نام کسی است که کشتیهای ایران را در مراجعت از یونان که دچار طوفان شده بود نجات داد و نزد داریوش آورد، (از تاریخ ایران باستان ص 562) معرب جیل، قریه ای است از نواحی بغداد پایین تر از مداین و بعد از زرارین، آن را گیل و گال گویند، (از معجم البلدان)، رجوع به جیل شود
نام کسی است که کشتیهای ایران را در مراجعت از یونان که دچار طوفان شده بود نجات داد و نزد داریوش آورد، (از تاریخ ایران باستان ص 562) معرب جیل، قریه ای است از نواحی بغداد پایین تر از مداین و بعد از زرارین، آن را گیل و گال گویند، (از معجم البلدان)، رجوع به جیل شود
ابن گیلانشاه ملقب به گاوباره (گاوبره). سرسلسلۀ ملوک گاوباره باشد. اولیأالله در تاریخ رویان (ص 28) پس از ذکر قیام گاوباره و تسلیم آذرولاش نویسد: چون مدتی گاوباره باز در طبرستان حاکم بود وآذرولاش او را متابع و مطاوع... تمامت نعمت و اموال همه به گاوباره بماند، دارالملک او گیلان بود. مدت پانزده سال در طبرستان والی بود و حکم میراند. در سنۀخمس و ثلثین از تاریخی که عجم بنا نهاده بودند و آن را یزدجردی می گویند از دنیا رحلت کرد. و مرعشی در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران (ص 30) گوید: گاوباره در ممالک گیل و دیلم و رویان حاکم گشت... و مدت پانزده سال در طبرستان حکومت کرد در سنۀ خمسین از تاریخ عجم درگذشت. چون تاریخ عجم را معمولاً از سال جلوس یزدگرد سوم یعنی سال 25 هجری قمری گیرند. لذا بنا به نوشتۀ اولیأالله و مرعشی هنگام درگذشت گاوباره سال 75 هجری قمری میشود. اما ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان (ج 1 ص 154) پس از ذکر خروج گاوباره و اطلاع یافتن یزدگرد از هویت وی و ملزم نمودن آذرولاش به اطاعت گاوباره و سرانجام سقوط آذرولاش از اسب در حین گوی بازی و مرگ وی و حکمرانی گاوباره نویسد: این (یعنی کشته شدن آذرولاش) در سال 35 از تاریخی است که عجم بنا نهاده بود، اما دارالملک گیلان بود، 15 سال برآمد مدت استیلای او [گاوباره به گیلان. با توجه به شرح فوق اگر 15سال حکومت او را پس از قتل آذرولاش بدانیم درگذشت گاوباره سال (50=15+35 عجم) یا 75 هجری قمری یعنی موافق نوشتۀ اولیأالله و مرعشی خواهد بود. اما اگر پانزده سال حکومت وی را از تسلط بر گیلان به حساب آوریم چند سالی قبل از تاریخ فوق یعنی قبل از 75 هجری قمری میشود که البته سال دقیق آن را نمی توان محاسبه کرد. اما خواندمیر در حبیب السیر مدت سلطنت او را پانزده سال و درگذشت وی را سال چهلم هجری گوید. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 40). یعنی سال 15 از تاریخ عجم نه سال 35 که اولیأالله و مرعشی و ابن اسفندریار بدان اشاره کرده اند. زامباور در معجم الانساب (ج 2 ص 284) تاریخ یزدگری را با تاریخ هجری قمری تطبیق کرده و جلوس گیل را در سال 25 هجری قمری دانسته است و اگر 15 سال حکومت را به آن اضافه کنیم سال فوت وی 40 هجری قمری میشود و این با آنچه خواندمیر در حبیب السیر آورده است، مطابقت دارد
ابن گیلانشاه ملقب به گاوباره (گاوبره). سرسلسلۀ ملوک گاوباره باشد. اولیأالله در تاریخ رویان (ص 28) پس از ذکر قیام گاوباره و تسلیم آذرولاش نویسد: چون مدتی گاوباره باز در طبرستان حاکم بود وآذرولاش او را متابع و مطاوع... تمامت نعمت و اموال همه به گاوباره بماند، دارالملک او گیلان بود. مدت پانزده سال در طبرستان والی بود و حکم میراند. در سنۀخمس و ثلثین از تاریخی که عجم بنا نهاده بودند و آن را یزدجردی می گویند از دنیا رحلت کرد. و مرعشی در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران (ص 30) گوید: گاوباره در ممالک گیل و دیلم و رویان حاکم گشت... و مدت پانزده سال در طبرستان حکومت کرد در سنۀ خمسین از تاریخ عجم درگذشت. چون تاریخ عجم را معمولاً از سال جلوس یزدگرد سوم یعنی سال 25 هجری قمری گیرند. لذا بنا به نوشتۀ اولیأالله و مرعشی هنگام درگذشت گاوباره سال 75 هجری قمری میشود. اما ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان (ج 1 ص 154) پس از ذکر خروج گاوباره و اطلاع یافتن یزدگرد از هویت وی و ملزم نمودن آذرولاش به اطاعت گاوباره و سرانجام سقوط آذرولاش از اسب در حین گوی بازی و مرگ وی و حکمرانی گاوباره نویسد: این (یعنی کشته شدن آذرولاش) در سال 35 از تاریخی است که عجم بنا نهاده بود، اما دارالملک گیلان بود، 15 سال برآمد مدت استیلای او [گاوباره به گیلان. با توجه به شرح فوق اگر 15سال حکومت او را پس از قتل آذرولاش بدانیم درگذشت گاوباره سال (50=15+35 عجم) یا 75 هجری قمری یعنی موافق نوشتۀ اولیأالله و مرعشی خواهد بود. اما اگر پانزده سال حکومت وی را از تسلط بر گیلان به حساب آوریم چند سالی قبل از تاریخ فوق یعنی قبل از 75 هجری قمری میشود که البته سال دقیق آن را نمی توان محاسبه کرد. اما خواندمیر در حبیب السیر مدت سلطنت او را پانزده سال و درگذشت وی را سال چهلم هجری گوید. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 40). یعنی سال 15 از تاریخ عجم نه سال 35 که اولیأالله و مرعشی و ابن اسفندریار بدان اشاره کرده اند. زامباور در معجم الانساب (ج 2 ص 284) تاریخ یزدگری را با تاریخ هجری قمری تطبیق کرده و جلوس گیل را در سال 25 هجری قمری دانسته است و اگر 15 سال حکومت را به آن اضافه کنیم سال فوت وی 40 هجری قمری میشود و این با آنچه خواندمیر در حبیب السیر آورده است، مطابقت دارد
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 18هزارگزی جنوب خاوری قیدار و 6هزارگزی راه عمومی، محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 143تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 18هزارگزی جنوب خاوری قیدار و 6هزارگزی راه عمومی، محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 143تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
به قوم ساکن گیلان اطلاق شود، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (معجم البلدان)، اسم طوایفی است که در ولایت گیلان در کوههای شمالی یعنی خلخال و طارم سکنی داشته اند و یونانیها آنها را کادوسی مینامیدند، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 263) : سپر در سپر گیل مشکین کله خروشان همه چون هزبر یله، اسدی، - گیل مرد، اهل گیلان، از اهالی و سرزمین گیل ها، - گیل مردم، مردم گیل، مردم زمین گیلان، گیل ها: همان گیل مردم چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله، فردوسی، - گیل و دیلم، مردم دو سرزمین و ناحیۀ گیلان و دیلمستان، این دو سرزمین به سبب داشتن مردانی جنگاور و کارزاری و افراد شجاع و دلیر در ادبیات فارسی اختصاص یافته اند و دو کلمه گیل و دیلم هر یک بمجاز در معنی شجاع و دلیر و جنگاور مستعمل شده است، و کلمه دیلم خاصهًمعنی مجازی دیگری نیز یافته است که خدمتکار و محافظو غلام سرایی سلاطین و امیران باشد، رجوع به کلمه مزبور شود: چو شب گیل شد در گلیم سیاه ورا زرد گیلی سپر گشت ماه، اسدی (گرشاسبنامه ص 223)، ، گیلان را گویند و آن ولایتی باشد معروف از تبرستان، (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج)، سرزمین گیل ها، گیلان معرب آن جیل است: مرداویج گیل داشت و برادرش وشمگیر خراسان، (مجمل التواریخ و القصص)، رجوع به گیلان شود، - گیل ودیلم، سرزمین گیلان و دیلمستان: ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه همی گرد لشکر برآمد به ماه، فردوسی، ، بمجاز شجاع و دلیر، به زبان گیلانی رعیت و روستایی و مردم عامی را گویند، (برهان قاطع)، چوب سخت باشداز درخت عناب که از آن وسایل و اسباب سازند و معرب آن جیل باشد، (از انساب سمعانی ج 2 ص 148)
