چند آب است در کوه اجا. (منتهی الارب). علم مرتجل است برای آبهائی در اجاء: فوا کبدینا کلما التحت لوحه علی شربه من ماء احواض یاطب ترقرق ماء المزن فیهن و التقی علیهن انفاس الریاح الغرائب. (معجم البلدان)
چند آب است در کوه اجا. (منتهی الارب). علم مرتجل است برای آبهائی در اجاء: فوا کبدینا کلما التحت لوحه علی شربه من ماء احواض یاطب ترقرق ماء المزن فیهن و التقی علیهن انفاس الریاح الغرائب. (معجم البلدان)
پروردگارا، ای خدا، هنگام دعا، ناله به درگاه خدا یا تعجب گفته می شود، برای مثال یارب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان / وآن سهی سرو خرامان به چمن بازرسان (حافظ - ۷۷۲)
پروردگارا، ای خدا، هنگام دعا، ناله به درگاه خدا یا تعجب گفته می شود، برای مِثال یارب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان / وآن سهی سرو خرامان به چمن بازرسان (حافظ - ۷۷۲)
ضایع، نابود، بیهوده، هرزه، یاوه، به کارنیامدنی، برای مثال جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم / جز به مهر او هنر جستن همه یاوه ست و یاب (سوزنی - لغتنامه - یاب)، دنیا خود جست و نجستی تو دین / چیست به دست تو به جز باد و یاب (ناصرخسرو - ۱۴۱) روی، سیما، صورت پسوند متصل به واژه به معنای یابنده مثلاً کامیاب، شرفیاب پسوند متصل به واژه به معنای یافته شده مثلاً کم یاب، نایاب
ضایع، نابود، بیهوده، هرزه، یاوه، به کارنیامدنی، برای مِثال جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم / جز به مهر او هنر جستن همه یاوه ست و یاب (سوزنی - لغتنامه - یاب)، دنیا خود جَست و نجُستی تو دین / چیست به دست تو به جز باد و یاب (ناصرخسرو - ۱۴۱) روی، سیما، صورت پسوند متصل به واژه به معنای یابنده مثلاً کامیاب، شرفیاب پسوند متصل به واژه به معنای یافته شده مثلاً کم یاب، نایاب
ابن ابی بلتعه رسول ملک قبط مقوقش از طرف پیغمبر اسلام بود: پیغامبر علیه السلام هشت رسول بیرون کرد با نامها و سوی پادشاهان فرستاد بدعوت اسلام و حجت خدای تعالی بر ایشان لازم گردانید، اول ملک عجم پرویز را (عبداﷲبن) حذافه السهمی نام رسول بود، دوم ملک روم هرقل را دحیه بن (خلیفه) الکلبی رسول بود، سیم ملک قبط مقوقش را خاطب بن ابی بلتعه رسول بود... (مجمل التواریخ و القصص ص 249)
ابن ابی بلتعه رسول ملک قبط مقوقش از طرف پیغمبر اسلام بود: پیغامبر علیه السلام هشت رسول بیرون کرد با نامها و سوی پادشاهان فرستاد بدعوت اسلام و حجت خدای تعالی بر ایشان لازم گردانید، اول ملک عجم پرویز را (عبداﷲبن) حذافه السهمی نام رسول بود، دوم ملک روم هرقل را دحیه بن (خلیفه) الکلبی رسول بود، سیم ملک قبط مقوقش را خاطب بن ابی بلتعه رسول بود... (مجمل التواریخ و القصص ص 249)
پیداکننده، یابنده، (برهان)، یابنده، (جهانگیری) (آنندراج)، یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود، و راهیاب پیدا کننده راه، و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند، (از ناظم الاطباء)، یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشه مضارع فعل) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب، صفت فاعلی (= یابنده) و صفت مفعولی (= یافت) سازد، صفت فاعلی مانند کامیاب، راه یاب، گنج یاب، فیض یاب، شرفیاب، ارتفاع یاب، جهت یاب، دقیقه یاب، سخن یاب، دست یاب، دیریاب، زودیاب، چاره یاب، دولتیاب، سودیاب، جنس یاب (در شعر خاقانی)، زاویه یاب، قعریاب، نکته یاب، نصرت یاب، صفت مفعولی (=یافت) مانند نایاب، کمیاب، دیریاب، دشواریاب، با الحاق ’یاء’ مصدری به آخر ترکیبات مذکور حاصل مصدر مرکب ساخته می شود، چون کمیابی، شرفیابی، نکته یابی، جهت یابی و جز آنها، برخی از ترکیبات هم در معنی فاعلی و هم در معنی مفعولی بکار روند، چنانکه زودیاب هم به معنی زودیافته و هم زودیابنده (تیزفهم و سریعالانتقال) آمده است، اینک ترکیبات کلمه با شواهد: - ادایاب، مدرک اطوار و حرکات شیرین: هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای، صائب، - تنگیاب، نادر، کمیاب: با رخم زر و زریر و با دلم اندوه و غم با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد هشت چیز ازمن ببرد و هشت چیز تنگیاب، فرخی، خاقانیا وفامطلب ز اهل عصر از آنک در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد، خاقانی، صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند کاین حرم کبریاست بار بود تنگیاب، خاقانی، سپاهی عزب پیشه و تنگیاب، نظامی، به آسانی بیابی سراین کار که کاری سخت و سری تنگیاب است، عطار، - جنس یاب، یابندۀ جنس، که جنس یافته باشد: دیدم آری هزار جنس طلب لیک یک جنس یاب نشنیدم، خاقانی، - دستیاب، دسترسی، وصول: جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندر آن دستیاب، فردوسی، گر او را بدی بر تو بر دستیاب به ایران کشیدی رد افراسیاب، فردوسی، -، دست یابنده، چیره، مسلط: تو آنگه که بر من شوی دستیاب زنی بیوه را داده باشی جواب، نظامی، - دشواریاب، صعب الحصول: خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود واده جواب، مولوی، - دیریاب، کندذهن، بلید: کسی را که مغزش بود با شتاب فراوان سخن باشد و دیریاب فردوسی، همی گشت گردون شتاب آمدش شب تیره را دیریاب آمدش، فردوسی، دل تیره ز اندیشۀ دیریاب همی تخت شاهی نمودش به خواب، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2301)، به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب می چکدش، خاقانی، - زودیاب، سریعالانتقال: شبی خفته بد بابک زودیاب چنان دید روشن روانش به خواب، فردوسی، که چون خواست کینه ز افراسیاب به رنج فراوان شه زودیاب، فردوسی، همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب، فردوسی، گر چه در گیتی نیابی هیچ فضل مرد ازو فاضل شده است و زودیاب، ناصرخسرو، و در این شعر فرخی میان یاب و جزء اول آن (زود) کلمه ’اندر’ حرف اضافه فاصله شده است: دررسیده است به علم و برسیده به سخن پیش بینیش به اندیشۀ زود اندریاب، - سخن یاب،دریابندۀ سخن، مدرک معانی: لنگ دونده است گوش نی و سخن یاب گنگ فصیح است چشم نی و جهان بین، رودکی، - کامیاب، کامروا: شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کامیاب، خاقانی، خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را تحفۀ نوروز ساز پیش شه کامیاب، خاقانی، - کمیاب، تنگیاب، نادر: آن یکی ریگی که جوشد آب ازو سخت کمیاب است روآن را بجو، مولوی، وقتی که آب کمیاب است بترتیب سفینه می پردازد، (حبیب السیر جزو ج 1 ص 12)، - گنج یاب، یابندۀ گنج: چرا روی آن کس که شد گنج یاب ز شادی برافروخت چون آفتاب، نظامی، - نایاب، نادر، عزیزالوجود: نیست در ایام چیزی از وفا نایابتر کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایابتر، خاقانی، جان کم است آن صورت بیتاب را زو بجو آن گوهر نایاب را، مولوی، - نصرت یاب، پیروز، ظفر یابنده: ز برگ و برف پراز زر و سیم گردد باغ چو خانه ولی شهریار نصرت یاب، مسعودسعد، جهان سراسر دیدم بسان خلد برین ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب، مسعودسعد، علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش همان کند که بدین ذوالفقار نصرت یاب، خاقانی، ، و در این شعر منوچهری ’یاب’ به معنی یافته است: گفت اگر شیر ز مادر نبود یاب همی این توانم که دهمتان شب و روز آب همی، منوچهری
پیداکننده، یابنده، (برهان)، یابنده، (جهانگیری) (آنندراج)، یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود، و راهیاب پیدا کننده راه، و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند، (از ناظم الاطباء)، یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشه مضارع فعل) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب، صفت فاعلی (= یابنده) و صفت مفعولی (= یافت) سازد، صفت فاعلی مانند کامیاب، راه یاب، گنج یاب، فیض یاب، شرفیاب، ارتفاع یاب، جهت یاب، دقیقه یاب، سخن یاب، دست یاب، دیریاب، زودیاب، چاره یاب، دولتیاب، سودیاب، جنس یاب (در شعر خاقانی)، زاویه یاب، قعریاب، نکته یاب، نصرت یاب، صفت مفعولی (=یافت) مانند نایاب، کمیاب، دیریاب، دشواریاب، با الحاق ’یاء’ مصدری به آخر ترکیبات مذکور حاصل مصدر مرکب ساخته می شود، چون کمیابی، شرفیابی، نکته یابی، جهت یابی و جز آنها، برخی