جدول جو
جدول جو

معنی گوباز - جستجوی لغت در جدول جو

گوباز
(گَ / گُو)
به معنی گاوباز است. رجوع به گاوباز شود
لغت نامه دهخدا
گوباز
(چَ مَ / مِ)
گوی باز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلباز
تصویر گلباز
آنکه گل را دوست دارد و گل پرورش می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواز
تصویر گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوباز
تصویر گاوباز
کسی که سوار بر اسب یا پیاده با گاو نبرد کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روباز
تصویر روباز
بی حجاب، آنچه رویش پوشیده نباشد، آنچه در پرده نباشد
خنده رو، گشاده رو، خندان، خوش رو، بشّاش، تازه رو، روتازه، فراخ رو، گشاده خد، بسّام، طلیق الوجه، بسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوبان
تصویر گوبان
نگهبان گاو
فرهنگ فارسی عمید
(گِ بُ لَ)
دهی است از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 21 هزارگزی شمال کدکن و یکهزار گزی خاور کال چغوکی. هوای آن معتدل و دارای 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج که در 36000 گزی جنوب خاور رزآب و 7000 گزی شمال خاور پالنگان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، میوه جات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. چشمۀ آب معدنی دارد و برای امراض جلدی مفید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد واقع در 78 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی جنوب راه مشهد به رادکان، هوای آن معتدل است و 95 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود، محصولش غلات، چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه اتومبیلرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 58 هزارگزی جنوب خاوری اهواز، کنار رود خانه گوبال و 6 هزارگزی جنوب راه اهواز به هفت گل واقع است، هوای آن گرم و سکنۀ آن 125 تن است، آب آن از رود گوبال تأمین میشود، محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است، ساکنان از طایفۀ جامع هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو)
گاوبان و گله چران گاو. (ناظم الاطباء) :
چون که با گاو و خرم صحبت فرمایی
گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دهی است به مرو، و معرب آن جوبان است، (منتهی الارب: جوب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
سواری که با نیزه با گاو جنگ میکند، کولی قره چی
لغت نامه دهخدا
یکی از ایلات اطراف تهران، ساوه زرند و قزوین است ییلاق آنان کوههای شمالی البرز قشلاق شهریار و غار میباشد چادرنشین هستند، (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 112)
لغت نامه دهخدا
پرنده ای است خوش آواز شبیه به بلبل، (برهان)، مرغی است خوش آواز شبیه به بلبل، (رشیدی)، پرنده ای خوش آوازمانند بلبل، (ناظم الاطباء)، گویند پرنده ای است خوش آواز، (انجمن آرا)، رجوع به جهانگیری و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
آنکه به گز رقاصی کند. (آنندراج) :
چو رقاص گزباز آید ببزم
کند دف به اقبال آهنگ جزم.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به گزبازی شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از کبوتران است، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، قسمی از کاغذباد می باشد، (آنندراج)، بادبادک کودکان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گشاده رو، بی حجاب، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)، هر چیز که پیشگاه آن باز باشد مانند درشکه، (از اشتینگاس)، گستاخ، بیشرم و وقح، و رجوع به رو شود
لغت نامه دهخدا
(گَ /گُو)
گاوبازی. رجوع به گاوبازی شود
لغت نامه دهخدا
گوی بازی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُ)
در اوستا گوازه: گو (گاو) + از (راندن). گواز، لغهً به معنی گاو (ستور) ران. (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 186 حاشیۀ 9). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوبی که بدان گاو و خر زنند، و خرگواز نیز گویندش. (لغت فرس چ اقبال ص 167). چوبدستی باشد که گاو و خر و سایر ستوران بدان برانند. (برهان). شنگینه. (اوبهی). جواز. غباز. غبازه:
از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی (از لغت فرس چ اقبال ص 419).
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.
فرخی (از لغت فرس چ اقبال ص 167) (در دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 200 به جای گواز، جواز آمده).
بشوی روی عروس ظفر ز گرد فتن
بکوب تارک اعدای مملکت به گواز.
شمس فخری (از جهانگیری و رشیدی).
و رجوع به خرگواز شود، هاون چوبین. (از برهان) (آنندراج). جواز معرب آن است. (از برهان) (آنندراج). هاون بزرگ چوبین که در آن شلتوک را کوبیده پوست از آن برگیرند ونیز برنج را سفید کنند. (ناظم الاطباء) ، و بالضم، تخم مرغ نیم پخته، و جوازق معرب آن، لیکن جواز و جوازق در کتب عربی ظاهر نشد بلکه از باب جیم ظاهر میشود که جواز فارسی باشد. (رشیدی) (در برهان قاطع کوازه و در تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 502 کواژه به این معنی آمده است). رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل کوازه شود
لغت نامه دهخدا
آنکه گله گاوان را چرا دهد گاوبان: چون که با گاو و خرم صحبت فرمایی گر تو دانی که نه گویان و نه خربانم ک (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیاده یا سواره با گاو (ورزاو) مبارزه کند و او را ببازی گیرد، کولی قره چی غریب اشمار. آنکه با گوی و چوگان بازی کند، بازیگری که چند عدد گوی رنگارنگ در دست گیرد و آنها را یک یک بر هوا اندازد و گیرد، روز نوزدهم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیاده یا سواره با گاو (ورزاو) مبارزه کند و او را ببازی گیرد، کولی قره چی غریب اشمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روباز
تصویر روباز
گشاده ور، بی حجاب، گستاخ، بیشرم وقیح
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوبازی
تصویر گوبازی
گاو بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روباز
تصویر روباز
بی حجاب، آن چه که بالای آن باز و گشاد باشد، کالسکه روباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواز
تصویر گواز
((گَ یا گُ))
چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین
نوعی بیل با ساختار مستطیلی شکل جهت کندن ریشه ی درختان ستبر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام سگ یک ساله که تازه از حالت توله بودن خارج شود
فرهنگ گویش مازندرانی