به قوم ساکن گیلان اطلاق شود، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (معجم البلدان)، اسم طوایفی است که در ولایت گیلان در کوههای شمالی یعنی خلخال و طارم سکنی داشته اند و یونانیها آنها را کادوسی مینامیدند، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 263) : سپر در سپر گیل مشکین کله خروشان همه چون هزبر یله، اسدی، - گیل مرد، اهل گیلان، از اهالی و سرزمین گیل ها، - گیل مردم، مردم گیل، مردم زمین گیلان، گیل ها: همان گیل مردم چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله، فردوسی، - گیل و دیلم، مردم دو سرزمین و ناحیۀ گیلان و دیلمستان، این دو سرزمین به سبب داشتن مردانی جنگاور و کارزاری و افراد شجاع و دلیر در ادبیات فارسی اختصاص یافته اند و دو کلمه گیل و دیلم هر یک بمجاز در معنی شجاع و دلیر و جنگاور مستعمل شده است، و کلمه دیلم خاصهًمعنی مجازی دیگری نیز یافته است که خدمتکار و محافظو غلام سرایی سلاطین و امیران باشد، رجوع به کلمه مزبور شود: چو شب گیل شد در گلیم سیاه ورا زرد گیلی سپر گشت ماه، اسدی (گرشاسبنامه ص 223)، ، گیلان را گویند و آن ولایتی باشد معروف از تبرستان، (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج)، سرزمین گیل ها، گیلان معرب آن جیل است: مرداویج گیل داشت و برادرش وشمگیر خراسان، (مجمل التواریخ و القصص)، رجوع به گیلان شود، - گیل ودیلم، سرزمین گیلان و دیلمستان: ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه همی گرد لشکر برآمد به ماه، فردوسی، ، بمجاز شجاع و دلیر، به زبان گیلانی رعیت و روستایی و مردم عامی را گویند، (برهان قاطع)، چوب سخت باشداز درخت عناب که از آن وسایل و اسباب سازند و معرب آن جیل باشد، (از انساب سمعانی ج 2 ص 148)
میوه ای گرد و کوچک، شیرین و سفید یا سرخ که هسته ای کوچک دارد، درخت این میوه که بلند و دارای برگ های دندانه دار و گل های سفید است ظرف بلوری پایه دار برای نوشیدن انواع نوشابه
میوه ای گرد و کوچک، شیرین و سفید یا سرخ که هسته ای کوچک دارد، درخت این میوه که بلند و دارای برگ های دندانه دار و گل های سفید است ظرف بلوری پایه دار برای نوشیدن انواع نوشابه
ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد سِگیل، وِردان، واروک، واژو، بالو، تاشکِل، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، زوخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
زِگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد وِردان، واروک، واژو، بالو، تاشکِل، گَندُمِه، آزَخ، زَخ، زوخ، آژَخ، ژَخ، ثُؤلول
