جدول جو
جدول جو

معنی گهرجوی - جستجوی لغت در جدول جو

گهرجوی
(حَجْ جِ خَ)
مخفف گوهرجوی. جویندۀ گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود:
گهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گنجوی
تصویر گنجوی
از مردم گنجه مثلاً نظامی گنجوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهروی
تصویر زهروی
مربوط به ارتباط جنسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارجوی
تصویر چهارجوی
در روایات، چهار نهر بهشتی که آب گوارا، انگبین، شیر و بادۀ خوشگوار در آن ها جاری است
فرهنگ فارسی عمید
کارجو، آنکه شغل خواهد، بیکاری که کار طلبد، کارجوینده، جویای کار، منهی:
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید،
فردوسی،
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی،
فردوسی،
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی،
فردوسی،
چون بند کرددر تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جستن مهر. طلب محبت. دوستی خواهی. شفقت جویی:
چه جوئی مهر کین جوئی که با او
حدیث مهرجوئی درنگیرد.
خاقانی.
، دوستی و عشق و محبت طلبی:
چون صبح ز روی تازه روئی
می کرد نشاط مهرجوئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دارای رویی چون آفتاب. مجازاً، زیبا. جمیل. ماهروی. مه رخسار:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
هنرآموز. هنردوست. جویندۀ هنر، دلیر. مبارز:
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی ؟
فخرالدین اسعد
لغت نامه دهخدا
(صِ)
مخفف گوهرآور. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مخفف گوهرآویز. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ خَ)
مخفف گوهرخری. عمل گوهرخر. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرزای. آنکه گوهر زاید. گهرزاینده:
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
رجوع به گوهرزای شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف گوهرگون. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
آرزوکننده تاج و تخت، جستجوکننده سریر سلطنت و شاهی:
از ایران سوی روم بنهاد روی
پدر گاه جوی و پسر راه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَدَ / دِ)
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد:
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
از اندیشۀ دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.
اسدی.
رجوع به راه جو و راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام یکی از اطباء است. (برهان) (آنندراج). نام طبیبی است. (ناظم الاطباء). گیاه شناس وطبیبی است که ابن البیطار در مفردات خود از او روایت آرد از جمله در کلمه ’اناغالیس’ و ’برسیاوشان’ و ’خزامی’ و ’عقرب بحری’. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
علی بن سلیمان، مکنی به ابوالحسن. وی ریاضی دان بود و سپس به علم طب توجه کرد. او راست: ’کتاب الارکان’. (از عیون الاخبار ج 2 ص 40)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چهارنهر، ظاهراً چهارجوی بهشت باشد. در شعر ذیل:
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا)
دوستدار. محب. جویندۀ مهربانی:
بر او مهربانم نه بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی.
فردوسی.
به پرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش بدان مهرجوی.
فردوسی.
بهانه چنین کرد آن ماهروی
ز بیم و نهیب شه مهرجوی.
فردوسی.
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو.
فرخی.
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 8).
نشستند با ناز دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده به روی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 36).
ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 274).
بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی.
نظامی.
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهرجوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب است به زهراء قزوین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، منسوب است به زهراء محلی در جوار قرطبه. رجوع به زهرا و زهراء شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
بارجو، جویندۀ بار، خواهان شرفیابی بحضور شاه یا امیری، رجوع به بارجو شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رُ تَ / تِ)
آنکه کسب خبر کند. جویندۀ خبر. رجوع به خبرجو شود.
مغز نظامی که خبرجوی تست
زنده دل از غالیۀ بوی تست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
منسوب به ستارۀ زهره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بیماریهای زهروی، امراض مقاربتی. (یادداشت ایضاً). بیماریهای عفونی که معمولاً بواسطۀ مقاربت سرایت می کند مانند سیفلیس و سوزاک. (از دایره المعارف فارسی). رجوع به زهره شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چارجوی. شهری است در ساحل غربی جیحون از اعمال بخارا و به ملک خوارزم نزدیک است
لغت نامه دهخدا
چارجو، شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخوارزم نزدیک، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَطْ وَ)
جویندۀ پیر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَهْ نُ / نِ / نَ)
طلبنده و جویندۀ ظفر و پیروزی:
بر شخص ظفرجوی فتد لرزۀ مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارجوی
تصویر کارجوی
جویای کار، بیکاری که کار طلبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهروی
تصویر رهروی
عمل راه رفتن، (تصوف) سلوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهروی
تصویر زهروی
مرز شیک (مقاربتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرجوی
تصویر مهرجوی
جوینده مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گورجستان. از مردم گورجستان گرجی، زبان مردم گورجستان گرجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجوی
تصویر گنجوی
منسوب به گنجه از مردم گنجه گنجه یی: نظامی گنجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر جویی
تصویر گهر جویی
عمل و شغل گوهرجوی طلب جواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهروی
تصویر رهروی
((رَ هْ رَ))
راهروی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوهرجوی
تصویر گوهرجوی
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره