در اصطلاح سپاهیگری دورۀ صفویه و قاجاریه به معنی افراد سادۀ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دستۀ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان سادۀ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود
در اصطلاح سپاهیگری دورۀ صفویه و قاجاریه به معنی افراد سادۀ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دستۀ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان سادۀ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) : وزان پس چنین گفت بهرام را که هرکس که جویا بود کام را چو در خور بجوید بیابد همان دراز است یازنده دست زمان. فردوسی. هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد. ابن یمین. ، کشنده. - یازنده سر، سرکش: بترسیدکز وی رسد پیشتر جهانگیر بهرام یازنده سر. فردوسی. ، دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده: یازنده شبی از غم او آنکه درست است از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره. خسروی (از لغت فرس ص 512). شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در زمی اندر نگر که چرخ همی با شب یازنده کار زار کند. ناصرخسرو. یازنده تر از روزشماری ای شب تاریکتر ار زلف نگاری ای شب. معزی. ، نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) : همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان. فردوسی. گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار. سوزنی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. ، حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی) ، درازکننده در خرامنده. متمایل، اسد، شیر یازنده. (منتهی الارب)
بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) : وزان پس چنین گفت بهرام را که هرکس که جویا بود کام را چو در خور بجوید بیابد همان دراز است یازنده دست زمان. فردوسی. هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد. ابن یمین. ، کشنده. - یازنده سر، سرکش: بترسیدکز وی رسد پیشتر جهانگیر بهرام یازنده سر. فردوسی. ، دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده: یازنده شبی از غم او آنکه درست است از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره. خسروی (از لغت فرس ص 512). شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در زمی اندر نگر که چرخ همی با شب یازنده کار زار کند. ناصرخسرو. یازنده تر از روزشماری ای شب تاریکتر ار زلف نگاری ای شب. معزی. ، نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) : همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان. فردوسی. گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار. سوزنی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. ، حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی) ، درازکننده در خرامنده. متمایل، اُسد، شیر یازنده. (منتهی الارب)