از ترکیبات هم در معنی فاعلی و هم در معنی مفعولی بکار روند، چنانکه زودیاب هم به معنی زودیافته و هم زودیابنده (تیزفهم و سریعالانتقال) آمده است، اینک ترکیبات کلمه با شواهد: - ادایاب، مدرک اطوار و حرکات شیرین: هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای، صائب، - تنگیاب، نادر، کمیاب: با رخم زر و زریر و با دلم اندوه و غم با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد هشت چیز ازمن ببرد و هشت چیز تنگیاب، فرخی، خاقانیا وفامطلب ز اهل عصر از آنک در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد، خاقانی، صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند کاین حرم کبریاست بار بود تنگیاب، خاقانی، سپاهی عزب پیشه و تنگیاب، نظامی، به آسانی بیابی سراین کار که کاری سخت و سری تنگیاب است، عطار، - جنس یاب، یابندۀ جنس، که جنس یافته باشد: دیدم آری هزار جنس طلب لیک یک جنس یاب نشنیدم، خاقانی، - دستیاب، دسترسی، وصول: جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندر آن دستیاب، فردوسی، گر او را بدی بر تو بر دستیاب به ایران کشیدی رد افراسیاب، فردوسی، -، دست یابنده، چیره، مسلط: تو آنگه که بر من شوی دستیاب زنی بیوه را داده باشی جواب، نظامی، - دشواریاب، صعب الحصول: خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود واده جواب، مولوی، - دیریاب، کندذهن، بلید: کسی را که مغزش بود با شتاب فراوان سخن باشد و دیریاب فردوسی، همی گشت گردون شتاب آمدش شب تیره را دیریاب آمدش، فردوسی، دل تیره ز اندیشۀ دیریاب همی تخت شاهی نمودش به خواب، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2301)، به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب می چکدش، خاقانی، - زودیاب، سریعالانتقال: شبی خفته بد بابک زودیاب چنان دید روشن روانش به خواب، فردوسی، که چون خواست کینه ز افراسیاب به رنج فراوان شه زودیاب، فردوسی، همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب، فردوسی، گر چه در گیتی نیابی هیچ فضل مرد ازو فاضل شده است و زودیاب، ناصرخسرو، و در این شعر فرخی میان یاب و جزء اول آن (زود) کلمه ’اندر’ حرف اضافه فاصله شده است: دررسیده است به علم و برسیده به سخن پیش بینیش به اندیشۀ زود اندریاب، - سخن یاب،دریابندۀ سخن، مدرک معانی: لنگ دونده است گوش نی و سخن یاب گنگ فصیح است چشم نی و جهان بین، رودکی، - کامیاب، کامروا: شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کامیاب، خاقانی، خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را تحفۀ نوروز ساز پیش شه کامیاب، خاقانی، - کمیاب، تنگیاب، نادر: آن یکی ریگی که جوشد آب ازو سخت کمیاب است روآن را بجو، مولوی، وقتی که آب کمیاب است بترتیب سفینه می پردازد، (حبیب السیر جزو ج 1 ص 12)، - گنج یاب، یابندۀ گنج: چرا روی آن کس که شد گنج یاب ز شادی برافروخت چون آفتاب، نظامی، - نایاب، نادر، عزیزالوجود: نیست در ایام چیزی از وفا نایابتر کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایابتر، خاقانی، جان کم است آن صورت بیتاب را زو بجو آن گوهر نایاب را، مولوی، - نصرت یاب، پیروز، ظفر یابنده: ز برگ و برف پراز زر و سیم گردد باغ چو خانه ولی شهریار نصرت یاب، مسعودسعد، جهان سراسر دیدم بسان خلد برین ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب، مسعودسعد، علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش همان کند که بدین ذوالفقار نصرت یاب، خاقانی، ، و در این شعر منوچهری ’یاب’ به معنی یافته است: گفت اگر شیر ز مادر نبود یاب همی این توانم که دهمتان شب و روز آب همی، منوچهری
طبیب تر. پزشکتر: فقال یوحنا: یا امیرالمؤمنین الفتح (بن خاقان) اطب منی. (عیون الانباء ج 1 ص 181). و کان ابن رضوان اطب و اعلم بالعلوم الحکمیه (من ابن بطلان) . (عیون الانباء ج 1 ص 242 س 4). رجوع به طب و طبیب شود. - امثال: اطب من ابن حذیم
طبیب تر. پزشکتر: فقال یوحنا: یا امیرالمؤمنین الفتح (بن خاقان) اطب منی. (عیون الانباء ج 1 ص 181). و کان ابن رضوان اطب و اعلم بالعلوم الحکمیه (من ابن بطلان) . (عیون الانباء ج 1 ص 242 س 4). رجوع به طب و طبیب شود. - امثال: اطب من ابن حذیم
