جدول جو
جدول جو

معنی گوشچی - جستجوی لغت در جدول جو

گوشچی
ظ، از: بیغ + آل، (از یادداشت مؤلف)، پیغال، (یادداشت مؤلف)، نیزه که به عربی رمح خوانند، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (از اسدی)، نیزۀ کوتاه، (ناظم الاطباء) :
دریغ آن سر و تن روان یال اوی
هم آن تیر وآن تیغ و بیغال اوی،
(از فرهنگ اسدی)،
، پیکان، سنان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گوشچی
گوشوان (مراقب) شنونده مستمع، خبر گیر جاسوس منهی، نگهبان پاسبان
تصویری از گوشچی
تصویر گوشچی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قوشچی
تصویر قوشچی
نگهبان قوش، میرشکار، بازدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
تهیه شده از گوشت مثلاً خوراک گوشتی،
کنایه از پرگوشت، فربه مثلاً دام گوشتی،
گوشت دار مثلاً خال گوشتی
فرهنگ فارسی عمید
ده کوچکی است از دهستان قنقری بالا (علیا) از بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده واقع در 76000 گزی شمال باختری سوریان و 15000گزی شوسۀ شیراز به اصفهان، سکنۀ آن 11 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، محلی در چهارفرسخ ونیمی شمال قاضیان است، (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 245)
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ)
کنایه از مردم خبیث و تنگ حوصله که هرچه بشنوند پیش هر کسی بازگویند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گوشتین. از گوشت. منسوب به گوشت. درست شده با گوشت.
- خال گوشتی، خال که نه مصنوع بود. خال طبیعی.
، پرگوشت. فربه.
- گنجشک گوشتی، فربه. پرگوشت. که لاغر و نزار نبود.
- گوسفند (گاو) گوشتی، گوسفند و گاو که برای کشتن پرورند، و آن را کاردی نیز گویند. (یادداشت مؤلف) : و فرمود (هوشنگ تا گاو و گوسفند و دیگر حیوانات را گوشتی کنند و از گوشت آن خورند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 27).
ای بزرگی که دین یزدان را
لقبت صد کمال نو داده ست
دان که من بنده را خداوندی
میوه و گوشتی فرستاده ست
میوه در ناضج اوفتاد و کسی
اندر این فصل میوه ننهاده ست
گوشتی ماند و من در این ماندم
زآنکه رعنا و محتشم زاده ست
گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آماده ست
گفت جو، گفتمش ندارم، گفت
در کدیه خدای بگشاده ست.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 531 و چ نفیسی ص 341).
، نوعی خرما در حاجی آباد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به گوشک. در اصطلاح حرف در گوش گفتن واین اکثر محاورۀ توران است. (چراغ هدایت). رجوع به درگوشی و زیرگوشی و بیخ گوشی ذیل ترکیبات گوش شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، سکنۀ آن 88 تن، آب آن از رود خانه کرج، محصول آن غلات، بنشن، چغندر قند و صیفی و شغل اهالی آنجا زراعت است، در زمستان از ایل عرب میش مست در این ده ساکن هستند، تپه خرابه ای به نام جمشیدگلی وراه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان انزل بخش حومه شهرستان ارومیه، سکنۀ آن 270 تن، آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات، توتون، چغندر، بادام و کشمش، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا جوراب بافی است، راه ارابه رو و دبستان وژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه شاهین دژ شهرستان مراغه، سکنۀآن 15 تن، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و کرچک، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا جوراب بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دههای بارفروش مازندران، (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 159)
لغت نامه دهخدا
نگاهدار قوش، (ناظم الاطباء)، کسی که نگهبان پرندگان شکاری است، (فرهنگ نظام)، میرشکار، (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوشچی
تصویر قوشچی
ترکی باشه دار، میرشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گو چی
تصویر گو چی
گودال کوچک مغاک کوچک، گودال
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گوشت ساخته از گوشت. یا خال گوشتی. خال طبیعی مقابل خال مصنوعی، پرگوشت فربه چاق: گنجشک گوشتی. یا گوسفند (گاو) گوشتی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند کاردی: دان که من بنده را خداوندی میوه و گوشتی فرستاده است میوه در ناضج اوفتاد و کسی اندرین فصل میوه ننهاده است گوشتی ماند و من در این ماندم زانکه رعنا و محتشم زاده است گفتم ای گوسفند کاه بخور کز علفها همینت آماده است. گفت: جو گفتمش ندارم گفت: در کدیه خدای بگشاده است. (انوری)، نوعی خرما (در حاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
سمينٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
Meaty
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
charnu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
fleischig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
گوشت جیسا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
মাংসপূর্ণ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
เนื้อ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
mnene
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
多肉的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
肉感のある
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
mięsisty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
בשרני
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
고기 같은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
berlemak
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
मांसल
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
carnudo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
carnoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
carnoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
м'ясистий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
мясистый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گوشتی
تصویر گوشتی
vleesachtig
دیکشنری فارسی به هلندی