جدول جو
جدول جو

معنی گیاخوری - جستجوی لغت در جدول جو

گیاخوری
(خوَ / خُ)
مخفف گیاه خواری. رجوع به همین ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
گیاخوری
عمل گیاه خوردن گیاه خوری. گیاه خور. گیاه خوار، علف زار مرتع چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیلاخوری
تصویر سیلاخوری
از مردم سیلاخور، نفهم، وحشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیاخوار
تصویر گیاخوار
گیاه خوار، هر جانوری که انرژی مورد نیاز خود را با مصرف گیاهان به دست آورد، خورندۀ گیاه، علف خوار
فرهنگ فارسی عمید
(یاوْ)
دهی است از دهستان خالصۀ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 21000 گزی شمال باختری کرمانشاهان. 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(َز)
حاکم نشین کانتون مانش از بخش کوتانس ساحل سین دارای 1195 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
نسبت به یامور است که گویا از قرای انبار بوده است، (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ظاهراً و به قرینۀ مقام باید نوعی از جامه باشد. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض چ مشهد ص 580). و ممکن است که نسبتی باشد به شهر میاور و پارچۀ بافت و ساخت آنجا نظیر ششتری و غیره: من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره (درۀ دینار) میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی. (تاریخ بیهقی چ مشهد ص 580)
لغت نامه دهخدا
لحنی از الحان موسیقی، و شاید ماهور (؟)، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، در رسائل اخوان الصفا آمده است: و من حذق الموسیقار ان یستعمل الالحان المشاکله للازمان فی احوال المشاکله بعضها لبعض و هو ان یبتدی ٔ فی مجالس الدعوات و الولائم و الشرب بالالحان التی تقوم الاخلاق و الجود و الکرم و السخاء مثل ثقیل الاول و ماشا کلها ثم یتبعها بالالحان المفرقه المطربه مثل السهنرج و الرمل و عند الرقص والدستبد، الماخوری و ماشاکله، (رسائل اخوان الصفا)، اذا اراد ان ینتقل من خفیف الرمل الی الماخوری ان یقف عند النقرتین الاخیرتین من ثقیل الرمل ثم یتلوهما بنقره ثم یقف وقفه خفیفه ثم یبتدی ٔ بالماخوری، (رسائل اخوان الصفا)، و من حذق الموسیقار ان یکسو الاشعار المفرقه الالحان المشاکله لها مثل الارمال والاهزاج و ما کان منها من المدیح فی معانی المجد و الجود ... ان یکسوها من الالحان المشاکله لها ... و ما کان فی المدیح ... ان یکسوها من الالحان مثل الماخوری و الخفیف، (رسائل اخوان الصفا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری، در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید، قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد، خود شعر می ساخت و دیری در مدرسه ’مار عبداهرهریا’ تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب درمی آمدند، مدتی از عمر خود را به خدمت در کنیسه مارونیه بیروت گذراند، نمونه ای از فضیلت و مردانگی و فروتنی بود، از آثار او دو کتاب زیر مشهور است: 1 - روض الجنان فی المعانی و البیان، 2 - المیزان الذهبی فی الشعر العربی، (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1423)
لغت نامه دهخدا
(هََ خوَ / خُ)
تنفس هوا. استنشاق هوای پاک.
- هواخوری رفتن، در تداول یعنی رفتن به جای خوش آب و هوا برای آسایش
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
بر وزن و معنی کیاخره است، و آن نوری و پرتوی باشد از جانب خدای تعالی به سوی خلق که به سبب آن نور بعضی پادشاه و بعضی رئیس شوند و بعضی صنعت و حرفت آموزند. (برهان). نور و پرتوی که ازجانب خدای تعالی به سوی مخلوق افاضه می شود و بدان پرتو می باشد که یکی پادشاه می گردد. و یکی وزیر و رئیس می شود و یکی عالم و دیگری صانع می گردد و آن را نور الهی نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کیاخره شود
لغت نامه دهخدا
(گُهْ خوَ / خُ)
عمل گه خوار و گه خور
لغت نامه دهخدا
(حُ اَ)
مخفف گیاه خوار. که گیاه خورد. علف خوار. گیاه خور و علف خور:
خورد مر گیاخوار را آدمی
درآردش در پیکر مردمی.