ابن عمرو بن عتیک (ابن امیه) ابن زید بن مالک بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالک الانصاری الاوسی. بقول ابوعمر صحابی است و غزوۀ بدر را درک کرده است ولی ابن اسحاق او را از اصحاب بدر نشمرده است. عسقلانی گوید جز ابوعمر کسی او را در شمار بدریان ذکر نکرده و عموم اصحاب رجال متفقند که پسر او حارث بن حاطب سابق الذکر از صحابۀ بدر بوده است و باز عسقلانی بر گفتۀ خود افزاید که نام جد حاطب پدر حارث عبید است نه عتیک و شاید در اینجا تصحیفی روی داده باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر 1323 هجری قمری ج 1 ص 315 شود
ابن عمرو بن عتیک (ابن امیه) ابن زید بن مالک بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالک الانصاری الاوسی. بقول ابوعمر صحابی است و غزوۀ بدر را درک کرده است ولی ابن اسحاق او را از اصحاب بدر نشمرده است. عسقلانی گوید جز ابوعمر کسی او را در شمار بدریان ذکر نکرده و عموم اصحاب رجال متفقند که پسر او حارث بن حاطب سابق الذکر از صحابۀ بدر بوده است و باز عسقلانی بر گفتۀ خود افزاید که نام جد حاطب پدر حارث عبید است نه عتیک و شاید در اینجا تصحیفی روی داده باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر 1323 هجری قمری ج 1 ص 315 شود
نابود و هرزه و بی ماحصل، ضایع و بکار نیامدنی، (برهان)، هرزه و بی معنی، (آنندراج)، نابود و هرزه و بی معنی، (جهانگیری)، نابودو ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز وبی ثمر و بی حاصل و بی سود، (ناظم الاطباء) : دنیا خود جست و نجستی تو دین چیست به دست تو جز از باد و یاب، ناصرخسرو، جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم جزبه مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب، سوزنی، ، صورت و پیکر، (از شعوری)، روی و سیما و صورت، (ناظم الاطباء)
نابود و هرزه و بی ماحصل، ضایع و بکار نیامدنی، (برهان)، هرزه و بی معنی، (آنندراج)، نابود و هرزه و بی معنی، (جهانگیری)، نابودو ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز وبی ثمر و بی حاصل و بی سود، (ناظم الاطباء) : دنیا خود جست و نجستی تو دین چیست به دست تو جز از باد و یاب، ناصرخسرو، جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم جزبه مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب، سوزنی، ، صورت و پیکر، (از شعوری)، روی و سیما و صورت، (ناظم الاطباء)
مرد زن خواهنده و بدین معنی است خطیب. (آنندراج). مرد زن خواهنده و خواستگاری کننده وشوهر و داماد. (غیاث اللغات). زن خواهنده، خطیب. مرد خطبه خوان. کسی که خطابه می خواند. خطبه خواننده. دانا در خطابت. (منتهی الارب) : ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت هرزمان اندر میان بوستان منبر شود. فرخی. چو نام تو خاطب ز منبر بخواند سخن گوی گردد بمدح تو منبر. ارزقی. بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. خاطب او را بملک هفت اقلیم گر کند خطبه بر حقش دانند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 534). آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان ز اعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری. خاقانی
مرد زن خواهنده و بدین معنی است خطیب. (آنندراج). مرد زن خواهنده و خواستگاری کننده وشوهر و داماد. (غیاث اللغات). زن خواهنده، خطیب. مرد خطبه خوان. کسی که خطابه می خواند. خطبه خواننده. دانا در خطابت. (منتهی الارب) : ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت هرزمان اندر میان بوستان منبر شود. فرخی. چو نام تو خاطب ز منبر بخواند سخن گوی گردد بمدح تو منبر. ارزقی. بلبل چو مذکر شود و قمری مقری محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب. سوزنی. خاطب او را بملک هفت اقلیم گر کند خطبه بر حقش دانند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 534). آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان ز اعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری. خاقانی