاصله گرفتن: چنین گفت کز راه یکسو شوید شب و روز از تاختن نغنوید. فردوسی. گر از راه و بیراه یکسو شوی و گرنه نهمت افسربدخویی. فردوسی. دل نمی داد که از پای قلعۀ کوهتیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی ص 318). گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد خیمۀ فضیل بدید. (تذکرهالاولیاء). خواهر او چون تصرف او در خروج و اموال بدید به یکسو شد. (جهانگشای جوینی). - ، مجانبه. تجنب. (یادداشت مؤلف). مجانبه. (تاج المصادر). دوری کردن. کناره گرفتن. اجتناب کردن: به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یکسو شوی. فردوسی. - ، بیزار شدن. بری گشتن: خدا و رسول از من یکسو شدند. (تاریخ بیهقی ص 318). یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی ص 318). به یکی کنج درخزیدستم وز همه دوستان شده یکسو. سوزنی. - ، خارج و بیرون شدن. کنار گذارده شدن: چون بی فرمان ما هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133). - ، برطرف شدن. از میان بشدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : روزه یکسو شد و عید آمدو دلها برخاست می ز خمخانه به جوش آمد می باید خواست. حافظ. - ، بی راه شدن. آواره شدن. (از ناظم الاطباء). - ، به انجام رسیدن. پایان یافتن. - یکسو کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء). یکسو نمودن. یکسو ساختن. به یکسو کردن. پس کردن. کنار زدن. (یادداشت مؤلف). عزل. تعزیل. (منتهی الارب). - ، منع نمودن. (آنندراج). - ، یکسره کردن. فیصله بخشیدن: هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او کار خود در عاشقی این بار یکسو می کنم. مصطفی میرزا نوۀ شاه طهماسب صفوی (ازآنندراج). - یکسو نهادن، به سویی نهادن. منتقل کردن. جدا کردن از چیزی. (آنندراج). - ، فراموش کردن. کنار گذاشتن: از سر رکاکت رأی حق جوار مبارک او یکسو نهد. (المعجم). - ، کنار گذاشتن: خشم گیری، جنگ جویی چون بمانی از جواب خشم یکسو نه، سخن گستر که شهر آوار نیست. ناصرخسرو. چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش. سعدی. یک دم آخر حجاب یکسو نه تا برآساید آرزومندی. سعدی
یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار. - از یک سو، از جهتی. از جانبی: ز یکسو ملک را بر کار می داشت ز دیگر سو نظر بر یار می داشت. نظامی. ، به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار: یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه از انبوه یکسو و دور از گروه. فردوسی. - از راه یکسو، از راه برکنار: جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد، شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده. (تذکرهالاولیاء). - به یکسو، بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک: به لشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و به یکسو ز انبوه بود. فردوسی. - به یکسو بردن، به کنار بردن. از راه دور کردن: خبر شد که آمد ز ایران سپاه گله برد باید به یکسو ز راه. فردوسی. - به یکسو کشیدن، به جایی بردن. به سویی بردن: ز دریا به مردی به یکسو کشید برآمد به خشکی و هامون بدید. فردوسی. - یکسو (یک سوی) بودن، جدا بودن. برکنار بودن. دور بودن: تو گفتی که من بدزن و جادویم ز پاکی و از راستی یکسویم. فردوسی. دانه همه چیزی جز از آن چیز که راهش یکسو بود از ملت پیغمبر مختار. فرخی. - یکسو شدن، به کنار رفتن. به کنار شدن. (ناظم الاطباء). دور شدن. فاصله گرفتن: چنین گفت کز راه یکسو شوید شب و روز از تاختن نغنوید. فردوسی. گر از راه و بیراه یکسو شوی و گرنه نهمت افسربدخویی. فردوسی. دل نمی داد که از پای قلعۀ کوهتیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی ص 318). گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد خیمۀ فضیل بدید. (تذکرهالاولیاء). خواهر او چون تصرف او در خروج و اموال بدید به یکسو شد. (جهانگشای جوینی). - ، مجانبه. تجنب. (یادداشت مؤلف). مجانبه. (تاج المصادر). دوری کردن. کناره گرفتن. اجتناب کردن: به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یکسو شوی. فردوسی. - ، بیزار شدن. بری گشتن: خدا و رسول از من یکسو شدند. (تاریخ بیهقی ص 318). یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی ص 318). به یکی کنج درخزیدستم وز همه دوستان شده یکسو. سوزنی. - ، خارج و بیرون شدن. کنار گذارده شدن: چون بی فرمان ما هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133). - ، برطرف شدن. از میان بشدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : روزه یکسو شد و عید آمدو دلها برخاست می ز خمخانه به جوش آمد می باید خواست. حافظ. - ، بی راه شدن. آواره شدن. (از ناظم الاطباء). - ، به انجام رسیدن. پایان یافتن. - یکسو کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء). یکسو نمودن. یکسو ساختن. به یکسو کردن. پس کردن. کنار زدن. (یادداشت مؤلف). عزل. تعزیل. (منتهی الارب). - ، منع نمودن. (آنندراج). - ، یکسره کردن. فیصله بخشیدن: هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او کار خود در عاشقی این بار یکسو می کنم. مصطفی میرزا نوۀ شاه طهماسب صفوی (ازآنندراج). - یکسو نهادن، به سویی نهادن. منتقل کردن. جدا کردن از چیزی. (آنندراج). - ، فراموش کردن. کنار گذاشتن: از سر رکاکت رأی حق جوار مبارک او یکسو نهد. (المعجم). - ، کنار گذاشتن: خشم گیری، جنگ جویی چون بمانی از جواب خشم یکسو نه، سخن گستر که شهر آوار نیست. ناصرخسرو. چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش. سعدی. یک دم آخر حجاب یکسو نه تا برآساید آرزومندی. سعدی
