جدول جو
جدول جو

معنی گوالاندن - جستجوی لغت در جدول جو

گوالاندن
(پَ شُ دَ)
رجوع به گوالانیدن شود
لغت نامه دهخدا
گوالاندن
نمو دادن نشو و نما دادن بالانیدن
تصویری از گوالاندن
تصویر گوالاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسلاندن
تصویر گسلاندن
پاره کردن، بریدن، پاره کردن رشتۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، عقب ماندن
کنایه از خسته شدن، ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری
کنایه از حیران و سرگردان شدن
متوقف شدن، ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاندن
تصویر بالاندن
نمو دادن، رویاندن، تناور ساختن
جنباندن، برای مثال یک قصیده هزارجا خوانده / پیش هر سفله ریش بالانده (سنائی - مجمع الفرس - بالانده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن
کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن
کنایه از متوقف یا تعطیل کردن
کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن
کنایه از خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود
کنایه از آرام کردن
قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالاندن
تصویر مالاندن
با دست مالش دادن
کنایه از تنبیه کردن
صاف و هموار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن، دفع کردن، دور ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، بالیدن، کوالیدن
اندوختن و جمع کردن، برای مثال بزرگان گنج سیم و زر گوالند / تو از آزادگی مردم گوالی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ گَ دَ)
کمک کردن در هضم و پختن. (ناظم الاطباء). تهنئه. (دهار). اساغه. تحلیل و هضم کردن. (یادداشت مؤلف).
- فروگوارانیدن، هضم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
وادار بخوردن کردن. بخوردن ایستانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُوهََ نِ دَ)
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد:
جوان را برآن جامۀ زرنگار
بخواباند و آمد بر شهریار.
فردوسی.
، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند:
اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل.
، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن.
- خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید.
، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا ترد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
لغت نامه دهخدا
(گُهْ زَ دَ)
اقراء. خوانانیدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ دَ)
گوارانیدن. رجوع به گوارانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
نمو دادن. انماء. افزون کردن. بالانیدن. و رجوع به گوالاندن و گوالیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوالیدن
تصویر گوالیدن
رشد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالنده
تصویر گوالنده
نمو کننده بالنده
فرهنگ لغت هوشیار
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
بسهولت کسی را تنبیه و مغلوب کردن (با کتک یا بحرف) : تالله خواست دست دراز کند او را مالاندم و گذاشتم کنار، چیزی را با اشتهای تمام خوردن، در تداول عامه در جدل و بحث مغلوب کردن، به کلام یا به زور کسی را مغلوب ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
پاره کردن جدا کردن: عمودی فروهشت بر گستهم که تا بگسلاند میانش زهم، وادار کردن بپاره کردن و جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند شدن مرتفع گشتن، ارجمند شدن مهم گشتن، با قدر و مرتبه شدن بزرگ قدر گشتن، شریف شدن نجیب گشتن، عزیز شدن، پسندیده شدن مقبول گشتن، رئیس شدن، برتر شدن فایق گشتن، استوار شدن قویم گشتن: (حجت تراست رهبر زی اوپوی تا علم دینت نیک شود والا) (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، خسته و کوفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن وضع کردن: (خوب واراندن) : (عاز لا نشان از وغا واراندند تا چنین حیز و مخنث ماندند) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارانده
تصویر گوارانده
موجب سرعت هضم گردیده، خوشگوار ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذاراندن
تصویر گذاراندن
عبور دادن گذشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
بردن گاو بصحرا برای چرا و غیره، شیار کردن زمین: هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاوراند و تخم نیفشاند. (گلستان سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
موجب سرعت هضم گردیدن مدد کردن بهضم: اما جاذبه طعامها را بکشد و با هاضمه طعام را اندر تن بگواراند، خوشگوار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالانیدن
تصویر گوالانیدن
نمو دادن نشو و نما دادن بالانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالاندن
تصویر نالاندن
بناله درآوردن، مریض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسلاندن
تصویر گسلاندن
((گُ سَ دَ))
گسیختن، پاره کردن، گسلانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواباندن
تصویر خواباندن
((خا دَ))
کسی را خواب کردن، باعث زانو زدن (شتر)، تعطیل کردن (کارخانه و مانند آن)، خوابانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوراندن
تصویر گوراندن
دفن، دفن کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خواب کردن، خوابانیدن
متضاد: بیدار کردن، از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن، باز داشتن، واداشتن، آرام کردن، فرو نشاندن، از کارانداختن، راکد کردن، بستری کردن، ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن، ویران کردن، خراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد