جدول جو
جدول جو

معنی گوزله - جستجوی لغت در جدول جو

گوزله(گُو زَ)
ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا از بخش بانۀ شهرستان سقز واقع در 20000 گزی شمال باختر بانه که دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوله
تصویر گوله
کوزۀ آبخوری
مخفّف واژۀ گلوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوزغه
تصویر گوزغه
جوزق، غوزه و غلاف پنبه که هنوز پنبۀ آن را درنیاورده باشند، کتو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
نوعی از صمغ باشد که رنگ آن به سرخی زند و از بوتۀ خاری حاصل شودکه آن را جهودانه میگویند، و به عربی عنزروت خوانند، و به فتح زای فارسی هم آمده است. (برهان) (مهذب الاسماء). کنجده. (مهذب الاسماء). و آن صمغ راکلک نیز خوانند. (جهانگیری) (انجمن آرا) ، و نیز جانوری باشد شبیه به ملخ که شبها فریاد کند. (برهان). گوزده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) جراسک. جرواسک
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ گولْ لَ / لِ)
مخفف گلوله است. (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری). در تداول عامه مطلق گلوله است در تمام معانی آن چون: گوله آتش. گوله برف. گوله تفنگ. گوله ریسمان. گوله قند. گوله نبات. گوله نخ. گوله یخ، گلوله خواه کوچک باشد از برای بازی کردن و خواه بزرگ باشد از برای توپ و منجنیق. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). پاره ای فلزگردکرده که در سلاحهای گرم به کار برند:
ز سنگ منجنیق و گولۀ رعد
که کوه از پا فتاد از صدمت آن.
شهاب الدین (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ نظام).
، خشخاش، انبار حبوبات و نمک و مانند آن و این کلمه از هندی گرفته شده است، غوزۀ پنبه، پیلۀ کرم ابریشم. (ناظم الاطباء) ، کوزۀ آب خوری. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). اهالی دیلمان وگیلان به کوزه ای گویند سفالین و دهان گشاد که آب یا روغن در آن ریزند. (فرهنگ گیلکی منوچهر ستوده). گوشنه. (در تداول مردم قزوین) :
شه چو حوضی دان حشم چون لوله ها
آب از لوله رود در گوله ها.
مولوی.
، خارپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ لِ)
دهی است از دهستان گورک سردشت شهرستان مهاباد. واقع در 18000گزی شمال خاوری سردشت و 9هزارگزی خاور شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و هوای آن معتدل است و سالم و سکنۀ آن 218 تن است. آب آن از رودخانه سردشت تأمین میگردد. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
غوزۀ پنبه. (جهانگیری). به وزن و معنی غوزه. جوزق معرب آن. (رشیدی). غلاف. غوزۀ پنبه. و با زای فارسی هم آمده است. (از برهان). غوزۀ پنبه. (ناظم الاطباء). گرزپنبه. جوزهالقطن. جوزقه. گوزغه. غوژه:
بقای جانش باد ودو چشم حاسد او
برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه.
سوزنی (از جهانگیری و شعوری ج 2 ص 327).
رجوع به غوزه و گوژه شود، غلاف وغوزۀ خشخاش. (برهان). غوزۀ کوکنار. (از جهانگیری). غلاف خشخاش. (ناظم الاطباء). گرز خشخاش. رجوع به غوزه و گوژه شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به غوزه و گوژه شود، صمغ سرخ که از بوتۀ جهودانه حاصل شود. (الفاظ الادویه). ظاهراً تصحیف گوژده است و رجوع به گوژده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ / لِ)
در تکلم مردم خراسان، گالۀ خاک و خشت کشی. (فرهنگ نظام). در لهجۀ مردم قزوین و قم و برخی شهرهای دیگر نیز بدین معنی به کار میرود. جوال. جالق. گوال. و رجوع به گوال شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ / زِ)
ده کوچکی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانه شهرستان سقز. واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری بانه. سکنۀ آن 40 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 45هزارگزی شمال خاوری دژشاهپور و 10هزارگزی مرز ایران و عراق. کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از رود خانه محلی و چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. پاسگاه مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو زَ غَ / غِ)
غوزه و غلاف پنبه را گویند، و معرب آن جوزغه است. (برهان). غوزۀ پنبه، و معرب آن جوزغه است. (از رشیدی). قیاس کنید با غوژ. غوژه. گوزه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : جوزوق القطن، معرب گوزغه، غلاف پنبه که هنوز پنبه از آن برنیاورده باشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ زُ لَ)
دهی است از بخش دهدز از شهرستان اهواز واقع در 11 هزارگزی خاور دهدز، کنار راه مالرو راکه به کل خواجه بالا. جلگه و گرمسیر است و سکنۀ آن 82 تن است. آب آن از چاه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
رباطی در گرگان که فرهنگستان در مقابل آن ’دیدگاه’ نهاده است
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
میدان گوی بازی، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (بهار عجم) (آنندراج). جایی که در آن گوی و چوگان بازی می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ لَ)
کوتاه. (منتهی الارب). حوزل. رجوع به حوزل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوزنه
تصویر گوزنه
میدان گوی بازی
فرهنگ لغت هوشیار
غلاف پنبه گوزغه: بقای جانش باد و دو چشم حاسد او برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه. (سوزنی)، غلاف و غوزه خشخاش غوزه کو کنار، پیله ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق گلوله را گویند، مانند، گلوله آتش، گلوله برف، گلوله نخ و یخ و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از صمغ که رنگ آن بسرخی زند و از بوته خاری حاصل شود که آنرا جهودانه گویند عنزروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزغه
تصویر گوزغه
غلاف پنبه که هنوز پنبه از آن بر نیاورده باشند غوزه پنبه جوزغه
فرهنگ لغت هوشیار
از مراتع نشتای عباس آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرگاو، جمجمه ی گاو کهچلیجه chaije را که از وسایل نخ ریسی است
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی