جدول جو
جدول جو

معنی یوزنده - جستجوی لغت در جدول جو

یوزنده
جوینده، جستجوکننده
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
فرهنگ فارسی عمید
یوزنده
(زَ دَ / دِ)
سخت جهنده و خیزنده که جست وخیزی تند داشته باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز و یوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
یوزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده
تصویری از یوزنده
تصویر یوزنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آنکه یا آنچه چیزی را بسوزاند، آنکه یا آنچه بسوزد، کنایه از بسیار غم آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
کسی که چیزی می دوزد، خیاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
قصد کننده، آهنگ کننده، دست اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
کسی که گوز دهد. کسی که از پایین خود باد خارج کند
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
در اصطلاح سپاهیگری دورۀ صفویه و قاجاریه به معنی افراد سادۀ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دستۀ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان سادۀ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) :
به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (لغت فرس اسدی).
ز ما قصری طلب کرده ست جایی
کزآن سوزنده تر نبود هوایی.
نظامی.
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت.
خاقانی.
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد.
سعدی.
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد.
صائب (از آنندراج).
، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بندۀ یوز. آنکه نگاهبان یوزهای شکاری است. (از ناظم الاطباء). فهاد. (منتهی الارب). یوزبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوزبان شود
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ / دِ)
وزان. وزیدن دارنده
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زَ دَ / دِ)
مؤثر. اثرکننده. (انجمن آرا). تصحیفی است از نوژنده که آن هم از برساخته های دساتیر است. رجوع به نوژنده شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) :
وزان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کام را
چو در خور بجوید بیابد همان
دراز است یازنده دست زمان.
فردوسی.
هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد.
ابن یمین.
، کشنده.
- یازنده سر، سرکش:
بترسیدکز وی رسد پیشتر
جهانگیر بهرام یازنده سر.
فردوسی.
، دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده:
یازنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروی (از لغت فرس ص 512).
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کار زار کند.
ناصرخسرو.
یازنده تر از روزشماری ای شب
تاریکتر ار زلف نگاری ای شب.
معزی.
، نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان.
فردوسی.
گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار.
سوزنی.
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
، حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی) ، درازکننده در خرامنده. متمایل، اسد، شیر یازنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
دارای ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویزنده
تصویر آویزنده
آنکه آویزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورنده
تصویر آورنده
آنکه آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزنده
تصویر آموزنده
آنکه بدیگری آموزد آنکه تعلیم دهد معلم، آنکه از دیگری آموزد متعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوسنده
تصویر بیوسنده
منتظر، متوقع، طمعکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
آهنگ و اداره کننده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنده
تصویر گوزنده
کسی که بگوزد آنکه ضرطه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
آن که یا آن چه بسوزد، گرم تابدار، آنکه یا آن چه بسوزاند سوزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
جستجو کننده جوینده، حاصل کننده اندوزنده، ادا کننده گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
((زَ د))
قصدکننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزنده
تصویر سوزنده
((زَ دِ یا دَ))
آن که یا آن چه سوزد، گرم، سوزاننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
((زَ دِ))
جستجو کننده، ادا کننده، گزارنده، اندوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خورنده
تصویر خورنده
آکل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
مدعی علیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
قصد کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره
خیاط، درزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داغ، سوزان، گرم، محترق، ملتهب
فرهنگ واژه مترادف متضاد