جدول جو
جدول جو

معنی گهربخش - جستجوی لغت در جدول جو

گهربخش
مخفف گوهربخش. بخشندۀ گوهر. سخی:
رفتند خسروان گهربخش زیر خاک
از ما نصیب شان رضی اﷲ عنهم است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گهردخت
تصویر گهردخت
(دخترانه)
دختر دارای اصالت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوربخش
تصویر نوربخش
نوربخشنده، نوردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربخش
تصویر سربخش
حصه، بهره، نصیب، قسمت، برای مثال چو نوبت به سربخش دارا رسید / شتر بار زر تا بخارا رسید (نظامی۵ - ۸۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ / دِ)
مخفف گوهربفت. به معنی گوهرآگین باشد. گهربافته. جواهرنشان. گوهرنشان. که در میان تار و پود آن گوهر به کار برده باشند. زربفت. پارچۀ زردوزی که در آن جوهر دوخته باشند. (از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) :
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
فردوسی.
قبا و کلاه گهربفت خویش
دگر هدیه هر چیز ده گنج بیش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرکش. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ)
اسب رستم. (ولف) :
چو از آفرین گشت پرداخته
بیاورد گلرخش را ساخته.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
زربخشنده. بخشندۀ زر. که زر عطا کند:
دستش به ابر نیسان ماند گه عطا
گر باشد ابر نیسان زربخش و درنثار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِ بُ)
آزادکردۀ مهر. نجات دادۀ مهر. در بیت ذیل تعبیری است از شراب انگوری:
از آن ماه پروردۀ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سخن بشکفد ارغوان.
؟ (از تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
محمد بن عبدالله (سید...) موسوی خراسانی، ملقب و مشهور و متخلص به نوربخش. از اکابر عرفای قرن نهم هجری است و سلسلۀ نوربخشیه از فرق صوفیه بدو منسوب است. وی به سال 795 هجری قمری در قصبۀ قاین خراسان تولد یافت و پس از تحصیلات مقدماتی به حوزۀ درس ابن فهد حلی راه یافت و در طریقت مرید علاءالدولۀ سمنانی و خواجه اسحاق ختلانی شد و خواجه اسحاق او را برکشید و به نوربخش ملقب ساخت و سرانجام بر مسند ارشادش نشاند. اما چون بر اثر تفتین گروهی مورد غضب شاهرخ میرزا واقع گشت متواری و فراری شد. پس از درگذشت شاهرخ (به سال 850) سید به ری آمد و بساط ارشاد گسترد و عاقبت به سال 869 هجری قمری در قریۀ سولقان درگذشت و به خاک سپرده شد. پس از او منصب ارشاد نصیب فرزندش شاه قاسم فیض بخش گشت. نوربخش همه عمر جامۀ سیاه می پوشید که سنت مشایخ او این بوده است. از اشعار اوست:
شستیم نقش غیر ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفات است عین ذات
قدوسیان عالم علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غائی ّ کاینات.
(از ریحانهالادب ج 4 ص 243).
و رجوع شود به الذریعه و مجالس المؤمنین ص 149 و ریاض العارفین ص 154 و طرایق الحقایق ج 3 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ نُ / نِ / نَ)
روشنی دهنده. روشنی بخشاینده. (ناظم الاطباء) :
مدبر همه خلق است و کردگار جهان
ضیادهنده شمس است و نوربخش قمر.
فرخی.
چون کف تو رازقی است نورده و نوربخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آنکه هنر نماید و به دیگران هنر آموزد:
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت
کو آنکه هنربخش بهین بود به آداب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چُ غُ دَ)
آمرزنده. غفار. غفور. گنه بخشای:
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیاربخشودنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف گوهربار، مجازاً گریان:
کنونم می جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار.
نظامی.
عاشقان زمرۀ ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
حافظ.
، کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد:
لفظ گهربار او غیرت ابر بهار
دست زرافشان او طعنۀ باد خزان.
خاقانی.
رجوع به کلمه گوهربار شود
لغت نامه دهخدا
(حَ کُ نَ دَ / دِ)
مخفف گوهربین. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ)
مخفف گوهرپاش. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ گُ)
شهرنشین. ساکن شهر. حضری. مدری. مقابل بادی و بدوی و بیابان باش و چادرنشین و بادیه نشین و صحرانشین و بری. (از یادداشت مؤلف). ساکن درشهر و شهری. (ناظم الاطباء). قراری. (از منتهی الارب). عرب (ع / ع ر) . مردم تازی شهرباش. (منتهی الارب). و بجای شهرنشین بکار رفته است: عرب، گروهی مردم تازی شهرباش، عربی منسوب الیهم. (بحر الجواهر یوسف هروی). مقابل بیابان باش: اعراب، مردم تازی و هم سکان البادیه خاصه و النسبه الیهم اعرابی، و لا واحد له و لیس الاعراب جمعاً للعرب. (بحر الجواهر یوسف هروی)
لغت نامه دهخدا
(شَهْ بَ)
نام طایفه ای است که در منطقۀ مکران سکنی دارند و پیشتر بدیشان اسماعیل زائی گفته میشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ بَ)
دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه، 400 تن سکنه دارد. از شهرچای آبیاری میشود. محصولش غلات، توتون، چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ / رِ)
مخفف گوهرخر:
گهرخر چهارند و گوهر چهار
فروشنده را با فضولی چه کار.
نظامی.
رجوع به گوهرخر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گهر بخش
تصویر گهر بخش
آنکه گوهر بخشد کسی که گوهر نثار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوربخش
تصویر نوربخش
نوردهنده نورپاش پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهربخت
تصویر مهربخت
نجاتداده مهر، آزاد کرده مهر
فرهنگ لغت هوشیار
خرنده جواهر، نوازنده شاعر و سخنور: جهانی بگوهر بر انباشتم که چون شاه گوهر خری داشتم. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر بخش
تصویر گوهر بخش
آنکه گوهر بخشد کسی که گوهر نثار کند
فرهنگ لغت هوشیار
گناه بخش: توانا و دانا به هر بودنی گنه بخش بسیار بخشودنی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربخش
تصویر سربخش
((~. بَ))
بهره، قسمت
فرهنگ فارسی معین
اثردار، کارگر، کاری، موثر، مفید
متضاد: بی اثر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اثربخش، عامل، کارگر، موثر
متضاد: بی اثر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گوهربار، گهرافشان، گهرپاش، گهرریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد