جدول جو
جدول جو

معنی یزیدان - جستجوی لغت در جدول جو

یزیدان
(یَ)
نهری است به بصره. (منتهی الارب). نهری است در بصره منسوب به یزید بن عمرو اسدی. (از معجم البلدان). نهری است به بصره منسوب به یزید بن عمرو اسدی و او در زمان خود از رجال بصره بود. یاقوت گوید یکی از اصطلاحات اهل بصره این است که هرگاه زمینی را به مردی نسبت دهند در آخر آن الف و نونی بیفزایند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیدان
تصویر زیدان
(پسرانه)
نام نویسنده ای عرب، او نخستین نویسنده عرب است که به سبک نویسندگان اروپایی مطالب علمی وتاریخی اسلامی را به صورت رمان منتشر کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یزدان
تصویر یزدان
(پسرانه)
خداوند، آفریدگار هستی، خداوند، ایزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریزیدن
تصویر ریزیدن
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
شاشیدن، میختن، گمیزیدن، گمیختن، گمیز کردن، ادرار کردن، شاش زدن، شاشدن، چامیدن، شاریدنبرای مثال هر کجا در دل زمین موشی ست / سر نگونسار بر فلک میزد (انوری - ۶۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
سه پایه، سهپایۀ آهنی که دیگ را روی آن میگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یزدان
تصویر یزدان
ایزد، خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیزیدن
تصویر لیزیدن
سر خوردن، لیز خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
از ماه های سریانی یا رومی، بین ایار و تموز، ماه ششم تقویم شمسی بعضی از کشورهای عربی، مطابق ماه ژوئن
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
یکی از نامهای خداوند تبارک و تعالی جل شأنه. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). ایزد:
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
نگفتم سه روز این سخن را به کس
مگر پیش یزدان فریادرس.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان و بر سر پراکنده خاک.
فردوسی.
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید.
فردوسی.
از آن گه که یزدان جهان آفرید
چو تو پهلوان در جهان کس ندید.
فردوسی.
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان.
فرخی.
زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز
تو چون خلیفۀ بغداد نایب یزدان.
فرخی.
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانش یاور.
فرخی.
خسرو مشرق که یزدانش به هرجا ناصر است
هرکه او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود.
عنصری.
به هرکس آن دهد یزدان که شاید.
(ویس و رامین).
به یزدان ز دین و دل افروختن
رسد مرد، نز خویشتن سوختن.
اسدی.
ز یزدان شمر نیک و بدها درست
که گردون یکی ناتوان همچو تست.
اسدی.
من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان.
ناصرخسرو.
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
نه هرچه آن ندانی آن نه علم است
که داند حکمت یزدان سراسر.
ناصرخسرو.
دشوار این زمانۀ بدفعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم.
ناصرخسرو.
آنچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی.
انوری.
خلق باری کیست کآمرزد گناه بندگان
بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده.
خاقانی.
نپذیرد ز کس حوالۀ رزق
که ضماندار رزق یزدان است.
خاقانی.
فضل یزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد.
خاقانی.
پیشت آرم ذات یزدان راشفیع
کش عطا بخش و توانا دیده ام.
خاقانی.
به یزدان که تا در جهان بوده ام
به می دامن لب نیالوده ام.
نظامی.
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر ما حرج رب الفرج.
مولوی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن می تواندنی گشادن.
علی شطرنجی.
، به عقیدۀ فارسیان پیش از اسلام نام فرشته ای که فاعل خیر باشد و هرگز از وی شر نیاید و آفرینندۀ خیر را یزدان و آفرینندۀ شر را اهریمن گویند. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). خالق خیر به زعم مجوس. (مفاتیح). یکی از دو خدای ثنویان. مقابل اهریمن. (یادداشت مؤلف) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سلسلۀ شروان شاهیانند به اعتبار اینکه یزید نام یکی از نیاکان آنهاست. (یادداشت مؤلف). گویا مؤسس آن سلسله محمد بن یزید بود... به همین مناسبت خاقانی شروانشاهان را یزیدیان و آل یزید می خواند، چنانکه در مدح جلال الدین اخستان می گوید:
از گهر یزیدیان زاد علی شجاعتی
کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین.
