جدول جو
جدول جو

معنی گوشبال - جستجوی لغت در جدول جو

گوشبال
گوشواره، شامل انواع مختلف مانند: ۱ آویزی، تخته ای، مناتی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوشیار
تصویر گوشیار
(پسرانه)
نام حکیمی از فارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوشوار
تصویر گوشوار
گوشواره، گوش مانند، گوشه مانند، گوشۀ ایوان، کنج اتاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گودبان
تصویر گودبان
کوهان شتر، کمرگاه، گرده بان، گردبان، سنام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوشحال
تصویر خوشحال
تندرست و در حالت نشاط و شادی، شاد، شادمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشتالو
تصویر گوشتالو
گوشت آلود، پرگوشت، فربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
خوان سالار، چاشنی گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوربان
تصویر گوربان
نگهبان گور، محافظ مقبره
فرهنگ فارسی عمید
دهی است ازدهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 58 هزارگزی جنوب خاوری اهواز، کنار رود خانه گوبال و 6 هزارگزی جنوب راه اهواز به هفت گل واقع است، هوای آن گرم و سکنۀ آن 125 تن است، آب آن از رود گوبال تأمین میشود، محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است، ساکنان از طایفۀ جامع هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
گوش تاب. فشار که به گوش دهند تا درد کند. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً تأدیب خصوصاً تأدیب استاد مر شاگرد را که گوش وی بمالد تا سرخ شود. (ناظم الاطباء). تنبیه. سیاست: و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). برنایان را آموزگار ومؤدب، گوشمال زمانه و حوادث است. (تاریخ بیهقی).
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانۀ دون باد.
مسعودسعد (دیوان ص 540).
هرکه بر درگاه پادشاهان بی جریمه جفا دیده باشد... یا در گوشمال با ایشان [یاران شریک بوده... (کلیله و دمنه).
هرکه در خدمت ندارد پیش تو قامت چو چنگ
یابد از دست زمانه همچو بربط گوشمال.
عبدالواسع جبلی.
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باربد را فی المثل مالیدن گوش رباب.
سوزنی.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب.
سوزنی.
حکایت کرد کاختر در وبال است
ملک را با تو قصد گوشمال است.
نظامی.
چو بربط هر که او شادی پذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است.
نظامی.
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
نه هرکس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد دگر گوشمال.
سعدی (بوستان).
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوشمال.
سعدی (بوستان).
خلیفه... با ما چون کمان ناراست است اگر خداوند جاوید مدد دهد او را به گوشمال چون تیر راست گردانم. (جامع التواریخ رشیدی).
- گوشمال نمودن، نمودن که آهنگ آزار و ایذا دارد. نمودن که قصد سیاست و تنبیه دارد. گوشمال دادن:
چونان بنمای گوشمالش
تا باز رهد از او وبالش.
گر تو دراین راه خاک راه نگردی
خاک ترا زود گوشمال نماید.
عطار.
رجوع به گوشمال دادن و گوشمال کردن شود
لغت نامه دهخدا
قسمی نانخورش که از گوشت سازند آبگوشت: و حشو ها نرم باید چون کشکاب از گوشت بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
محافظ قبرنگهبان مقبره: یکی بنده باشم روان ترا پرستش کنم گوربان ترا
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت آلود: صورت گرد و آفتاب خورده ای داشت که با چشمهای درشت سالم و پیشانی گره دار و بینی گوشتالو مشخص میشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشمالی
تصویر گوشمالی
سیاست، تنبیه، مجازات
فرهنگ لغت هوشیار
گوشواره، آنچه گوش میبرد و حمل میکند، مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
محافظ مراقب راعی: والذین هم لاماناتهم و عهدهم راعون و ایشان که امانتها و عهد هاآی خویش را گوشوانانند
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری از شاخه نرم تنان و از دسته تبر پاییان که فسیل صدفهایش از دوران دوم زمین شناسی ببعد در طبقات زمین پیدا میشود. این جانور در اکثر دریا ها میزید، اوریون
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی نانخورش که از گوشت سازند آبگوشت: و حشو ها نرم باید چون کشکاب از گوشت بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
چرم یا نواری که در زیر دم ستوران جا دهند پاردم: چو خر ندارم و خر بنده نیستم ای جان، من از کجا غم پالان و گوزبان ز کجا ک (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشمال
تصویر گوشمال
فشار که به گوش دهند تا درد کند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیاده یا سواره با گاو (ورزاو) مبارزه کند و او را ببازی گیرد، کولی قره چی غریب اشمار. آنکه با گوی و چوگان بازی کند، بازیگری که چند عدد گوی رنگارنگ در دست گیرد و آنها را یک یک بر هوا اندازد و گیرد، روز نوزدهم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
ترکی کاوول خوانسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشباش
تصویر خوشباش
آنکه خوش میزید آنکه از غم و غصه بدوراست، تهینت تبریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشحال
تصویر خوشحال
مقابل بد حال، با سرور، بی غم
فرهنگ لغت هوشیار
((فُ))
از بازی های میدانی بسیار رایج که بین دو دسته 11 نفری در زمینی به مساحت 55 * 95 یا 90 * 120- انجام می شود، این بازی با توپ و توسط پا انجام می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشدار
تصویر گوشدار
دارای گوش، دارنده گوش، دارای آلت شنوایی، شنونده، سامع، آن که استراق سمع کند، متوجه، مراقب، محافظت کننده، نگهبان، حامی، حمایت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشباش
تصویر خوشباش
((خُ))
تهنیت، تبریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشمالی
تصویر گوشمالی
تنبیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشوان
تصویر گوشوان
گوش بان، محافظ، مراقب، راعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشخار
تصویر گوشخار
گوشواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشمال
تصویر توشمال
((تُ))
خوانسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوشحال
تصویر خوشحال
دلشاد، سرخوش، شاد، خرسند، شادمان، شادکام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوشمالی
تصویر گوشمالی
تنبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تادیب، تنبیه، سزا، سیاست، عقوبت، مجازات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میوه و هسته ی سکلیم، میوه و هسته اسکلم تلی یا سیاه تلو
فرهنگ گویش مازندرانی