نوعی از کبوتر که آواز یاهو از دهان آن برمی آید، (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نوعی کبوتر که بانگ او شبیه به کلمه یاهو است، (یادداشت مؤلف)، - یاهو زدن، یاهو گفتن، آوا به یاهو برآوردن: کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق شد از روی او بوستان گرم شوق، ملاطغرا، - امثال: کبوتر صنّاری (صددیناری) یاهو نمی خواند، نظیر ارزان خری انبان خری، (از امثال و حکم دهخدا)
نوعی از کبوتر که آواز یاهو از دهان آن برمی آید، (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نوعی کبوتر که بانگ او شبیه به کلمه یاهو است، (یادداشت مؤلف)، - یاهو زدن، یاهو گفتن، آوا به یاهو برآوردن: کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق شد از روی او بوستان گرم شوق، ملاطغرا، - امثال: کبوتر صنّاری (صددیناری) یاهو نمی خواند، نظیر ارزان خری انبان خری، (از امثال و حکم دهخدا)
ای او، خدا، کلمه ای است که درویشان بجای یا اﷲ بدان خدای را خوانند: یاهو یا من هو یا من لیس الا هو، (یادداشت مؤلف) : بجز یاهو و یامن هو چو سید من نمی گویم چه گویم چونکه در عالم کسی دیگر نمیدانم، سیدنعمت اﷲ (از تذکرۀ دولتشاه)، ، به معنی یا علی است و صوفی مشربان آن را در مقام خداحافظی بکار می برند، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
ای او، خدا، کلمه ای است که درویشان بجای یا اﷲ بدان خدای را خوانند: یاهو یا من هو یا من لیس الا هو، (یادداشت مؤلف) : بجز یاهو و یامن هو چو سید من نمی گویم چه گویم چونکه در عالم کسی دیگر نمیدانم، سیدنعمت اﷲ (از تذکرۀ دولتشاه)، ، به معنی یا علی است و صوفی مشربان آن را در مقام خداحافظی بکار می برند، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا: رشته باریک شد چو یکتو شد. سنائی. عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی). اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی. سعدی. - خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار: صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. ، یکی. واحد. یگانه: چون به صورت بنگری چشمت دو است تو به نورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. ، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا: رشته باریک شد چو یکتو شد. سنائی. عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی). اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی. سعدی. - خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار: صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. ، یکی. واحد. یگانه: چون به صورت بنگری چشمت دو است تو به نورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. ، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
منفرد. تنها. یگانه. (یادداشت مؤلف). فرید. (یادداشت مؤلف). فرد. یک. (از ناظم الاطباء). - یکه شبانه روز، روز و شب. (ناظم الاطباء). - یکه و تنها، وحیداً فریداً. تک و تنها. (از یادداشت مؤلف). - ، تنهای تنها. تنها و بی همراهی کسی: در زیر خاک یکه و تنها چه گونه ای ؟! ؟ ، فرد. منتها. بی نظیر. (یادداشت مؤلف). بی نظیر. (ناظم الاطباء) : اتاقه زد به کله گوشه ام دمیدن مهر که ای خراج ستان یکه شاعر آفاق. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، عرادۀ یک اسب بارکشی. (ناظم الاطباء) ، تنها سوار. (آنندراج). رجوع به یکه سوار شود، آفتاب. (آنندراج) ، نخستین و پیشین، کسی. هرکس، دفعتاً. معاً. با هم. (ناظم الاطباء)
منفرد. تنها. یگانه. (یادداشت مؤلف). فرید. (یادداشت مؤلف). فرد. یک. (از ناظم الاطباء). - یکه شبانه روز، روز و شب. (ناظم الاطباء). - یکه و تنها، وحیداً فریداً. تک و تنها. (از یادداشت مؤلف). - ، تنهای تنها. تنها و بی همراهی کسی: در زیر خاک یکه و تنها چه گونه ای ؟! ؟ ، فرد. منتها. بی نظیر. (یادداشت مؤلف). بی نظیر. (ناظم الاطباء) : اتاقه زد به کله گوشه ام دمیدن مهر که ای خراج ستان یکه شاعر آفاق. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، عرادۀ یک اسب بارکشی. (ناظم الاطباء) ، تنها سوار. (آنندراج). رجوع به یکه سوار شود، آفتاب. (آنندراج) ، نخستین و پیشین، کسی. هرکس، دفعتاً. معاً. با هم. (ناظم الاطباء)