آژخ و ثؤلول. (ناظم الاطباء). در لاتینی آنرا ’ورروکا’ که در فرانسه ’وررو’ را از آن گرفته اند. غدۀ گوشتی است که بیشتر بر پوست صورت و دست برآید و این غده ها را با داروهای سوزاننده از قبیل اسید ازتیک (بمقدار کم) و جز آن برطرف کنند. (از لاروس). ثؤلول. ازخ. گندمه. توته. ژخ. آژخ. پالو. بالو. مهک. زلق. زرک. برآمدگی های خرد و سخت و سفید که بر ظاهر بشره برآید و از حس خالی باشد، چون ماشی و درازتر و گاه بزرگ تر از ماش باشد و مدتی دراز بماند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). مرحوم دهخدا در یادداشت دیگری آرند: در چند سال پیش دوست جوان من ناتل خانلری در نظام وظیفه صاحب منصب بود و بر عده قریب هشتاد و چند نفر سرکردگی داشت. وقتی زگیلی بر دست یکی از افراد می بیند و میپرسد در پیش شما این را چه گویند؟ چند نفرکه در آنجا بوده اند هر یک نامی دیگر می گویند. آقای سرکرده از مجموع افراد جداجدا میپرسد و نتیجه این است: زگیل (در ساوه) ، سین گیل (در جوین، بام صفی آباد ازتوابع سبزوار) ، سگیل (تیزجان از توابع گلپایگان) ، سلّک (؟) ، آبلۀ سک (مغیسه و کلاتۀ میرعلی در سبزوار) ، بلوک (؟) ، توتولک. توتوله، (خوانسار) ، تی تی لی (گلپایگان) ، دژول (باد، نام قریه ای به کاشان) گوجه (فین، به کاشان) ، گوجیله. گوگیله (؟) ، بریغ، باریغ، بلیغ (گلپایگان) ، بالیک. بلیک (بهرود، از توابع سبزوار) ، بلور، بال، بلیجه (بید، رامشین از اعمال سبزوار) ، بلیک (خراسب، از توابع سبزوار) ، بهلور (مزینان) ، بالار (داورزن، بین سبزوار و نیشابور) ، بالور (مزینان) بلی. بلی، (هاشمسا، از توابع سبزوار) ، وری (وانشان در گلپایگان) ، ورّیک (تویسرکان) - انتهی
آژخ و ثؤلول. (ناظم الاطباء). در لاتینی آنرا ’ورروکا’ که در فرانسه ’وررو’ را از آن گرفته اند. غدۀ گوشتی است که بیشتر بر پوست صورت و دست برآید و این غده ها را با داروهای سوزاننده از قبیل اسید ازتیک (بمقدار کم) و جز آن برطرف کنند. (از لاروس). ثؤلول. ازخ. گندمه. توته. ژخ. آژخ. پالو. بالو. مَهَک. زلق. زرک. برآمدگی های خرد و سخت و سفید که بر ظاهر بشره برآید و از حس خالی باشد، چون ماشی و درازتر و گاه بزرگ تر از ماش باشد و مدتی دراز بماند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). مرحوم دهخدا در یادداشت دیگری آرند: در چند سال پیش دوست جوان من ناتل خانلری در نظام وظیفه صاحب منصب بود و بر عده قریب هشتاد و چند نفر سرکردگی داشت. وقتی زگیلی بر دست یکی از افراد می بیند و میپرسد در پیش شما این را چه گویند؟ چند نفرکه در آنجا بوده اند هر یک نامی دیگر می گویند. آقای سرکرده از مجموع افراد جداجدا میپرسد و نتیجه این است: زگیل (در ساوه) ، سین گیل (در جوین، بام صفی آباد ازتوابع سبزوار) ، سگیل (تیزجان از توابع گلپایگان) ، سُلّک (؟) ، آبلۀ سک (مغیسه و کلاتۀ میرعلی در سبزوار) ، بِلوک (؟) ، توتولَک. توتولَه، (خوانسار) ، تی تی لی (گلپایگان) ، دُژوِل (باد، نام قریه ای به کاشان) گوجِه (فین، به کاشان) ، گوجیله. گوگیله (؟) ، بریغ، باریغ، بلیغ (گلپایگان) ، بالیک. بلیک (بهرود، از توابع سبزوار) ، بَلور، بال، بلیجه (بید، رامشین از اعمال سبزوار) ، بِلیک (خراسب، از توابع سبزوار) ، بهلور (مزینان) ، بالار (داورزن، بین سبزوار و نیشابور) ، بالور (مزینان) بَلی. بِلی، (هاشمسا، از توابع سبزوار) ، وِری (وانشان در گلپایگان) ، وَرّیک (تویسرکان) - انتهی
پرنده ایست از راسته پابندان که جثه نسبه بزرگی دارد. منقارش طویل و خمیده و گردنش نیز دراز است. پرهایش خاکستری روشن متمایل بقهوه یی است. این پرنده در سواحل جنوبی بحر خزر بسیار است. توضیح مردم گیلان از پرواز و شنیدن صدای آنها بارندگی را پیش بینی مینمایند
پرنده ایست از راسته پابندان که جثه نسبه بزرگی دارد. منقارش طویل و خمیده و گردنش نیز دراز است. پرهایش خاکستری روشن متمایل بقهوه یی است. این پرنده در سواحل جنوبی بحر خزر بسیار است. توضیح مردم گیلان از پرواز و شنیدن صدای آنها بارندگی را پیش بینی مینمایند
قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)