منسوب به ییلاق: هوای ییلاقی، خانه ییلاقی. (یادداشت مؤلف) : کاکل از مه شد عذار ساقیان سردمهر آب و آتش بر رخ گلهای ییلاقی فشاند. مسیح کاشی (از آنندراج). رجوع به ییلاق شود
منسوب به ییلاق: هوای ییلاقی، خانه ییلاقی. (یادداشت مؤلف) : کاکل از مه شد عذار ساقیان سردمهر آب و آتش بر رخ گلهای ییلاقی فشاند. مسیح کاشی (از آنندراج). رجوع به ییلاق شود
دهی است از دهستان خین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر واقع در 6هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 120 تن جمعیت. آب آن از شطالعرب و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خین بخش مرکزی شهرستان خرمشهر واقع در 6هزارگزی شمال باختری خرمشهر با 120 تن جمعیت. آب آن از شطالعرب و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
منسوب به سقلاب که نام قوم و ولایت است: رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر اثر سبلت سقلابی. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی سقلابی فرودآید همی خله. عسجدی. بیست ویک خیلتاش سقلابی خیل دیماه را شکست آخر. خاقانی. به چین کرده سقلابی ترکتاز سموری ببر طاسیی کرده باز. نظامی. کنم دست پیچی بسنجابیان زنم سکه بر سیم سقلابیان. نظامی. رجوع به صقلابی شود
منسوب به سقلاب که نام قوم و ولایت است: رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر اثر سبلت سقلابی. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی سقلابی فرودآید همی خله. عسجدی. بیست ویک خیلتاش سقلابی خیل دیماه را شکست آخر. خاقانی. به چین کرده سقلابی ترکتاز سموری ببر طاسیی کرده باز. نظامی. کنم دست پیچی بسنجابیان زنم سکه بر سیم سقلابیان. نظامی. رجوع به صقلابی شود
علی بن محمد بن احمد... الحسینی المالکی الببلاوی. خطیب مسجد حسینی و یکی از علمای معروف متولد بسال 1251 هجری قمری در ببلاو. او نقیب سادات مصر بود و سپس جزء مشایخ ازهر قرار گرفت. (1320) و درسال 1323 درگذشت. او راست: الانوار الحسینیه علی رساله المسلسل الامیریه و این کتاب شرحی است بر حدیث مسلسل در روز عاشوراء. و رجوع به معجم المطبوعات شود، ثابت. پایدار. استوار. پا برجا: هر آن دین که باشد بخوبی بپای برآن دین بباشد خرد رهنمای. فردوسی. - بپای آوردن، پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن: همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن بپای آورند زن بدکنش (جادو) را بجای آورند. فردوسی. جهان را بمردی بپای آورد همان کین ما را بجای آورد. فردوسی. - بپای بودن، برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن: تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). - بپای حساب آمدن، مأخوذ شدن بحساب. (آنندراج). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن: قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - بپای خود به گور آمدن، درآمدن به مهلکه. (آنندراج). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن: چو با گورگیران ندارند زور به پای خود آیند گوران به گور. نظامی. - بپای دادن، دور انداختن. پرت کردن. (ناظم الاطباء). - بپای داشتن، ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن: ز بهر دانا دارد همی بپای خدای جهان و دین را نز بهر این حشر دارد. ناصرخسرو. - بپای شدن، برپا شدن. ایستادن. - ، آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن: همی آفرین خواند بر بک خدای که گیتی به فرمان او شد بپای. فردوسی. - بپای کردن، مستقر کردن. برپا ایستاندن. - ، مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن: سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای. اسدی. - بپای کسی از خود رفتن. محو شدن. پایمال شدن: رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش که من بپای نسیم سحر روم از خویش. صائب. - بپای کسی رفتن، به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن. (آنندراج). - بپای کسی زدن، ضربه وارد آوردن بر پای کسی. - ، در تداول عامه بحساب او گذاردن: به پای او بزن، در حساب او بگذار. - بپای کسی گذاردن، در پیش اونهادن: ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه. (آنندراج). - ، بحساب او بردن. - بپای کسی یا چیزی بودن، در کنار او بودن. زیر سایۀ او بودن. بحساب او بودن. - ، پابپای کسی رفتن، در شتاب و درنگ پیروی او کردن. همگام او شدن: بپای قافله رفتن ز من نمی آید چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام. صائب. - بپای کسی یا چیزی نهادن، در پیش او گذاردن: رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد. حافظ. - ، بحساب او گذاردن. - بپای گشتن، برخاستن. برپا شدن. - ، قائم شدن. راست ایستانیده شدن. - ، درگرفتن. پیدا شدن.بوجود آمدن. پدید آمدن: سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت. (تاریخ سیستان)
