جدول جو
جدول جو

معنی گوز - جستجوی لغت در جدول جو

گوز
گردو، میوه ای گرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سخت چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گوزبن، جوز، گردکان
گوز بر گنبد افشاندن: کنایه از کار عبث و بیهوده کردن، برای مثال یکی نام جوی و دگر شادروز / مرا بخت برگنبد افشاند گوز (فردوسی - ۲/۴۲۲ حاشیه)
گوز بویا: در علم زیست شناسی میوه ای که در غلافی مانند غلاف بلوط جا دارد و در طب به کار می رود، درخت این میوه که به اندازۀ درخت گردو اما برگ هایش کوچک تر و باریک تر است و در جاوه و بعضی شهرهای هندوستان می روید
گوز پوده شکستن: گردوی بی مغز شکستن، کنایه از کار بیهوده کردن
تصویری از گوز
تصویر گوز
فرهنگ فارسی عمید
گوز
چشم به زبان ترکی
تصویری از گوز
تصویر گوز
فرهنگ فارسی عمید
گوز
مخفّف واژۀ گوزن
تصویری از گوز
تصویر گوز
فرهنگ فارسی عمید
گوز(گَ / گُو)
گردکان را گویند، و معرب آن جوزاست. (برهان). پهلوی گوز ’تاوادیا 161’، گوچ ’اونوالا 101’، کردی گوز، گویز ’ژابا ص 369’، طبری اقوز، مازندرانی کنونی جوز ’واژه نامه 41’، گیلکی آقوز، شهمیرزادی خوز، معرب آن جوز (= جوگلانس رگیا، لاتینی}} ’ثابتی 176، 210’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بالضم و واو مجهول، چارمغز، و معرب آن جوز است، و در فرهنگ به فتح گاف گفته، در اصل به معنی گرد و غنده است و چارمغز چون گرد و غنده است بدین مناسبت گوز گویند. (رشیدی) :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک (از لغت فرس: خایسک).
ز زیتون و از گوز و از میوه دار
که هر مهرگان شاخ بودی به بار.
فردوسی.
بتکوب، ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
چنانک در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و انگور و انجیر و مانند این... باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130).
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش.
سنائی.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوزو مه چو پنیر اندر آسمان.
سوزنی.
، درخت گوز. درخت گردکان. ضبر (ض /ض ب ) :
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زآن گوز
بر قافیۀ خوب همی خواند اشعار.
منوچهری (دیوان چ 2 ص 174).
- امثال:
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فکندن.
ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 2 ص 659).
گوز بر پشت قبه کی پاید ؟
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1329).
منه دل بر سرای دهر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.
سعدی (غزلیات).
- گوز ارغ، گردوی پوسیدۀ گندیده. (ناظم الاطباء).
- گوز باختن، گردوبازی کردن.
- گوز بر گنبد افشاندن (فشاندن) ، کار عبث و بیهوده کردن:
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گوز بر گنبد افشانده ای.
فردوسی.
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند.
سنایی (از امثال و حکم ج 3ص 1329).
گوز بر گنبد فشان و روز همچون شب گذار
یعنی از ظلمت میا بیرون چو مرغ شب پری.
ادیب پیشاوری.
- گوز بلغار،فندق. (ناظم الاطباء).
- گوز پوده شکستن، کار بی فایده کردن: این جوان را بگوئید تا... نابوده نجوید و گوز پوده نشکند. (سندبادنامه ص 185).
- گوزکنا، تاتوله و جوز ماثل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گوز(گَ وَ)
مخفف گوزن است که گاو کوهی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) :
مگر آمد خبر تعزیت میر کبیر
آنکه در جنگ به چنگش چو گوز بود پلنگ.
شهاب الدین عبدالرحمن (از جهانگیری و رشیدی).
رجوع به گوزن شود
لغت نامه دهخدا
گوز(گُزْ)
به ضم اول و واو غیرملفوظ و سکون زاء معجمه، در ترکی چشم را گویند. (غیاث) :
آن یکی کز ترک بد گفت ای گوزوم
من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
گوز
گردکان. (برهان). گوز (گ / گو :
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.
