جدول جو
جدول جو

معنی یرلغ - جستجوی لغت در جدول جو

یرلغ
(یَ لِ)
مخفف یرلیغ و به معنی آن. (یادداشت مؤلف). یرلیغ. (ناظم الاطباء). فرمان و حکم:
در یرلغ غم تو ز بس ناله های سخت
خون شد دل چریک و رعایا و لشکری.
پوربهای جامی.
یرلغ بده ای سایۀ خوبان جهان
تا پیش قدت جنگ کند سروروان.
(یادداشت مؤلف).
و رجوع به یرلیغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یراغ
تصویر یراغ
ابزار جنگی از قبیل شمشیر، سپر، تیر، کمان، تفنگ و امثال آن ها
مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه و آنچه اسب را با آن می آرایند، آشرمه، زین و برگ، زین افزار، یراق، ساز
نوار بافته شده از مفتول های نازک فلزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یرلیغ
تصویر یرلیغ
در دورۀ مغول، فرمان حاکم و پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یغلغ
تصویر یغلغ
تیر پیکان دار، برای مثال پرّ کرکس بین به رنگ خرمگس / یغلغی را کز کمان خواهد گشاد (خاقانی - لغت نامه - یغلغ)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
اسبی را گویند که از بسیاری سواری قابلیت آن را پیدا کرده باشد که بر او سوار شده و از جایی به جایی ایلغار کنند یعنی بزودی بروند. (برهان) (لغت فرس اسدی). اسب آزمودۀ ایلغاری. (از اقبالنامۀ نظامی ص 24) (از ناظم الاطباء). ظاهراً همان است که امروز یرغه نامند و مانند یرمق و یرناق و یتاق ترکی خواهد بود. (از آنندراج) (یادداشت مؤلف) ، اتفاق و مصلحت. (از برهان). اتفاق و اجتماع و مصلحت. (ناظم الاطباء) ، سجاف و زینت هایی که بر کنار جامه دوزند. (یادداشت مؤلف). یراق
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ لُ)
زاغ و کلاغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
فرمان پادشاهی. (غیاث). اجازه و حکم و فرمان شاه یا امیر. (یادداشت مؤلف). فرمان پادشاهان که آن را مثال و منشور نیز گویند و یرلغ مخفف آن است. (آنندراج). یرلغ. برات و سند و فرمان پادشاهی بخصوص فرمان خان تاتارستان. (ناظم الاطباء) : او را قتلغ سلطان به لقب پدر یرلیغ فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
اگر صد خون به یک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغ ترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری قهستانی.
هولاکوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی). چون حکم یرلیغ همایون... به قیام به اهتمام و اتمام این امر مهم نفاذ یافت... (جامع التواریخ رشیدی). مدت ماهی در آن مرحله اقامت نمودندو به پادشاهان و سلاطین ایران زمین یرلیغها اصدار فرمودند. (جامع التواریخ رشیدی). به هر جانب ایلچیان راجهت تحصیل مال با یرلیغها و... روانه فرمود. (تاریخ غازانی ص 59). التماس کردند تا یرلیغ در باب ممالک مقرر بدهد. (تاریخ غازانی ص 68). شنیدم که یرلیغ از ارغون خان به شهزاده غازان رسیده است مشتمل بر آنکه نوروز و متعلقان با بوقا در کنگاج بوده اند باید که ایشان را گرفته تمامت به یاسا رسانید. (تاریخ غازانی ص 16). او را یرلیغ ترخانی داد و راه خزانه داری بر وی توسامیشی فرمود. (تاریخ غازانی ص 20). فرمان شد تا یرلیغها و آل تمغا که داشتند بازسپردند و اجازت یافتند. (تاریخ غازانی ص 30). نمود که حکم یرلیغ کیخاتوخان است که شهزاده مراجعت کند و دیار خراسان و مازندران از یاغی نگاهدارد. (تاریخ غازانی ص 38). باقی امرا نوروزرا سیورغامیشی فرموده با یرلیغ و استمالت عاطفت و اقالت عشرت اجازت انصراف داد. (تاریخ غازانی ص 51). و حکم یرلیغ نفاذ یافت که از کنار آمویه تا سرحد ممالک عراق که در قبضۀ تصرف و پنجۀ تملک ماست... به نوروز ارزانی داشتیم. (تاریخ غازانی ص 55). دست مولانا عضدالدین بگرفت گفت رقص بکن، شخصی به او گفت که تو رقص به اصول نمی کنی زحمت مکش. مولانا گفت من رقص به یرلیغ می کنم نه به اصول. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 170).
