جدول جو
جدول جو

معنی یکتویی - جستجوی لغت در جدول جو

یکتویی
(یَ / یِ)
اتحاد. اتفاق. صمیمیت: اگر شما را اندیشۀ یکدلی و یکتویی هست بیشتر به قوریلتای حاضر باید آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تو و یکتایی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تویی
تصویر تویی
درونی، اندرونی، تیوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکرویی
تصویر یکرویی
بی ریایی، سادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیکو بودن، خوبی، احسان، نیکوکاری، موهبت، عطیه، نعمت، ذکرخیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکویی
تصویر نکویی
نیکی، نیکویی، خوبی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ وَ)
یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت.
- یک وری افتادن، در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف).
- یک وری شدن کار، فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف).
- یک وری کردن کار، فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف).
- یک وری نگاه کردن، به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف).
، در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکتا. یکتاه. متحد. موافق:
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه یکتای دید.
فردوسی.
و رجوع به یکتاه و یکتا شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نکو بودن. نیکویی. خوبی:
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکویی و براه.
بوالمثل.
رجوع به نکو شود، زیبائی. حسن. خوشگلی. جمال. خوبروئی:
چو رویش به خوبی گل تازه نیست
نکوییش را حد و اندازه نیست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو گفتی تا قیامت زشت رویی
بر او ختم است و بر یوسف نکویی.
سعدی.
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نظر در نکویی و زشتی مکن.
سعدی.
، نیکی. نیکویی. خیر. برّ. احسان. کار خوب:
نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی کن و از بدی شرم دار.
فردوسی.
کسی کو با تو نیکی کرد یک بار
همیشه آن نکویی یاد می دار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَتْ تو)
احمد بن محمد بن متویۀ مرورودی مکنی به ابوجعفر از مردم مرورود. وی صوفی و در طریقت استوار بود برای کسب علم سفرها کرد و در شام و عراق و دیار مصر حدیث استماع نمود و از ابی عبدالله محمد بن فضل بن نظیف الفراء و ابی الحسن محمد بن الحسین الترجمان و جز اینها روایت دارد و عده ای از او روایت کرده اند. وی بعد از سال 494 ه. ق. درگذشت. (از لباب الانساب جزء 3 ص 96). و رجوع به انساب سمعانی ج 2 ص 507 شود
لغت نامه دهخدا
نیکوی، خیر، خوبی، مقابل شر و بدی:
به شه گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی،
فردوسی،
نگیرد ترا دست جز نیکوی
که از مرد دانا سخن بشنوی،
فردوسی،
چنین گفت کایدر همه نیکوی است
بر این نیکویی ها نباید گریست،
فردوسی،
، صلاح، فلاح، کار خوب و پسندیده:
که اوی است بر نیکوی رهنمای
از اوی است گردون گردان به جای،
فردوسی،
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکوی رهنمای،
فردوسی،
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکوی رهنمای،
فردوسی،
مایۀ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند،
ناصرخسرو،
، نصیب، حظ:
شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند،
ناصرخسرو،
، مهربانی، ملاطفت، شفقت، (ناظم الاطباء)، لطف، خیرخواهی:
همه نیوشۀ خواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام،
رودکی،
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر بر نهم افسرش،
فردوسی،
جوانمردی از کارها پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن،
فردوسی،
، خوش خلقی، نرمی:
چو بنمود شاه از سر نیکویی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی،
نظامی،
، احسان، انعام، دهش، (ناظم الاطباء)، منه، خیر، معروف، (از منتهی الارب)، مبره، (دستورالاخوان)، برّ، مبرت، (تاج المصادر بیهقی)، نکوکاری، کار خوب، کار خیر: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده، (ترجمه طبری بلعمی)،
هر آنکس که بر نیکویی در جهان
توانا بود آشکار و نهان،
فردوسی،
تو پاداش این نیکویی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی،
فردوسی،
که او راست بر نیکویی دسترس
به نیرو نیازش نیاید به کس،
فردوسی،
به نیکوئی بکن مر خصم را شاد
که زآن اندیشۀ بد ناورد یاد،
ناصرخسرو،
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی،
ناصرخسرو،
هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی، (نوروزنامه)، بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 32)، یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست، (کلیله و دمنه)،
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد،
سعدی،
از بدان نیکوی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی،
سعدی،
نیکویی بر دهد به نیکوکار
بازگردد بدی به بدکردار،
؟ (از تاریخ گزیده)،
، موهبت، عطیه، نعمت، نیز رجوع به نیکویی دادن شود:
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوییها سر است،
فردوسی،
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت،
فردوسی،
همه نیکوییهای گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست،
فردوسی،
اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند، (تاریخ بیهقی)،
، ذکر خیر، (یادداشت مؤلف) :
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی،
فردوسی،
امیر گفت ... من از وی خشنودم ... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی، (تاریخ بیهقی)،
به همه جای نیکویی شنود
هرکه از تو به جستجوی رود،
سوزنی،
، زیبائی، لطافت، ظرافت، (ناظم الاطباء)، جمال، حسن، خوبی، خوب روئی، زیب، (یادداشت مؤلف) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار،
فرخی،
او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی ... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار، (ترجمه طبری بلعمی)،
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن،
شاکر،
نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب ... و نیکویی به همه زبانها ستوده است، (نوروزنامه)، خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد، (مجمل التواریخ)،
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است،
شبستری،
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایۀ نیکویی،
حافظ،
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است،
یوسف عروضی،
، خوبی، ستودگی، حسن:
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390)،
، شایستگی: صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی، (تاریخ بیهقی)، مبارکی: به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی، (تاریخ بیهقی)، حسن: به برکت خداوند و نیکویی توفیقش، (تاریخ بیهقی ص 313)،
- نیکویی خواستن، خیرخواهی:
ترا خواستم از جهان نیکویی
بزرگی و پیروزی و خسروی،
خسروی،
چرا من به تو دل بیاراستم
ز گیتی ترا نیکویی خواستم،
فردوسی،
- نیکویی دادن، انعام دادن، افضال کردن:
سوی شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکویی دادشان،
فردوسی،
- نیکویی فرمودن، نیکویی کردن، رجوع به سطور بعد شود: برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود، (تاریخ بیهقی)، تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90)،
- نیکویی کردن، افضال، احسان، انعام، (از تاج المصادر بیهقی)، خوبی کردن، لطف و مهربانی نمودن، کار خیر کردن:
دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی،
فردوسی،
آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی، (ترجمه طبری بلعمی)، نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 239)، بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان، (قصص الانبیاء ص 136)،
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است،
سنایی،
به جای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ار کنی نیکویی با کسی ...
نظامی،
نیکویی کن که مردم نیک اندیش
از دولت و بختش همه نیک آید پیش،
سعدی (کلیات چ فروغی ص 199)،
پریشان از جفا می گفت هردم
که بد کردم که نیکویی نکردم،
سعدی،
هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند، (گلستان)،
- نیکویی گفتن، تعریف و تحسین کردن، تمجید کردن، ذکرخیر کردن، به نیکی نام بردن: خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت، (تاریخ بیهقی ص 352)، خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه، (تاریخ بیهقی ص 155)، بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود، (تاریخ بیهقی)،
وآنکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می جویش،
سنائی،
- نیکویی نمودن، اکرام و احترام کردن:
پیاده شد از اسب بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویی ها نمود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
اسم طایفه ای از ایلات کرد ایران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 60). رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 256 شود، میانۀ وادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، تاسه و دمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تتابع نفس و انقطاع آن از درماندگی در کار، و به عبارت دیگر آنچه در کوشش شدید و دویدن در تنفس حادث گردد. (از اقرب الموارد). ضیق النفس. تنگ نفس. تتابع نفس. تاسه. دمه. نهج. ربو. نهیج. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مکتوب و هر چیزی که در مکتوب نوشته شده. (ناظم الاطباء).
- خبر مکتوبی، خبری که در نامه و مراسله نوشته باشند. ضد خبر شفاهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بی ریایی و بی ساختگی و یک جهتی و بی خلافی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک روی و یک رویه شود
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 35000گزی شمال خاوری اهواز و 13000گزی خاور راه آهن (کنار دز). سکنۀ آن 430 تن. آب آن از رود خانه دز و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. تپۀ مرتفع و مدوری به نام یشان ارمن وجود دارد که آثار قدیمه در آن مشاهده می شود. ساکنین ازطایفۀ عنافجه هستند. یکاویۀ 2 و 3 جزء این آبادی منظور گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
کلمه فعل است که بطور اسم استعمال گردد، بمعنی تساوی و برابری و همسری میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
یگانه بی همتا، تنها منفرد، یک رو بی ریا صافی. ازمقیدات آلات ذوات الاوتارو ازآلات موسیقی آنچ برآن وترواحدبندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکوری
تصویر یکوری
یکطرفی متمایل بیک جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشویی
تصویر کشویی
منسوب به کشو کشو دار دارا کشو: میز کشویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکویی
تصویر نکویی
خوبی، نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
احدیت یکی بودن: بدانکه هرچیز که درتو محال است در ربوبیت صادق است چون یکیی که هر که یکی را بحقیقت بدانست از محض شرک بری گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکرویی
تصویر یکرویی
یک رو بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
یکطرفی متمایل بیک جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رویی
تصویر یک رویی
یک رو بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتایی
تصویر یکتایی
وحدانیت، یگانگی، توحید، وحدت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
((~. وَ))
یک طرفی، متمایل به یک جهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکویی
تصویر نکویی
((نِ))
نیکی، نیکویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکتایی
تصویر یکتایی
جامه یک لا و بی آستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکایی
تصویر یکایی
فردی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نکویی
تصویر نکویی
احسان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یکسویه
تصویر یکسویه
یکطرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
احسان، خوبی، خوبی، نکویی، نیکی، جمال، زیبایی
متضاد: بدی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کج، اریب
فرهنگ گویش مازندرانی
کته ی شل و آبدار
فرهنگ گویش مازندرانی
از مقامات آوازی موسیقی مازندران که بعدها به موسیقی سازی
فرهنگ گویش مازندرانی