فردوسی.
رفیقا بیش ازین پندم میاموز
که بر گنبد نپاید مر تورا گوز.
(ویس و رامین).
تو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ گوز.
اسدی.
بر وفای زمانه کینه مدوز
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.
سنایی.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
واندر کف هجران تو غلطانم چون گوز
گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
سوزنی.
خرد آن است که بیشت نفرستم به سفر
که شد این بار فراقت خردآموز پدر
به سلامت چو به من بازرسی ای فرزند
راست غلتد بسوی خانج همه گوز پدر.
سوزنی.
دو کس را حق حرمت دارد و بس
بدرّد دیگران را یال و بتفوز
یکی آن را که دارد آب انگور
یکی آن را که دارد هیزم گوز.
سوزنی.
گفتمش هان چگونه داری حال
زیر این ورطه تاب حادثه سوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 361).
نرفته فرو دانه از نای نوز
که بر گنبد افشاندشان بخت گوز.
ادیب پیشاوری.
رجوع به گوز و امثال آن شود
لغت نامه دهخدا
گوز
بادی را گویند که با صدا از راه پایین برآید، (برهان)، به واو مجهول، بادی که از راه پایین به آواز برآید، (غیاث)، بادی که از راه اسفل برآید، گوزیدن مصدر آن و با لفظ زدن و دادن و جستن مستعمل، (آنندراج)، تیز، حباق، تلنگ، ضرطه:
از این تاختن گوز و ریدن به راه
نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه،
طیان،
- امثال:
بعد از گوزیدن گرد نشستن، بعد از فوت چیزی به فکر نگاهداری آن افتادن، (فرهنگ نظام)،
گوز داده تغار را شکسته، طلاق هم میخواهد، (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329)،
گوز کدبانو صدا ندارد،عیوب اغنیا و اقویا غالباً پوشیده ماند، (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329)،
گوز مده عود مسوز، (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329)،
- به گوز بند بودن، سست و قابل پاره شدن بودن، (فرهنگ نظام)،
- گنده گوزی کردن، لافهای بزرگ زدن، (فرهنگ نظام)،
- گوز به ریش (به سبیل ، به دهن )، فحشی است، رجوع به فرهنگ نظام شود،
- گوز دادن، گوز زدن،از راه پایین باد با صدا بیرون کردن، (ناظم الاطباء)،
- گوزکلافه کردن، به مزاح، سخت بی چیز و بیکار بودن، (یادداشت مؤلف)،
- گوز کندن، لاف بسیار زدن، (فرهنگ نظام)، ظاهراً مصدر جعلی از گوزگند است، رجوع به گوزگند شود،
،
بد رانیز گفته اند که در مقابل نیک است، چه هرگاه گویند ’با نغزان نغزی و با گوزان گوزی’ مراد این باشد که بانیکان نیکی و با بدان بدی، (برهان)، قیاس شود با کردی گوز (شیطان، شرور، بد) ’ژابا ص 369’، استعمال مجازی است از معنی قبلی، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چفته و دوتا، (لغت فرس ص 175)، گوژ، خمیده:
دلم پر آتش کردی و قد و قامت گوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز،
آغاجی (از لغت فرس)،
همیشه تو را جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت گوز،
فردوسی،
جوان را شود گوز بالای راست
ز کار زمان چند گونه بلاست،
فردوسی،
شده گوز بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی،
فردوسی،
بدوگفت کای پشت بخت تو گوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز،
اسدی،
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده ای
راست نخواهد شدن این پشت گوز،
(گلستان)،
،
بمعنی مقل هم آمده است و بهترین آن مقل ازرق است، و بعضی گویند نبات مقل است یعنی علف مقل و مقل صمغی است که از آن به هم می رسد، و به ترکی فصل پاییز باشد، (برهان)
لغت نامه دهخدا
گوز
هم آوای بز، (ترکی) چشم، گوزن: مگر آمد خبر تعزیت میر کبیر آنکه در جنگ به چنگش چو گوز بود پلنگ. (شهاب الدین عبدالرحمن) گردو. یا ترکیبات اسمی: گوز بلغار. فندق. یا گوز بوا. جوزبویا: پوست گوز بوابسباسه است. یا گوز بیابانی. جوزبری صبر. یا گوز سرو. میوه سرو جوزالسرو. یا گوز شکسته. آسمان. یا گوز کنا. جوز ماثل تاتوله تاتوره. یا گوز هندو. جوز هندی نارگیل. یا گوز هندی. جوز هندی نارگیل. یا ترکیبات فعلی: گوز بر گنبد افشاندن، بکار بیهوده واداشتن (گیوپس از هفت سال جستجوی کیخسرو با خود گوید) : ز کیخسرو ایدرنیابم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان کنون گر برزمند یاران من ببزم اندرون غمگساران من یکی نامجوی و دگر شاد روز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز. یا گوز پوده شکستن، کار عبث کردن: گوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند. چشم عین: آن یکی کز ترک بد گفت: ای گوزم من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
گوز
باد صداداری که از مخرج انسان خارج می شود، تیز، ضرطه
گوز چه ربطی به شقیقه دارد: کنایه از دو چیز نامتجانس و نامربوط، جواب حرف نامربوط
گنده گوزی کردن: ادعا کردن، تفاخر بی اصل و اساس کردن
تصویری از گوز
تصویر گوز
فرهنگ فارسی معین
گوز((گَ))
گردو، جوز
تصویری از گوز
تصویر گوز
فرهنگ فارسی معین
گوز((گُ))
چشم، عین
تصویری از گوز
تصویر گوز
فرهنگ فارسی معین
گوز
باد، تیز، ریح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوزن
تصویر گوزن
پستانداری شبیه گاو با شاخ های بلند و چند شاخه که از شیر، گوشت و پوست آن استفاده می شود و در جنگل زندگی می کند
گوزن شمالی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند، گوزن قطبی
گوزن قطبی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
غوزۀ پنبه. (جهانگیری). به وزن و معنی غوزه. جوزق معرب آن. (رشیدی). غلاف. غوزۀ پنبه. و با زای فارسی هم آمده است. (از برهان). غوزۀ پنبه. (ناظم الاطباء). گرزپنبه. جوزهالقطن. جوزقه. گوزغه. غوژه:
بقای جانش باد ودو چشم حاسد او
برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه.
سوزنی (از جهانگیری و شعوری ج 2 ص 327).
رجوع به غوزه و گوژه شود، غلاف وغوزۀ خشخاش. (برهان). غوزۀ کوکنار. (از جهانگیری). غلاف خشخاش. (ناظم الاطباء). گرز خشخاش. رجوع به غوزه و گوژه شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به غوزه و گوژه شود، صمغ سرخ که از بوتۀ جهودانه حاصل شود. (الفاظ الادویه). ظاهراً تصحیف گوژده است و رجوع به گوژده شود
لغت نامه دهخدا
بدی، (ناظم الاطباء)، رجوع به گوز شود، گوژی، صفت گوز، رجوع به گوز و گوژ شود
لغت نامه دهخدا
آنکه بسیار گوزد، که بسیار تیز دهد، آنکه بسیار باد از او دفع شود، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان ملک بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع در 24000 گزی شمال خاوری گرگان. دشت و معتدل مرطوب مالاریایی و سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از قنات و محصول آن برنج، غلات، لبنیات، توتون، سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 170 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
گاو کوهی. (لغت فرس ص 378). گاو کوهی ماده. (صحاح الفرس). نوعی از گاو کوهی باشد، و شاخهای او به شاخهای درخت خشک شده ماند. گویند آب گوشه های چشم او تریاق زهرهاست. (برهان). گاوکوهی را گویند که شاخهای بلند دارد و از گوشه های چشم او تریاق برآید و چون از مادر بزاید بر ران آن نقطی چند سیاه پدیدار است و هر نقطه در سالی برطرف شود.و در گوشۀ دو چشم آن جایی است که از آب چشم آن در آنجا تریاق جمع و بسته شود. قدر یک بند انگشت عمق دارد و خالی است. و گوزن را مرخم کرده گوز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گاو کوهی است که به هر دو شاخش چند شاخ دیگر رسته باشد، به هندی آن را باره سنگه گویند. (غیاث). ایل (ای ی / ای ی / ای ی ) . (المنجد). گاوگوزن. (از بحر الجواهر). مهات. (مهذب الاسماء). حیوانی است معروف و از جنس غزال میباشد لکن بزرگتر از غزال و کوچکتر از آهو است، ارتفاعش 2 قدم و 5 قیراط و طولش سه قدم و 10 قیراط. رنگش سنجابی، دمش قرمز و مابین رانها و زیر شکمش سفید و او را دو شاخ است. (قاموس کتاب مقدس) :
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی ازشیر پر کند پستان.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 90).
