جمع واژۀ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار، توسعاً بزرگان. (منتهی الارب) (برهان) (از اقرب الموارد) (آنندراج) : میان مهان بود شاه کبار نهان داشت ترس و نکرد آشکار. فردوسی. خلق ندانم بسخن گفتنش در همه گیتی ز صغار و کبار. منوچهری. این نماز ازدر خاص است میاموز به عام عام نشناسد این سیرت و آیین کبار. منوچهری. بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار. ناصرخسرو. همه داده گردن بعلم و شجاعت وضیع و شریف و صغار و کبارش. ناصرخسرو. جزعی خاست از امیر و وزیر فزعی کوفت بر صغار و کبار. مسعودسعد. جم و فریدون گرجشن ساختند رواست چنین بود ره و آیین خسروان کبار. مسعودسعد. در دست تو نهاده به بیعت کرام دست پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل. سوزنی. ای صدر روزگار که در روزگار خویش نور دل کرامی وتاج سر کبار. سوزنی. غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار. خاقانی. و گشتاسف که واسطۀ قلادۀ اکاسره و کبارایران بوده است. (سندبادنامه ص 5). معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). سخن به اوج ثریا رسداگر برسد به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار. سعدی. - ادویهالکبار، کبار الادویه. معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره. (یادداشت مؤلف)
جَمعِ واژۀ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار، توسعاً بزرگان. (منتهی الارب) (برهان) (از اقرب الموارد) (آنندراج) : میان مهان بود شاه کبار نهان داشت ترس و نکرد آشکار. فردوسی. خلق ندانم بسخن گفتنش در همه گیتی ز صغار و کبار. منوچهری. این نماز ازدر خاص است میاموز به عام عام نشناسد این سیرت و آیین کبار. منوچهری. بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار. ناصرخسرو. همه داده گردن بعلم و شجاعت وضیع و شریف و صغار و کبارش. ناصرخسرو. جزعی خاست از امیر و وزیر فزعی کوفت بر صغار و کبار. مسعودسعد. جم و فریدون گرجشن ساختند رواست چنین بود ره و آیین خسروان کبار. مسعودسعد. در دست تو نهاده به بیعت کرام دست پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل. سوزنی. ای صدر روزگار که در روزگار خویش نور دل کرامی وتاج سر کبار. سوزنی. غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار. خاقانی. و گشتاسف که واسطۀ قلادۀ اکاسره و کبارایران بوده است. (سندبادنامه ص 5). معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). سخن به اوج ثریا رسداگر برسد به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار. سعدی. - ادویهالکبار، کبار الادویه. معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره. (یادداشت مؤلف)
شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان) ، ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیۀ برهان چ معین). کبال. رجوع به کبال شود، در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج). کوار. کواره. رجوع به کوار و کواره شود
شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان) ، ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیۀ برهان چ معین). کبال. رجوع به کبال شود، در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج). کوار. کواره. رجوع به کوار و کواره شود
دفعۀ واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت: چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد. سعدی. صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟! ؟ ، یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف). کره. دفعه. تاره. مره. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). - به یک بار، یک باره. یک بارگی. ناگهان: یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار ازوی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. (قصص الانبیاء ص 143). نمی دانم دگر اینجا به ناچار چوخر در گل فروماندم به یک بار. عطار. تو را آتش ای دوست دامن بسوخت مرا خود به یک بار خرمن بسوخت. سعدی (بوستان). چشمت به تیغ غمزۀ خونخوار برگرفت تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت. سعدی. عشقت بنای صبر به کلی خراب کرد جورت در امید به یک بار درگرفت. سعدی. وقتی صنمی دلی ربودی تو خلق ربوده ای به یک بار. سعدی. ز روی کار من برقع درانداخت به یک بار آنکه در برقع نهان است. سعدی. ، بالتمام. یک باره. همه. (یادداشت مؤلف) : نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم. صائب
دفعۀ واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت: چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد. سعدی. صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟! ؟ ، یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف). کره. دفعه. تاره. مره. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). - به یک بار، یک باره. یک بارگی. ناگهان: یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار ازوی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. (قصص الانبیاء ص 143). نمی دانم دگر اینجا به ناچار چوخر در گل فروماندم به یک بار. عطار. تو را آتش ای دوست دامن بسوخت مرا خود به یک بار خرمن بسوخت. سعدی (بوستان). چشمت به تیغ غمزۀ خونخوار برگرفت تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت. سعدی. عشقت بنای صبر به کلی خراب کرد جورت در امید به یک بار درگرفت. سعدی. وقتی صنمی دلی ربودی تو خلق ربوده ای به یک بار. سعدی. ز روی کار من برقع درانداخت به یک بار آنکه در برقع نهان است. سعدی. ، بالتمام. یک باره. همه. (یادداشت مؤلف) : نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم. صائب