جدول جو
جدول جو

معنی یکتو - جستجوی لغت در جدول جو

یکتو(یَ / یِ)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا:
رشته باریک شد چو یکتو شد.
سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار:
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
، یکی. واحد. یگانه:
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ویکتور
تصویر ویکتور
(دخترانه و پسرانه)
پیروز شدن، ظفریافتن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
(پسرانه)
یگانه، بی نظیر، تنها، یکی از نامهای خداوند، بی همتا (نگارش کردی: یهکتا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یکهو
تصویر یکهو
یک دفعه، یک مرتبه، ناگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
تنها، یگانه، بی همتا، بی مانند، بی نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکرو
تصویر یکرو
ویژگی منسوجاتی که فقط دارای یک سطح منقش، طرح دار، رنگی و قابل استفاده باشند مثلاً پارچۀ یکرو،
کنایه از کسی که ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا و مخلص مثلاً آدم یکرو
یکرو شدن: کنایه از بی ریا و مخلص شدن
یکرو کردن: کنایه از بی ریا و با خلوص نیت رفتار کردن، کاری را سرانجام دادن و به آخر رسانیدن، یکسره کردن کاری
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ)
مرغ سنگ خوار که بیشتر سنگ ریزه خورد. (فرهنگ رشیدی). نام پرنده ای است که بیشتر سنگ ریزه خورد، و آن را سنگخوارک گویند، و در فرهنگها بعد از ’یا’، ’تا’ آورده اند و برهان بعد ’یا’ به جای تای مثناه فوقانی بای موحدۀ تحتانی آورده و گفته مرغی است... (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کیبو شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
اتحاد. اتفاق. صمیمیت: اگر شما را اندیشۀ یکدلی و یکتویی هست بیشتر به قوریلتای حاضر باید آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تو و یکتایی شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
گام نزدیک نهادن. (زوزنی) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغ سنگخواره را گویند و به عربی قطا خوانند. (برهان). مرغ سنگخواره. (ناظم الاطباء). قطا. (مهذب الاسماء). سنگخوارک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
بیماریی در اسب و استر و خر. (ناظم الاطباء). ورم حلق (در اسب). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَتْ تو)
غوزۀ پنبه باشد که غلاف پنبۀ نارسیده است. (برهان). غوزۀ پنبه. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : و از پنجاه من کتوی اینان پنج من پنبه بیرون نیاید. (دیوان نظام قاری ص 133).
صبر بسیار بباید پدر پیر و حلاجش
تا دگر مادر کتو چو تو فرزند بزاید.
نظام قاری (دیوان البسه ص 126).
ز گوش پنبه برون آر ای کتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور.
نظام قاری (دیوان ص 32)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ جُ)
نام کوهی است در نواحی جام خراسان. (از جغرافیای سیاسی کیهان نقشۀ ص 180)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار.
- از یک سو، از جهتی. از جانبی:
ز یکسو ملک را بر کار می داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می داشت.
نظامی.
، به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار:
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یکسو و دور از گروه.
فردوسی.
- از راه یکسو، از راه برکنار: جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد، شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده. (تذکرهالاولیاء).
- به یکسو، بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک:
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یکسو ز انبوه بود.
فردوسی.
- به یکسو بردن، به کنار بردن. از راه دور کردن:
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه.
فردوسی.
- به یکسو کشیدن، به جایی بردن. به سویی بردن:
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
- یکسو (یک سوی) بودن، جدا بودن. برکنار بودن. دور بودن:
تو گفتی که من بدزن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم.
فردوسی.
دانه همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.
فرخی.
- یکسو شدن، به کنار رفتن. به کنار شدن. (ناظم الاطباء). دور شدن. فاصله گرفتن:
چنین گفت کز راه یکسو شوید
شب و روز از تاختن نغنوید.
فردوسی.
گر از راه و بیراه یکسو شوی
و گرنه نهمت افسربدخویی.
فردوسی.
دل نمی داد که از پای قلعۀ کوهتیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی ص 318). گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد خیمۀ فضیل بدید. (تذکرهالاولیاء). خواهر او چون تصرف او در خروج و اموال بدید به یکسو شد. (جهانگشای جوینی).
- ، مجانبه. تجنب. (یادداشت مؤلف). مجانبه. (تاج المصادر). دوری کردن. کناره گرفتن. اجتناب کردن:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی.
فردوسی.
- ، بیزار شدن. بری گشتن: خدا و رسول از من یکسو شدند. (تاریخ بیهقی ص 318). یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی ص 318).
به یکی کنج درخزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی.
- ، خارج و بیرون شدن. کنار گذارده شدن: چون بی فرمان ما هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133).
- ، برطرف شدن. از میان بشدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) :
روزه یکسو شد و عید آمدو دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد می باید خواست.
حافظ.
- ، بی راه شدن. آواره شدن. (از ناظم الاطباء).
- ، به انجام رسیدن. پایان یافتن.
- یکسو کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء). یکسو نمودن. یکسو ساختن. به یکسو کردن. پس کردن. کنار زدن. (یادداشت مؤلف). عزل. تعزیل. (منتهی الارب).
- ، منع نمودن. (آنندراج).
- ، یکسره کردن. فیصله بخشیدن:
هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او
کار خود در عاشقی این بار یکسو می کنم.
مصطفی میرزا نوۀ شاه طهماسب صفوی (ازآنندراج).
- یکسو نهادن، به سویی نهادن. منتقل کردن. جدا کردن از چیزی. (آنندراج).
- ، فراموش کردن. کنار گذاشتن: از سر رکاکت رأی حق جوار مبارک او یکسو نهد. (المعجم).
- ، کنار گذاشتن:
خشم گیری، جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه، سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
یک دم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وَ وَ / وِ وِ زَ دَ)
در تداول عوام، دفعتاً. غفلتاً. ناگهان. فجاءه. ناآگاهان. (یادداشت مؤلف) ، تماماً. کلیتاً. بالتمام. همگی. جملگی. همه. تمام. یک باره و نه به دفعات. در یک بار. (یادداشت مؤلف). یهو
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ)
نام نوعی زورق ماهی گیری با دو دگل و یک بادبان که در دریای مانش سیر کند
لغت نامه دهخدا
(کِ)
پایتخت کشور جمهوری ’اکوادور’ در امریکای جنوبی است که بر سلسله جبال آند و در ارتفاع 1850 گزی و در دامنۀ آتش فشان ’پیشن شا’ واقع است و 401800 تن سکنه دارد. این شهر دارای دانشگاه و رصدخانه و کتابخانه و کلیسای کهن است. (از لاروس) (از وبستر)
لغت نامه دهخدا
مرغزاری طویل و عریض است که شش فرسنگ در سه فرسنگ مساحت دارد و میان کرج و گرهرود و همدان و ساوه واقع بوده است، رجوع به نزهه القلوب چ گای لیسترنج ج 3 صص 69- 195 و 221 و مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَرْ رَ)
دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکسو
تصویر یکسو
یک جانب، یک جهت، کی کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
یک عدد، یکی، یکدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکهو
تصویر یکهو
غفلتاً، ناگهان، ناآگاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هکتو
تصویر هکتو
فرانسوی پیشوندی برای سد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتو
تصویر کتو
مرغ سنگخواره غف پنبه غوزه پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
تنها، بی نظیر، بی مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکهو
تصویر یکهو
((یَ هُ))
ناگهان، غیر منتظره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتو
تصویر کتو
((کُ))
غوزه پنبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتو
تصویر کتو
((کَ تَ))
مرغ سنگ خواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
واحد، احد
فرهنگ واژه فارسی سره
تنها، فرد، مفرد، منفرد، واحد، وحید، یگانه، بی مانند، بی نظیر، بی همال، بی همتا، یک دانه، یک عدد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی دارویی و خوراکی
فرهنگ گویش مازندرانی
یک، یک دانه، تک و تنها
فرهنگ گویش مازندرانی
واحد شمارش کلوخ و نمک، قالب ماست، جفت گیری سگ سانان، سرماخوردگی حاد، یک پارچه، خالص، نام مرتعی در جنوب لفور سوادکوه، انباشته
فرهنگ گویش مازندرانی
یک دست، صد
دیکشنری اردو به فارسی