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونان که تو اعدات را بشکری.
دقیقی (از لغت فرس ص 387).
و اندروی (در اغراج ارت از ناحیت تغزغز) ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم).
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن وپلنگ.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان.
فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که و سنگلاخ را
از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
تا گریزنده بود سال و مه از شبر گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب از باز کلنگ.
فرخی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
روباهان را زهر نباشد از شیر خشم آلودکه صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هرچه مر او را ز گیاهان چراست.
ناصرخسرو.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟
مسعودسعد.
ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن
ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.
ازرقی.
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد و عیار.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده ران را.
انوری.
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته.
خاقانی.
کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون سارآمده.
خاقانی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است.
نظامی.
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید.
وحشی بافقی.
- امثال:
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
نیارد زدن پنجه با شیر پیر.
؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1329)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کعب پا را گویند. (برهان). استخوان برآمدۀ کعب پا است، و معرب آن قوزک است، چه گوز به معنی خمیده و کج است. (انجمن آرا) (آنندراج). کعب پا که بجول نیز گویند. (رشیدی). قوزک (در تداول) ، کردی گوزک (استخوان پا) ، زازا گوزکه ’ژابا ص 369’، دزفولی گوزک ’امام’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
گوزک راست گر جهد یک چند
گردد از ناز و کام خشنومند.
ناظم اختلاجات (از رشیدی)
گوزک پنبه. غوزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو زَ)
به معنی جعل باشد، و آن جانوری است که سرگین را گلوله کند و غلطاند و ببرد. (برهان). گوزده. گونژده. قیاس شود با طبری گوی زنگو (جعل) ، مازندرانی کنونی گوزنگو ’واژه نامه 666’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (شعوری ج 2 ص 295). این کلمه را به صورت گورد هم آورده که تصحیف گوزد است. رجوع به گوگار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کارلو (1720-1806 میلادی). شاعر درام نویس ایتالیایی که در ونیز متولد شد. وی کمدی پریان را نوشته است
لغت نامه دهخدا
غلاف پنبه گوزغه: بقای جانش باد و دو چشم حاسد او برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه. (سوزنی)، غلاف و غوزه خشخاش غوزه کو کنار، پیله ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزو
تصویر گوزو
کسی که بسیار گوزد آنکه بسیار تیز دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزن
تصویر گوزن
گاو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزو
تصویر گوزو
آن که زیاد می گوزد، کنایه از آدم بی اهمیت
فرهنگ فارسی معین
((گَ وَ))
هر یک از جانوران متعلق به گونه های مختلف تیره گوزن ها در اندازه و رنگ های گوناگون، گاو کوهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاز
تصویر گاز
گاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قوز
تصویر قوز
گوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گول
تصویر گول
ابله
فرهنگ واژه فارسی سره
دیدن گوزن وبز کوهی ونخجیرو آنچه به این ماند روزی حلال به وی رسد - یوسف نبی (ع)
۱ـ دیدن گوزن در خواب، علامت یافتن دوستانی درستکار و حقیقی است.
۲ـ اگر فرد جوانی در خواب گوزن ببیند، علامت وفاداری در عشق است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کسی که زیاد می گوزد
فرهنگ گویش مازندرانی
مغرور از خود راضی
فرهنگ گویش مازندرانی
بگوز از مصدر بگوزین
فرهنگ گویش مازندرانی