اسدی.
جانور نیست بان نگونساری
لاجرم زنده و گیاخوار است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 284).
گرگ گیاخوار و گوسفند درنده
در رمۀ من بوند و من رمه بانم.
سوزنی.
،
{{اسم مرکّب}} مرتع. علفزار. کشتزار. چراگاه. محل چریدن ستوران و دیگر چارپایان علف خوار: و (غوزیان) گردنده اند بر چراگاه و گیاخوار، زمستان وتابستان. (حدود العالم). این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارها به کار شود. (حدود العالم). و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوارۀ همه اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدود العالم). و آنجا زمستان سخت باشد در شهر شدندی و تابستان به صحرا و گیاخوارها جای گرفتندی. (مجمل التواریخ و القصص ص 18). رجوع به گیاهخوار شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
عمل گیاه خواره. گیاه خوردن
لغت نامه دهخدا
(حِ تَ)
مخفف گیاه خواره است. و به معنی گیاه خور باشد
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
گیاه خواری یا علفخواری. عمل گیاه خور، عمل شخصی که پیروی از اصل گیاهخواری می کند. گیاه خواری. نبات خواری
لغت نامه دهخدا
(سَ خوَ / خُ)
مرکب از سل (سر) + آخور + ی است که سرآخور باشد. و به معنی امیر آخور و میراخور و رئیس سرطویله باشد. (دزی ج 1 ص 670)
لغت نامه دهخدا
(غِ / غَ خوَ / خُ)
غذا خوردن. طعام خوردن. اغتذاء، متعلق به غذا. مخصوص طعام: قاشق غذاخوری. میز غذاخوری. خانه های غذاخوری. اتاق غذاخوری
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
اسباب چای خوری. آلات چایخوری. وسائل چایخوری. سرویس چای خوری، که مرکب است از 6 یا 12 یا 24 پاره ظرف مخصوص چای خوردن
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مخفف گیاه خوار. گیاخوار. رجوع به گیاخوار و گیاه خوار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیاخور
تصویر گیاخور
گیاه خور گیاه خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوری
تصویر یاوری
عمل وشغل یاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چایخوری
تصویر چایخوری
عمل چای خوردن چای نوشیدن، آنچه که بدان چای نوشند: قاشق چایخوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیاخوره
تصویر کیاخوره
فرکیان. توضیح این اصطلاح در حکمت اشراق هم وارد شده
فرهنگ لغت هوشیار
خورنده گیاه، جانوری که خوراکش منحصرا گیاهان و علفها باشد علف خوار جمع گیاه خواران. یا گیاه خواران. ( جمع گیاه خوار) جانورانی که منحصرا تغذیه آنها از انساج گیاهی باشد از قبیل دامها و انواع گوزنها و آهو ها و برخی حشرات علف خواران، علف زار مرتع: چون ربیع بودی بگیاه خوار از آنجا برفتندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاخوری
تصویر فاخوری
سریانی تازی گشته از فخرا سفال ساز سفالگر
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گیاه خوردن گیاه خوری. گیاه خور. گیاه خوار، علف زار مرتع چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خوار: خورد مر گیاخوار را آدمی در آردش در پیکر مردمی، علفزار کشتزار چراگاه: آنجا زمستان سخت باشد در شهر شدندی و تابستان بصحرا و گیاخوار ها جای گرفتندی
فرهنگ لغت هوشیار
استنشاق هوا، گردش تفرج (توام با استفاده از هوای آزاد) : گفتم: بیا بسوی شمیران روان شویم تامن دو اخوری کنم و تو هواخوری. (افرعا. جما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذاخوری
تصویر غذاخوری
((~. خُ))
مکانی معمولاً سرپوشیده برای خوردن غذا (کافه، رستوران و موارد مشابه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هواخوری
تصویر هواخوری
((~. خُ))
تفریح، گردش، استراحت
فرهنگ فارسی معین
رستوران، کافه رستوران، بشقاب، ظرف، تغذیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیک نیک، تفرج، تفریح، گردش، گشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکباره، ناگهانی بی خبر
فرهنگ گویش مازندرانی