همشهری و هر دو نفر که از اهل یک شهر باشد. (ناظم الاطباء). همسایه و همشهر. (آنندراج) (غیاث) : با حکیم او رازها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش. مولوی
همشهری و هر دو نفر که از اهل یک شهر باشد. (ناظم الاطباء). همسایه و همشهر. (آنندراج) (غیاث) : با حکیم او رازها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش. مولوی
سرتراشنده. موتراش. گرای. دلاک. سلمانی. آنکه موی مردم تراشد: بجز سرتراشی که بودش غلام سوی گوش او کس نکردی پیام. نظامی. ، دختری سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و بددهان. (یادداشت مؤلف)
سرتراشنده. موتراش. گرای. دلاک. سلمانی. آنکه موی مردم تراشد: بجز سرتراشی که بودش غلام سوی گوش او کس نکردی پیام. نظامی. ، دختری سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و بددهان. (یادداشت مؤلف)
مخفف گوهرفروش: قدر گهر جز گهرفروش نداند اهل ادب را ادیب داند مقدار. فرخی. در باغ کنون حریرپوشان بینی بر کوه صف گهرفروشان بینی. منوچهری. رجوع به گوهرفروش شود
مخفف گوهرفروش: قدر گهر جز گهرفروش نداند اهل ادب را ادیب داند مقدار. فرخی. در باغ کنون حریرپوشان بینی بر کوه صف گهرفروشان بینی. منوچهری. رجوع به گوهرفروش شود
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)