نکو بودن. نیکویی. خوبی: رای ملک خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه. بوالمثل. رجوع به نکو شود، زیبائی. حسن. خوشگلی. جمال. خوبروئی: چو رویش به خوبی گل تازه نیست نکوییش را حد و اندازه نیست. شمسی (یوسف و زلیخا). تو گفتی تا قیامت زشت رویی بر او ختم است و بر یوسف نکویی. سعدی. اگر پارسا باشد و خوش سخن نظر در نکویی و زشتی مکن. سعدی. ، نیکی. نیکویی. خیر. برّ. احسان. کار خوب: نکویی به هرجا چو آید به کار نکویی کن و از بدی شرم دار. فردوسی. کسی کو با تو نیکی کرد یک بار همیشه آن نکویی یاد می دار. ناصرخسرو