جدول جو
جدول جو

معنی گوریدن - جستجوی لغت در جدول جو

گوریدن
(پَ سَ تَ)
آشفته شدن. در هم ریختن، چنانکه موی سر یا اسباب خانه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
گوریدن
در هم ریختن (موی سر اسباب خانه) آشفته شدن آشفتن
تصویری از گوریدن
تصویر گوریدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توریدن
تصویر توریدن
شرمنده شدن، رمیدن، دور شدن و به یک سو رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوییدن
تصویر گوییدن
گفتن، حرف زدن، سخن راندن، ادا کردن سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوردین
تصویر گوردین
جامۀ پشمین ضخیم، گلیم، پلاس، کوردین، کوردی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، باور کردن، به کسی یا چیزی عقیده پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشیدن
تصویر گوشیدن
گوش دادن، گوش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن، برای مثال به کار آمد آن ها که برداشتند؟ / نه گرد آوریدند و بگذاشتند (سعدی۱ - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ / فِ عَ / عِ دَ)
تحریص کردن به جنگ. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، هزیمت دادن، تسلی یافتن. (آنندراج) ، قانع شدن و راضی و خشنود گشتن. (از ناظم الاطباء) ، سیر شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه قابل گوریدن است. آنچه تواند بگورد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ شُ دَ)
بلند کردن و افراختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ لِ کَ دَ)
نفرت داشتن و کراهت داشتن، زبردستی کردن و زور کردن و ظلم نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ چِ اُ دَ)
به معنی تولیدن باشد که رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن است. (برهان). به معنی رمیدن و دور شدن بود و تولیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). تولیدن و گریختن و رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (ناظم الاطباء) ، شرمنده شدن در حضور خصم. (برهان). بسیار شرمنده شدن. (ناظم الاطباء). شرمنده شدن و شکسته شدن به حضور خصم. (آنندراج) ، پرسیدن و تفحص کردن و جاسوسی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
در تداول مردم خراسان به معنی غارت کردن و چپاول کردن و چپو کردن است
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ / دِ شُ دَ)
آوردن، مقابل بردن:
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران.
فردوسی.
سپهبد هر آنجا که بد موبدی...
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید.
فردوسی.
بشد تیز نعمان صد اسب آورید
ز اسبان جنگ آوران برگزید.
فردوسی.
ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار.
فردوسی.
نثارآورید او چو روز نخست
ز گوهر بسی اندرون مایه جست.
فردوسی.
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین آوریدیم چیزی حقیر
ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر آن را [یوسف را] در آن پیشگاه آورید
بر تخت دستور شاه آورید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر.
ناصرخسرو.
، رسانیدن. ابلاغ:
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیدۀ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
فردوسی.
ز دزدی ّ صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به یوسف ز یزدان سلام آورید
نه تنها که با این پیام آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر او را سلام آورید از خدای
جهان آفرین خالق رهنمای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن خویشتن را بیوسف نمود
ز یزدان سلام آورید و درود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گزیدن بشاهی: و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ).
، گذرانیدن، چنانکه به شمشیر:
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چون آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
، بردن. رسانیدن، چنانکه مدت و اجلی را:
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
، کردن:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
ز گرد آوریدن که یابد بهی
که میرفت باید به دست تهی.
فردوسی.
جهاندار سی سال از این پیشتر
چگونه پدید آوریدی گهر
برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او ماند از او یادگار.
فردوسی.
به پیران ویسه چنین گفت شاه [افراسیاب]
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی.
فردوسی.
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی.
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته درّ ندهد زچنگ.
اسدی.
بدان ای پدر کآخر کار من
بخیر آوریده ست دادار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای داور ماه و مهر
پدید آوریدی زمین و سپهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بنظم آوریدم بسی داستان
از افسانه و گفتۀ باستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند.
سعدی.
، نهادن:
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
برفتند فرمانبران پیش اوی
به نزدیک جهن آوریدند روی.
فردوسی.
نشستند با ماه دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده بروی.
اسدی.
، کشیدن:
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان (کذا) برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
بچنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا بافسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید.
فردوسی.
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
سر مرد تازی [ضحاک] بدام آورید [ابلیس]
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی.
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی.
دوپاکیزه از خانه جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چو یک چند بگذشت او شد بلند
بنخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون بدریای خون آورید.
فردوسی.
بیاورد گستهم آن خواسته
که جهنش فرستاد آراسته
به نزدیک شاه جهان آورید
چو خسرو مر آن را همه بنگرید
ببخشید جمله بایرانیان...
فردوسی.
چو آن کاسۀ زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدو بنگرید.
فردوسی.
شتر زیر بار آوریدند زود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پدید کردن. پیدا کردن:
چون کشف انبوه غوغائی بدید
بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی.
از آن جوی راحت که راه آورید
شب و روز و خورشید و ماه آورید.
فردوسی.
دو سد برفرازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید.
فردوسی.
مرا آنگه آمد بکف باز تن
که مهر آوریدم بفرزند من.
فردوسی.
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت.
اسدی.
دل یوسف آئین و رای آورید
ره کدخدائی بجای آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، حامل بودن، چنانکه پیغامی را:
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریده ست چندین پیام.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
، آفریدن.خلق کردن:
بدان کردگاری که چرخ آفرید
ستاره نمود و زمین آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آوریدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
، عرض کردن. گستردن. گستریدن:
نبایستی تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی به پیشم آوریدن.
(ویس و رامین).
، حمله کردن. جنگ آوری نمودن. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شاهدی برای این معنی دیده نشد.
- بجای آوریدن، گزاردن. اجرا کردن:
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید.
فردوسی.
اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای.
اسدی.
تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش
ببین و بجای آوریدن بکوش.
اسدی.
بفرمود پس یوسف دین پناه
بجای آوریدند فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بشد مرد و بسیار گرمی نمود
بجا آورید آنچه فرموده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زیر (بزیر) آوریدن، بزمین پیوستن. پست کردن. بر زمین زدن. برزمین افکندن. مغلوب کردن. مقهور کردن:
کجات آن شبیخون ناگه چو شیر
که شیر ژیان آوریدی بزیر؟
فردوسی.
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
دوفرزند بودش [لهراسب را] بسان دو ماه
سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نرّه شیر.
فردوسی.
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
وزآن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
شه غرچگان بود برسان شیر
کجا پشت پیل آوریدی بزیر.
فردوسی.
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر
جهان را به تیغآوریدی بزیر.
فردوسی.
- فراز آوریدن، گردکردن:
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد...
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
فراز آوریدند بیمر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند [نامۀ گراز] قیصر، سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.
فردوسی.
چو دیوار، پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدندو بستند راه.
فردوسی.
بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار.
فرخی.
بدیدی که ما را پس از کین سخت
بهم چون فراز آوریده ست بخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، بیاوردن:
بگویش که من نامۀ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
ابوشکور یا عنصری.
- فرودآوریدن، پیاده کردن. در جائی متوقف ساختن:
بدان مرز لشکر فرود آورید [طوس]
زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید.
فردوسی.
بدینگونه تا شهر همدان رسید
بجائی که لشکر فرود آورید.
فردوسی.
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
به بیرونش لشکر فرود آورید.
فردوسی.
- فرود آوریدن از تخت، خلع کردن از پادشاهی:
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوار کار تباه
چو او را فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکبار بخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گولیدن
تصویر گولیدن
عوعو کردن سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوریده
تصویر گوریده
آشفته، درهم و برهم، ژولیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
پوشانیدن حقیقت بر خلاف نشان دادن امری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، تصدیق نمودن، قبول و اذعان کردن، تصدیق
فرهنگ لغت هوشیار
نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد. (گوارید گوارد خواهد گوارید بگوار گوارنده گوارا گواران گواریده گوارش گوارشت) نیک هضم شدن خوب تحلیل رفتن، موافق مزاج و طبع بودن خوشگوار بودن: چیزهاء خام و بی مزه. بدان پخته شود و مزه و رنگ و بوی گیرد که مردمان آنرا بتوانند خوردن ومر ایشانرا بگوارد
فرهنگ لغت هوشیار
گلیم و پلاس، جامه ایست پشمین مانند کپنک که فقیران و درویشان پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزیدن
تصویر گوزیدن
بادی با صدا از راه دبر خارج کردن تیز دادن ضرطه دادن گوز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
(گویید گوید خواهد گویید بگوی گوینده گویا گویان گوییده گویش) گفتن سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گوش دادن شنیدن، مراقب بودن مواظب بودن گوش داشتن: بگوشید چون من بجنبم ز جای شما بر فرازید سنج و درای. عاشقان را نبود صبر و دل و دانش و هوش مده ای شیخ مرا پند و بزن بانگ و خروش. که نگیرم من شوریده نصیحت در گوش من اگر نیکم و گربد تو برو خود را گوش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت. (جمال لنبانی معاصر حافظ در تخمیس غزل خواجه روزگار نو ج 3 شماره 1 ص 44- 4 3 مینوی) مصراع آخر از حافظ است. در دیوان حافظ چاپ قزوینی و غالب نسخ مصراع اول حافظ چنین است: من اگر نیکم و گربد (اگر بد) تو برو خود را باش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزریدن
تصویر گزریدن
((گُ زِ دَ))
علاج کردن، چاره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوردین
تصویر گوردین
گلیم و پلاس، جامه ای پشمین مانند کپنک که فقیران و درویشان پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوریده
تصویر گوریده
((دَ یا دِ))
آشفته، درهم و برهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
((گِ رَ دَ))
ایمان آوردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((دَ))
آشفته شدن، به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((رِ دَ))
شستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
((دَ))
شرمنده گردیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
((وَ دَ))
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن، آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواریدن
تصویر گواریدن
((گُ دَ))
خوب تحلیل رفتن، نیک هضم شدن، خوشگوار بودن
فرهنگ فارسی معین