ای صاحبی که هست ز یرلیغ حکم تو
ترک ومغول و تازی و رومی و بربری.
پوربهای جامی.
یرلیغ بلیغ به نام... نوشت. (مجمل التواریخ زندیه ص 47) ، طغرای شاه بر بالای حکمی. ظهیر. (یادداشت مؤلف) : فاتفق اهل العراق علی تولیه ابی غره نقابه الاشراف و کتبوا بذلک الی السلطان ابی سعید فامضاه و نفذ له الیرلیغ و هو الظهیر بذلک و بعثت له الخلعه... (ابن بطوطه). و قام الیه و عانقه و اجلسه الی جانبه و قال له ’سن آطا’ و معناه بالترکیه انت ابی و کتب له الیرلیغ و هو الظهیر ان لایطالبه بهدیه بعدها هو و لا اولاده. (ابن بطوطه) ، رحم و شفقت، ناامیدی و بیچارگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام دهی بر چهارفرسنگی بیش بالیغ از بلاد ایغور. جوینی آرد: مسقط رأس او (کرکوز) دیهی است مختصر بر چهارفرسنگی بیش بالیغ نام آن یرلیغ از بلاد ایغور در طرف غربی ممر مجتازان بر آنجا، در شهور سنۀ احدی و خمسین و ستمائه (951 هجری قمری) وقت مراجعت از اردوی پادشاه جهان منکوقاآن بر سبیل قیلوله آنجا ساعتی استرواحی رفت فرد بیتی که مرحوم نظام الدین علی السدید البیهقی بر حسب حال کرکوز وقت عبور بر آن دیه انشا کرده بود و کاتب را روایت بعدما که از صحیفۀ ضمیر محو بود بر خاطر گذشت:
غداه نزلنا فی کنیسه یرلیغ
تحقق لی ان الرجال من القری.
از متوطنان آن دیه از حال نسب او پرسیده شد گفتند پدر او از آحاد الناس بود. (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 225)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
قدحی بود از سروی گاو که بدان شراب خورند. (اوبهی). مأخوذ از ترکی است و آن جامی است که از شاخ کرگدن ساخته باشند. پیالۀ شرابخوری چوبین. یالغی. (از ناظم الاطباء). طاس چوبین که بدان سیکی خوردندی. سروی گاو که در وی شراب آشامیدندی. ظرف شراب. اما ظاهراً کلمه مصحف بالغ است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بالغ شود
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ / لِ)
تیر پیکان دار. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) :
پرّ کرکس بین به رنگ خرمگس
یغلغی را کزکمان خواهد گشاد.
خاقانی.
و رجوع به یغلق شود، ظاهراً نوعی پوشاک است. یقلق: علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برگ تبریزی. (نظام قاری ص 154)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
در ترکی، کشاورزی. (مؤیدالفضلا). کشاورزی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
به معنی یراغ است که اسب سواری کرده شده و آزموده باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یرق. یراغ. سوغانی. اسب آزمودۀ ایلغاری. (یادداشت مؤلف) :
شتابنده را اسب صحراخرام
یرغ داده به زانکه باشد جمام.
نظامی.
و رجوع به یراق شود، اتفاق و اجتماع و مصلحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یعلغ
تصویر یعلغ
تیرپیکان دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یغلغ
تصویر یغلغ
ترکی تیر پیکان دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یراغ
تصویر یراغ
اسب راهوار و آزموده که تند حرکت کند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جغتایی نشان (پایزه)، فرمان گشاد نامه حکم وفرمان پادشاه: و بها الدین را بمزید عاطفت مخصوص گردانید و اورا پایزه ویرلیغ به آلتمغاداد (اوکتای)، یایرلیغ خانی. فرمان پادشاه (ایلخانان ودوره های بعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرلیغ
تصویر یرلیغ
((یَ))
حکم و فرمان پادشاه
یرلیغ خانی: فرمان پادشاه (ایلخانان و دوره های بعدی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یغلغ
تصویر یغلغ
((یَ لَ))
تیر پیکان دار
فرهنگ فارسی معین