جدول جو
جدول جو

معنی یغرب - جستجوی لغت در جدول جو

یغرب
(یَ رَ)
شیر ترش بسته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرب
تصویر غرب
بخشی از کرۀ زمین که در سمت غرب نصف النهار گرینویج است، جایی که آفتاب غروب می کند، یکی از چهار جهت اصلی، سمت چپ شخصی که رو به شمال ایستاده است، کنایه از کشورهای اروپایی و امریکایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
آورندۀ هر چیز غریب و عجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارب
تصویر یارب
پروردگارا، ای خدا، هنگام دعا، ناله به درگاه خدا یا تعجب گفته می شود، برای مثال یارب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان / وآن سهی سرو خرامان به چمن بازرسان (حافظ - ۷۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
دوری گزیدن، دور رفتن، از وطن دور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
جای فروشدن آفتاب، مکان غروب کردن آفتاب، باختر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
غریب تر، باغرابت تر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ / رَ)
جای فروشدن آفتاب. ج، مغارب. (مهذب الاسماء). خوربران. خورباران. (مفاتیح العلوم خوارزمی). جای فروشدن آفتاب. مغربان مثله، مغیربان مصغر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فروشدن آفتاب و خاور. ج، مغارب. (ناظم الاطباء). محل غروب آفتاب. مقابل مشرق. (از اقرب الموارد). یکی از چهار جهت. آنجای که خورشید فرورود. فروشدنگاه. خاور. خاوران. خوروران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ﷲ المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه اﷲ ان اﷲ واسع علیم. (قرآن 115/2). قل ﷲ المشرق و المغرب یهدی من یشاء الی صراط مستقیم. (قرآن 142/2). قال ابراهیم فان اﷲ یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذی کفر. (قرآن 258/2).
چو خورشید بر جای مغرب رسید
رخ روز روشن بشد ناپدید.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
بس نمانده ست کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی.
ناصرخسرو.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
اگر رفت خورشیدگردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر.
خاقانی.
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 226).
، جای فروشدن ستاره. (ترجمان القرآن) :
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد. (المعجم ص 59) ، آن قسمت از کرۀ زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته:
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت.
خاقانی.
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند.
خاقانی.
کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر
بر خسرو ایران رسدش بار خدایی.
خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای.
سعدی.
، شام. (نصاب). هنگام فروشدن آفتاب. (ناظم الاطباء). شامگاهان. شبانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، لقیته مغرب الشمس، ای عند غروبها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) 0
- اذان مغرب، بانگ نماز که هنگام غروب آفتاب گویند.
- صلوه مغرب، صلوه عشاء اولی. نماز شام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- نماز مغرب، نماز چهارم که پس از فروشدن آفتاب می خوانند. (ناظم الاطباء). اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مغرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جسم است و مشرق کنایت از جان است. جسم را مغرب دانند و جان را مشرق. (شرح گلشن راز ص 499، از فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
- مغرب شمس، کنایت از استتار حق تعالی است به تعینات خود و یا اسماء حق است به تعینات و اخفای روح به جسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رَ)
فاصله دور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
چیز غریب آرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیز عجیب و غریب آرنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- العنقاء المغرب و عنقاء مغرب و مغربه (در هر سه بطور صفت) و عنقاء مغرب (به طور اضافه) ، مرغی است معروف الاسم مجهول الجسم یا از الفاظ بی معانی است یا مرغی است بزرگ دورپرواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). مرغ معروف الاسم مجهول الجسم. (از اقرب الموارد) :
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم.
خاقانی.
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغرب است که جایی پدید نیست.
ابن یمین.
و رجوع به عنقاء شود.
- ، سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- ، زنی که به سفررود و خبرش بازنیاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- ، هر پشته یا پشته ای است بلند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام مدینۀ حضرت رسول است. به نام نخستین اقامت کننده در آن یثرب بن قانیه از نژاد سام بن نوح نامیده اند. اما در تعیین مکان آن اختلاف است. بعضی گویند یثرب نام یک ناحیه و مدینه جزو آن می باشد و برخی برآنند که یثرب نام ناحیه ای از مدینه است و بنا بقول دیگر یثرب عبارت از خود مدینه است. گویند حضرت رسول از این نام اکراه داشت از این رو این بلد را ’طیبه’ و ’طابه’ نامند. (از معجم البلدان ج 4 ص 1010). طیبه. طابه. مدینه. مدینه السلام. مدینه الرسول. مدینۀ منوره. اثرب. یندد. (یادداشت مؤلف) : و اذقالت طائفه منهم یا اهل یثرب لا مقام لکم فارجعوا. (قرآن 13/33).
اگر فساد کندهرکه او نبید خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه.
منوچهری.
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود.
سنایی.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
خاقانی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام.
سعدی.
وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب
که هیچ ملک ندارد چو او حفیظ و امین را.
سعدی.
و رجوع به مدینه در همین لغت نامه و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
ممالک آفریقا. (ناظم الاطباء). ممالکی در آفریقا و نسبت بدان رامغربی گویند. (از اقرب الموارد). نامی است که جغرافیادانان اسلام به شمال آفریقا (تونس، الجزایر، مراکش و...) داده اند و علاوه بر این کشورها، بر اندلس نیز اطلاق می شده است. مغرب را به مغرب اقصی و مغرب اوسط و مغرب ادنی تقسیم می کردند. مغرب اقصی از مشرق به تلمسان و از غرب به ساحل اقیانوس اطلس و از شمال به سبته و از جنوب به مراکش محدود بوده است، مغرب اوسط از غرب به وهران و از شرق به ناحیۀ بجایه محدود بوده است و این ناحیه در قدیم به کشور ’نومیدیا’ معروف بود و اکنون همان الجزایر است. مغرب ادنی را افریقیه می نامیدند که شامل بلاد بربر شرقی می شده است و جغرافیادانان اسلام در تعیین حدود آن اختلاف دارند و بعضی حد غربی آن را تا مغرب اقصی و لیبی نیز امتداد داده اند. ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است و جنوب وی بیابانی است که آخرش به ناحیت سودان باز دارد و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است وشمال وی دریای روم است و این ناحیتی است که اندر وی بیابان بسیار است و کوه سخت اندک، و این مردمان سیاهند و اسمر و اندر وی ناحیتهای بسیار است و شهرها و روستاها و اندر بیابان ایشان بربریانند بسیار بی عدد و این جایی گرمسیر است و زر اندر وی بسیار است. و اندر ریگهای این ناحیت معدن زر است و بازرگانی ایشان بیشتر به زر است. (حدود العالم چ دانشگاه، صص 177-178). و از شهرهای مغرب، بنقل حدود العالم، طرابلس و مهدیه و برقه و قیروان (قصبۀ مغرب) و زویله و تونس و فرسانه و سطیف و طبرقه و تنس و جزیره بنی رعنی و ناکور و تاهرت و سلجماسه و بصیره و ازیله و فاس (قصبۀ طنجه) و سوس الاقصی است و رجوع به حدود العالم چ دانشگاه صص 177-181 شود: بعد، از حی به حی و شهر به شهر اندر حد مغرب و مصر و یمن همی گشت. (مجمل التواریخ و القصص ص 217). (عمرو بن العاص) به جانب مصر و مغرب رفت با مقوقس به صلح و حرب آن دیار، مصر و قبط و اسکندریه بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 275). مهدیه شهری است خرد بر کنار دریا و از آنجا تا قیروان دو منزل است و آن را ابوعبداﷲ بنا کرده است آنگاه که مغرب را بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص ص 19).
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
(بوستان).
و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و اعلام المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشور مغرب، کشوری است در شمال غربی افریقا. از شمال به دریای مدیترانه، از مشرق به الجزایر و از جنوب به الجزایر و صحرای شمال باختری یا صحرای سابق اسپانی و از مغرب به اقیانوس اطلس محدود است. مساحت این کشور که مراکش نیز نامیده می شود در حدود 447000 کیلومتر مربع است و 15530000تن سکنه دارد. سرزمینی است کوهستانی و مهمترین محصولات کشاورزی آن انگور، زیتون، حبوبات و سایر میوه هاست. دارای جنگلهای وسیع است و از ذخایر زیرزمینی آن فسفات و زغال سنگ و گوگرد و نفت و سایر معادن را می توان نام برد. پایتخت آن رباط است و دارالبیضاء (کازابلانکا) ، مراکش، فاس و مکناس از شهرهای مهم آن بشمار می رود. زبان مردم عربی مراکشی و بربری است. در سال 1955 فرانسه و از سال 1956 میلادی اسپانیا استقلال مغرب را به رسمیت شناختند و این کشور در سال 1957 میلادی رسماً استقلال خود را اعلام داشت
لغت نامه دهخدا
(یُ غُ)
یغورت. ماست. جغرات. (ناظم الاطباء). به لهجۀ آذری، جغرات. (یادداشت مؤلف). رجوع به جغرات و ماست شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
آب بسیار. بول بسیار، بحرزغرب، دریای بسیارآب و همچنین بئر زغرب، یعنی چاه بسیارآب. رجوع به زغربه و زغربی شود، رجل زغرب المعروف، مرد بسیاراحسان و بسیارعطا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ رُ)
ابن قحطان، پدر قبایل یمن. گویند اول کسی است که به زبان عربی سخن گفته. (از منتهی الارب). نام پسر قحطان، پدر قبایل یمن. (ناظم الاطباء). مردی که زبان تازی او بیرون آورد. (آنندراج). جد اعلای مردم یمن، و در اساطیر نام پدر عرب و واضع زبان تازی است. (یادداشت مؤلف). پدر عرب و بدر فلک ادب بود و اول کسی بود که به خط عرب کتابت کرد و بر دقایق لغت سریانی و عبرانی وقوفی تمام داشت و خاطر او به مواسات ابیات و اشعار پیوسته انقیاد می نمود و نوحۀ حضرت آدم را بر پسرش هابیل که به زبان سریانی و به نثر بود به زبان عربی به نظم درآورد تا حفظ آن آسان باشد و از آن نوحه است:
تغیرت البلاد و من علیها
و وجه الارض مغبر قبیح
تغیر کل ّ ذی طعم و لون
و قل ّ بشاشه الوجه الصبیح.
ترجمه: سرزمینها و کسانی که در آنها بودند دگرگون شدندو روی زمین خاک آلود و زشت است. هر مزه و رنگی تغییریافت. و کم است خندانی و بشاشت روی زیبا. (از لباب الالباب ج 1 ص 18). و در تاریخ اسلام آمده است: پدرش در هنگام تفرق فرزندان نوح به یمن آمد و پادشاه شد. پس از پدر به سلطنت رسید و زبان عربی را در آنجا آموخت ودر حیات خود نواحی را به برادران خود داد، از جمله عمان را به عمان بن قحطان و حضرموت را به حضرموت بن قحطان. گویند پس از یعرب پسرش یشجب به سلطنت رسید. (ازتاریخ اسلام ص 19).
- یعرب زبان، عربی زبان. تازی زبان. که به زبان عرب سخن گوید:
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رِ)
سوی مغرب شونده. (منتهی الارب) (آنندراج). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود. (ناظم الاطباء) ، شأو مغرب، بعید. فاصله دور. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثِ رِ)
دندانهای زرد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از سوی غرب آمدن، دوری گزیدن. و دور رفتن و جدا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به غربت شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
غریب تر و باغرابت تر. (ناظم الاطباء). غریب تر و عجیب تر. (آنندراج). دورتر. شگفت تر. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
اغرب من العنقاء
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
ج غراب، زاغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ غراب، نام پرندۀ بزرگی است که سیاه آن را حاتم گویند و آن را بدشگون دانند. و ابقع آن را غراب البین گویند. (از اقرب الموارد). اغربه. غربان. غرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفرد کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
جای فرو شدن آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
دور شدن، پنهان شدن آفتاب، ناپدید شدن، رفتن، به یکسو شدن، مغرب، جای غروب آفتاب مسافر، غریب، نادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
غریبتر، عجیبتر، دورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
از وطن دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شغره گورکن از جانوران بنگرید به یغور از یوغور ماق: ترکی زمخت نا هنجار ستبر گنده ستبیر و عظیم الجثه (از لحاظ تشبیه به خمیرورآمده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
((تَ غَ رُّ))
از وطن دور شدن، غربت گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
((مُ رِ))
چیز عجیب و غریب در آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
((مَ رِ))
باختر، جای فرو شدن آفتاب، غرب، جمع مغارب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارب
تصویر یارب
((رَ))
پروردگارا، ای خدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
((اَ رَ))
شگفت تر، غریب تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرب
تصویر مغرب
باختر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غرب
تصویر غرب
باختر، خوربران
فرهنگ واژه فارسی سره
بابل، باختر، غرب، غروبگاه، عشا
متضاد: خراسان، مشرق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گونه ای راه رفتن اسب که دو دست و دو پا با هم به نبت برداشته
فرهنگ گویش مازندرانی