جدول جو
جدول جو

معنی گوا - جستجوی لغت در جدول جو

گوا
گواه، آگاه، شاهد
تصویری از گوا
تصویر گوا
فرهنگ فارسی عمید
گوا
(گَ)
یکی از دهات هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو، متن انگلیسی ص 123). در ترجمه فارسی این کتاب (ص 165) بغلط به جای گوا، کوا آمده است
لغت نامه دهخدا
گوا
(گُ)
مرکز ناحیه ای در هند که در ملبر (ملیبار) واقع شده و دارای 73000 تن جمعیت است. محصولاتش عبارت است از نارگیل، مغز نارگیل و صید. این ناحیه دارای 3400 متر مربع مساحت و 638000 تن جمعیت است
لغت نامه دهخدا
گوا
(گُ)
مخفف گواه باشد، به عربی شاهد گویند. (برهان). گواه. (جهانگیری). بینه. (نصاب) :
بر این مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست.
فردوسی.
کنون تخت ایران سزاوار توست
بر این بر گوا بخت بیدار توست.
فردوسی.
از این راه اگر بازگردی رواست
روانم بر این پند من بر گواست.
فردوسی.
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
فرخی.
فرخ پی است بر ملک و بر همه جهان
وین ایمنی و نعمت چندین بر این گواست.
فرخی.
برادرم زنده ست و با من گواست
در آن نامه هم نام و هم خط ماست.
اسدی.
گواشان چنین است در کفر خویش
بر آن کاین جهان بد همیشه ز پیش.
اسدی.
اگر دیو بستد خراسان ز من
گوای منی ای علیم قدیر.
ناصرخسرو.
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش.
ناصرخسرو.
همه دعوی که سخا کرد و کند هست به حق
زآنکه دعوی ّ سخا را دو کف تو دو گواست.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 73).
تو را به دست گهربار بر ده انگشت است
که بر سخاوت و جود تو هر دهند گوا.
معزی.
گواه عشق من است اشک لعل و چهرۀ زرد
که حق درست نگردد چو بی گوا باشد.
ادیب صابر.
اگر به صدر تو دعوی کنم دعا گویی
گوا گذارم بر گفت خود عدول و ثقات.
سوزنی.
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست.
انوری.
من که خاقانیم به هیچ بدی
بد نخواهم گواست یزدانم.
خاقانی.
بر چشم من آن ماه جهانسوز رقم بود
بر عشق من آن ماه روانسوز گوا بود.
خاقانی.
اگرچه بعد همه در وجودش آوردند
قدوم آخر او بر کمال اوست گوا.
خاقانی.
نگه دارندۀ بالا وپستی
گوا بر هستی او جمله هستی.
نظامی.
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است.
نظامی.
تو مرا کشتی و خلقی است گوا
کس ز قول تو گوا نپذیرد.
عطار.
دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان
گونۀ زردش دلیل نالۀ زارش گواست.
سعدی (بدایع).
- امثال:
گوا خواستن دادگر را بد است.
فردوسی.
مقصود منع از قسم به خداست. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
در حکم یک اقرارز هفتاد گوا به.
قطران (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 783).
زردی رخ گوای درد دل است.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 904)
لغت نامه دهخدا
گوا
مخفف گواه باشد
تصویری از گوا
تصویر گوا
فرهنگ لغت هوشیار
گوا
((گُ))
مخفف گواه
تصویری از گوا
تصویر گوا
فرهنگ فارسی معین
گوا
شاهد گواه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گواژ
تصویر گواژ
طعنه، سرزنش، شوخی، مزاح، برای مثال گواژه که هستش سر انجام جنگ / یکی خوی زشت است از او دار ننگ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۳۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواش
تصویر گواش
کواش، صفت، گونه، طرز، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواه
تصویر گواه
آگاه، شاهد
گواه آوردن: شاهد آوردن، دلیل و حجت آوردن
گواه خواستن: شاهد خواستن
گواه داشتن: شاهد داشتن، دلیل و مدرک داشتن
گواه طلبیدن: شاهد خواستن، گواه خواستن
گواه کردن: شاهد قرار دادن، گواه گردانیدن
گواه گردانیدن: شاهد آوردن، دلیل و حجت آوردن، گواه آوردن
گواه گرفتن: کسی را شاهد قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوال
تصویر گوال
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواز
تصویر گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
پهلوی گوکاس، گوکاسیه (شهادت) ، از وی - کاسه (قیاس شود با آ - کاس) ، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی) ’نیبرگ ص 185’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شاهد. دلیل. برهان. (حاشیۀ برهان) (ناظم الاطباء). بیّنه. (نصاب الصبیان). شهید. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). مقیت. مهیمن. (منتهی الارب) :
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است.
فردوسی.
کنون همچنین بسته باید تنم
به یزدان گواه من است آهنم.
فردوسی.