ای ظلم تو مخرب ملک یزیدیان
لاف از علی مزن که یزید دوم تویی.
خاقانی.
علی ولی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب.
خاقانی.
ای چراغ یزیدیان که دلت
چون علی خیبر ستم بشکافت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابن احمد المنصور بن محمد الشیخ، معروف به ’زیدان السعدی’ و مکنی به ابوالمعالی. از ملوک دولت اشراف السعدیین به مراکش است. پایتختش فاس بود. او در سال 1012 هجری قمری بعد از وفات پدرش به حکومت رسید. برادران وی یعنی ابوفارس و محمد المأمون بر او شوریدند و لشکر او را شکست دادند. وی به تلمسان درآمد و میان سجلماسه و درعه و سوس حرکت می کرد و گروهی از سپاهیان هزیمت یافتۀ او با وی بودند. او از مردم در مقابل شورش برادرانش یاری خواست و مردم مراکش دعوت او را اجابت کردند و در سال 1015 او را سلطان خود خواندند، ولی چیزی نگذشت که برادرش مأمون او را از سلطنت برانداخت (1016) و او مدتی درکوهها متواری گردید و در همان سال بازگشت و مراکش را گرفت و شوکت خود را نیرو داد و در سال 1017 هجری قمری بر فاس استیلاء یافت ولی یاران مأمون او را در سال 1018 از فاس بیرون راندند و سلطان زیدان همچنان بر مراکش و اطراف آن حکومت کرد تا آنکه بسال 1037 درگذشت. وی مردی فاضل و در فقه عالم بود و در ادب معرفت داشت و کتابی در تفسیر قرآن کریم دارد. او را اشعاری است.. رجوع به الاستقصاء سلاوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زاد زیداًو زیداً و زیداً و زیداناً و زیادهً. رجوع به زیاده شود. (ناظم الاطباء). رجوع به زیاده و زید شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یا ’زیدین’. نام شهری نزدیک کازرون و وجه تسمیه آنکه قبر دو زید، یعنی زید بن ثابت انصاری و زید بن ارقم انصاری دو تن از صحابۀ رسول بدانجاست. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
موضعی است به کوفه که گویند در آن صحرائی است که ابوالغنایم بدان منسوب است. (از لباب الانساب ج 1 ص 517). موضعی است به کوفه. (از معجم البلدان). رجوع به زیدانی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
افزونی. (منتهی الارب) (آنندراج). افزونی و زیادتی. (ناظم الاطباء). رجوع به زید شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی واقع در 23 هزارگزی جنوب باختری خوی با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جدیدان
تصویر جدیدان
روز و شب تثنیه جدید، شب و روز
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیران
تصویر حزیران
ماه نهم از سال سریانی بین ایار و تموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیزان
تصویر حزیزان
نام ماهی رومی برابر با ماه ششم سال خورشیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریدان
تصویر جریدان
دو روز، دو ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیدان
تصویر ربیدان
پا کلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
شیر زا از داروها گیاهی است که از آن دارویی به جهت فربهی سازند مستعجل ثعلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویدان
تصویر بویدان
ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
سه پایه ای آهنین که دیگ مسین را بربالای آن گذارند و طعام پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدیان
تصویر ازدیان
آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یزدان
تصویر یزدان
نامی از نامهای خداوند تبارک و تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیدان
تصویر زیدان
افزونی، نام شهری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طریدان
تصویر طریدان
شب و روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یزدان
تصویر یزدان
((یَ))
خدا، خداوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیمیدان
تصویر شیمیدان
کیمیاگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایزدان
تصویر ایزدان
آلهه
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگار، الله، ایزد، پروردگار، جان آفرین، خدا، رب
متضاد: شیطان
فرهنگ واژه مترادف متضاد