علی بن محمد بن احمد... الحسینی المالکی الببلاوی. خطیب مسجد حسینی و یکی از علمای معروف متولد بسال 1251 هجری قمری در ببلاو. او نقیب سادات مصر بود و سپس جزء مشایخ ازهر قرار گرفت. (1320) و درسال 1323 درگذشت. او راست: الانوار الحسینیه علی رساله المسلسل الامیریه و این کتاب شرحی است بر حدیث مسلسل در روز عاشوراء. و رجوع به معجم المطبوعات شود، ثابت. پایدار. استوار. پا برجا: هر آن دین که باشد بخوبی بپای برآن دین بباشد خرد رهنمای. فردوسی. - بپای آوردن، پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن: همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن بپای آورند زن بدکنش (جادو) را بجای آورند. فردوسی. جهان را بمردی بپای آورد همان کین ما را بجای آورد. فردوسی. - بپای بودن، برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن: تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). - بپای حساب آمدن، مأخوذ شدن بحساب. (آنندراج). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن: قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - بپای خود به گور آمدن، درآمدن به مهلکه. (آنندراج). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن: چو با گورگیران ندارند زور به پای خود آیند گوران به گور. نظامی. - بپای دادن، دور انداختن. پرت کردن. (ناظم الاطباء). - بپای داشتن، ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن: ز بهر دانا دارد همی بپای خدای جهان و دین را نز بهر این حشر دارد. ناصرخسرو. - بپای شدن، برپا شدن. ایستادن. - ، آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن: همی آفرین خواند بر بک خدای که گیتی به فرمان او شد بپای. فردوسی. - بپای کردن، مستقر کردن. برپا ایستاندن. - ، مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن: سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای. اسدی. - بپای کسی از خود رفتن. محو شدن. پایمال شدن: رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش که من بپای نسیم سحر روم از خویش. صائب. - بپای کسی رفتن، به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن. (آنندراج). - بپای کسی زدن، ضربه وارد آوردن بر پای کسی. - ، در تداول عامه بحساب او گذاردن: به پای او بزن، در حساب او بگذار. - بپای کسی گذاردن، در پیش اونهادن: ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه. (آنندراج). - ، بحساب او بردن. - بپای کسی یا چیزی بودن، در کنار او بودن. زیر سایۀ او بودن. بحساب او بودن. - ، پابپای کسی رفتن، در شتاب و درنگ پیروی او کردن. همگام او شدن: بپای قافله رفتن ز من نمی آید چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام. صائب. - بپای کسی یا چیزی نهادن، در پیش او گذاردن: رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد. حافظ. - ، بحساب او گذاردن. - بپای گشتن، برخاستن. برپا شدن. - ، قائم شدن. راست ایستانیده شدن. - ، درگرفتن. پیدا شدن.بوجود آمدن. پدید آمدن: سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت. (تاریخ سیستان)
یغلا. تاوه ای که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی یغلاست و در خراسان به این معنی لغلا گویند. (آنندراج). در گناباد خراسان، لغلاغو گویند، کاسۀ مسی دسته دارکه به سربازان برای گرفتن غذا داده می شود. یقلاوی
یغلا. تاوه ای که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی یغلاست و در خراسان به این معنی لغلا گویند. (آنندراج). در گناباد خراسان، لَغلاغو گویند، کاسۀ مسی دسته دارکه به سربازان برای گرفتن غذا داده می شود. یقلاوی
پارسی است و ترکی آوند آهنی یا مسین یغلا ظرف آهنی دسته دار که در آن روغن و چیزهای دیگربریان کنند، کاسه مسی دسته دار که به سربازان برای گرفته غذا داده میشود
پارسی است و ترکی آوند آهنی یا مسین یغلا ظرف آهنی دسته دار که در آن روغن و چیزهای دیگربریان کنند، کاسه مسی دسته دار که به سربازان برای گرفته غذا داده میشود