جدول جو
جدول جو

معنی یغنابی - جستجوی لغت در جدول جو

یغنابی
(یَ)
لهجه ای است که در درۀ یغناب، بین سلسله جبال های زرافشان و حصار، بدان تکلم میشود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شاخصۀ اثری ادبی که بیان کنندۀ احساسات و عواطف انسان باشد مثلاً شعر غنایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ینابیع
تصویر ینابیع
ینبوع ها، چشمه ها، جوی های پرآب، جمع واژۀ ینبوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یغمایی
تصویر یغمایی
یغماگر، غارتگر، آنکه مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیابی
تصویر غیابی
بدون حضور فرد موردنظر مثلاً حکم غیابی، در غیبت فرد مورد نظر مثلاً غیابی طلاق گرفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرابی
تصویر غرابی
نوعی خرما، نوعی نان شیرینی، غرابیّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنابی
تصویر عنابی
به رنگ عناب، قرمز تیره، مایل به قهوه ای مثلاً لباس عنابی پوشیده بود
فرهنگ فارسی عمید
(یَ تَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 6هزارگزی شمال خاوری کامیاران. دارای 171 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جمع واژۀ ینبوت. (اقرب الموارد). و رجوع به ینبوت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ج ینبوع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص 108). چشمۀ بزرگ آب. (آنندراج) : ینابیع را یبوست ظاهر شد و مرابیع را خشکی غالب آمد. (سندبادنامه ص 122). و رجوع به ینبوع شود.
- ینابیعالحکم (ینابیع حکم) ، چشمه های علوم. چشمه های دانش و حکمت: مرا بیع کرم و ینابیع حکم و مصابیح ظلم و مجاریح امم بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282).
آن ینابیعالحکم همچون فرات
از دهان او روان از بی جهات.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یغلا. تاوه ای که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی یغلاست و در خراسان به این معنی لغلا گویند. (آنندراج). در گناباد خراسان، لغلاغو گویند، کاسۀ مسی دسته دارکه به سربازان برای گرفتن غذا داده می شود. یقلاوی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
طایفه ای که در بلوک جندق مسکن دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
منسوب به یغما که شهری است از ترکستان. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، اهل یغما. از مردم یغما. (یادداشت مؤلف) ، متعلق به یغما. که از شهر یغما باشد. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از زیباروی و خوش اندام. (از یادداشت مؤلف). زیباروی اهل یغما یا مطلق خوب روی:
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی.
فرخی.
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی.
سوزنی.
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغمایی.
نظامی.
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی.
نظامی.
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست.
نظامی.
مرا خود بسی درّدریایی است
غلامان چینی و یغمایی است.
نظامی.
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبایی چو یغمایی نگاری.
نظامی.
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
سعدی.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی.
سعدی.
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهرۀ ترکان یغمایی کشد.
سعدی.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی.
سعدی.
ترک بالابلند یغمایی
خسرودار ملک زیبایی.
شاه نعمهاﷲ ولی.
، غارت کرده. (غیاث) (آنندراج). مال به غارت برده. مال غارتی. (یادداشت مؤلف) ، غارت گیر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
حسین بن علی بن حجاج، فقیه حنفی، حنفی مذهب. نسبت وی بسغناق است از شهرهای ترکستان. او راست: النهایه فی شرح الهدایه. الکافی. شرح اصول البزدوی. النجاح که در علم صرف است. وی در سحلب بسال 570 ه. ق. درگذشت. (اعلام زرکلی ج 1 ص 256)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
عمر بن احمد بن ابی حسن بن حسن غندابی مرغینانی، مکنی به ابومحمد و معروف به فرغانی. وی فقیه سمرقند و صاحب فتوای آنجا بود. در بلخ از ابوجعفر محمد بن حسین سمنجانی (سمنگانی) حدیث شنید. ولادت او به سال 485 هجری قمری بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به یونان، هر چیز منسوب ومربوط به کشور یونان، (یادداشت مؤلف) :
ساخت آنگه یکی بیوکانی
هم بر آیین و رسم یونانی،
عنصری،
، اهالی یونان، مردم یونان، که از مردم یونان باشد، اهل یونان، از یونان، گرک، گرس، هلن، آغریقی، آغریقیه، (یادداشت مؤلف)، زبانی که در یونان بدان تکلم کنند، زبان مردم یونان، زبان یونان، زبان یونانی، (یادداشت مؤلف) :
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
از شهر یغما، خوبروی -1 منسوب به یغما، خوبروزیبا: من همان روز دل و صبر بیغما دادم که مقید شدم آن دلبریغمائی را. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنابی
تصویر عنابی
چیلانی از رنگ ها منسوب به عناب برنگ عناب سرخ رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
غنایی در فارسی سوز واره، آهنگین منسوب به غنا. یا شعر غنائی. شعریست که حاکی از عواطف و احساسات باشد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ونیک در نوبد اندایی منسوب به غیاب آنچه در غیاب کسی گویند یا انجام دهند مقابل حضوری یا حکم غیابی. حکمی است درباره یکی از اصحاب دعوی که در جلسه دادرسی حاضر نشده و لایحه نفرستاده و حضور خود را ساقط نکرده باشد صادر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضابی
تصویر غضابی
بد برخورد مرد
فرهنگ لغت هوشیار
افزوده کلاغی نوک کلاغی در استخوان دوش، کلاغ زاغی زاغگون، خرمای سیاه خرمای زاغی، نان بادامی نوعی خرما، نوعی نان شیرینی غرابیه غرابیا، زایده ایست در کنار فوقانی و مجاور بریدگی به همین نام در استخوان کتف به شکل منقار کلاغ در راس این زایده عضلات سینه یی کوچک و غرابی بازویی و سر کوتاه عضله دو سر بازویی می چسبند
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به طنبی ایوانی که توی ایوان بزرگتر باشد، تالار، اطاقی وسیع و مجلل نظیر شاه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و ترکی آوند آهنی یا مسین یغلا ظرف آهنی دسته دار که در آن روغن و چیزهای دیگربریان کنند، کاسه مسی دسته دار که به سربازان برای گرفته غذا داده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یونانی
تصویر یونانی
منسوب به یونان، ازمردم یونان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغابی
تصویر تغابی
فرو گذاشت فرناسیدن (فرناس غافل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنابی
تصویر زنابی
نیش کژدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینابیع
تصویر ینابیع
چشمه های بزرگ آب، چشمه های دانش و حکمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینابیع
تصویر ینابیع
((یَ بِ))
جمع ینبوع، چشمه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یغمایی
تصویر یغمایی
((یَ))
منسوب به یغما، خوبرو، زیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرابی
تصویر غرابی
((غُ))
نوعی خرما، نوعی نان شیرینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنابی
تصویر عنابی
سرخ رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنایی
تصویر غنایی
((غِ))
منسوب به غنا، شعری که بیانگر عواطف و احساسات باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یغلاوی
تصویر یغلاوی
((یَ))
تابه کوچک دسته دار، کاسه کوچک دسته دار مخصوص غذا گرفتن سربازان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهنابی
تصویر بهنابی
صرفا
فرهنگ واژه فارسی سره