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
از من که ابومنصور علی بن احمد الاسدی الطوسی هستم لغت نامه ای خواست چنانکه بر هر لغتی گواهی بود از قول شاعری از شعرای پارسی. (اسدی طوسی در مقدمۀ لغت فرس). مرا تنها فروگذاشتند و سر خویش گرفتند اعیان و مقدمان همه گواه منند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 555). امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). این رای سخت نادرست است و من از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267).
ملک مسعود ابراهیم شاه است
که بر شاهیش هر شاهی گواه است.
مسعودسعد.
آن را که ندانی نسب و نسبت حالش
وی را نبود هیچ گواهی چو فعالش.
ناصرخسرو.
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش.
نظامی.
هرچند این قصیده گواهی است راستگوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست.
خاقانی.
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه می گوید.
خاقانی.
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان.
خاقانی.
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو برباطن تو استدلال گیر.
مولوی.
گواهی امین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من.
سعدی (بدایع).
- بی گواه، بی دلیل و برهان. بی شاهد:
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه.
سعدی (بوستان).
- گواه دروغ، شاهد دروغ. (ناظم الاطباء).
- گواه عدل، شاهد عادل: و آن نخستین چون گواه عدل است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). مأمونیان گواه عدلند که به روزگار مبارک سلطان محمود (ره) دولت ایشان به پایان آمده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 679).
- امثال:
دم روبه گواه روباه است.
(از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 825).
سخن گواه حال گوینده است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 955).
قاضی به دو گواه راضی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1153).
گر گواه قول کژ گوید رد است
ور گواه فعل کژ پوید بد است.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1302).
گواه بی گواهان چیست سوگند.
جامی (از امثال و حکم دهخداج 3 ص 1328).
گواه دزد کیسه بر و گواه مست می فروش، مثل هندی است، نقل از شاهد صادق. (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
گواه عاشق صادق در آستین باشد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1328).
مقبول تر نهند ز خامه گواه را.
؟ (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1720).
هم خصم و هم گواه نتوان بودن. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1990).
یکی عنایت قاضی به از هزار گواه.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 146000 گزی جنوب میناب، سر راه مالروجاسک به میناب واقع است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنۀ آن 20 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گاله. پهلوی گوبال و گوال، کردی جوهال، طبری گوال (جوال) ، مازندرانی کنونی گوال، گال، غال، گلپایگانی گوال (کیسه ای که در آن پهن ریزند) ، معرب آن جوال. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بر وزن و معنی جوال است و جوال معرب آن است. (برهان) ، گوشه و خلوتگاه، قسمی از ماهی که فرنگیان کارپ نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکز مجمعالجزایر ماریان که در سال 1898 میلادی اسپانیایی ها آن را به آمریکا واگذار کردند، جمعیت آن 59500 تن و پایتختش آگانا است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
جای پست و نشیب. (آنندراج). مغاک و ژرف. (ناظم الاطباء) ، آبگیر، حدقۀ چشم. (آنندراج). خانه چشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوار
تصویر گوار
مخفف گوارا، هر چیز خوش ذائقه و زود هضم را خوشگوار گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواب
تصویر گواب
جای پست و نشیب، خانه چشم
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ که سر دسته خاصی بنام تیره گواچها تیره سدابها محسوب میدارند. این گیاه بصورت درختچه است و برگهایش گرد و دوتایی و بویش نامطبوع و میوه اش گلابی شکل است. درختچه مذکور در اکثر صحاری خراسان و کرمان و یزد و دیگر نقاط خشک و استپی ایران میروید قیچ غیچ. یا تیره گواچها. تیره ایست از گیاهان دو لپه یی جدا گلبرگ که گیاه گواچ سردسته آنها است. اکثر گیاهان این تیره مخصوص نواحی گرم هستند مانند گایاک که در نواحی استوایی آمریکا و جزایر آنتیل و فلوریدا میروید
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواژ
تصویر گواژ
مسخرگی و مزاح، سرزنش و طعنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواس
تصویر گواس
طرز روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواه
تصویر گواه
شاهد، دلیل، برهان، بینه، مهیمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوال
تصویر گوال
گوشه و خلوتگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواش
تصویر گواش
طرز روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواب
تصویر گواب
((گَ))
جای پست، مغاک، آب گیر، حدقه چشم، چشم خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواز
تصویر گواز
((گَ یا گُ))
چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواس
تصویر گواس
((گُ))
طرز، روش، گواش، گواسه، گواشه، کواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
ماده رنگی قابل شستشو در نقاشی که خاصیت پوشانندگی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
طرز، روش، گواس، گواسه، گواشه، کواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوال
تصویر گوال
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواه
تصویر گواه
((گُ))
شاهد، دلیل، برهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواژ
تصویر گواژ
((گَ))
مسخرگی، مزاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواه
تصویر گواه
شاهد، استناد
فرهنگ واژه فارسی سره