آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارند، و او به خزانه بسپارد، چون خازن و قابض. (یادداشت بخط مؤلف از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی) (نسخۀ تحفه الاحباب حافظاوبهی) ، توسعاً نقاد و صراف. سمعانی در جهبذ گوید هذه حرفه معروفه فی نقد الذهب. عیارگیر ومعیر و عیارسنج میخکده (ضراب خانه). (یادداشت به خط مؤلف). معرب آن جهبذ و جهبذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جهبذ و کهبد شود. کهبد به فتح اول و سوم یا بکسر اول و سوم معرب است. (دزی ج 1 ص 226). گوید: معرب از فارسی کهبد به فتح اول و سوم است. مرکب از: ’که’ بوتۀ زرگری و ’بد’ سانسکریت پاتی به معنی مخدوم، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات را برای جداکردن خوب از بد، آزمایش کند و عموماً کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد، ج جهابذه. در صورت صحت حدس دزی اصل ’گهبذ’ به کاف فارسی است و تعریب کلمه نیز نشان میدهد که در اصل گاف بوده است. هرتسفلد گوید که نگهبان مسکوکات را در عهد ساسانی گهبذ می گفتند اما به احتمال قوی گهبد مخفف گاهبدمرکب از گاه + بد (پسوند دارندگی و اتصاف) است لغهًبه معنی صاحب رتبه و مقام. صاحب المسند. ولف در فهرست خود کهبد با کاف را به معنی خزانه دار نوشته. در تاریخ قم چ سیدجلال طهرانی (149- 150) ’جهبذ’ به معنی مأمور خراج آمده و به همه معانی مذکور در متن صحیح ’گهبد’ است. هرچند ’کهبد’ (به ضم کاف تازی) نیز قاعدهً ممکن است به کار رود. از: که مخفف کوه + بد (پسوند دارندگی و اتصاف) و در این صورت فقط به معنی کوه نشین خواهد بود. اما باید دانست که به معنی زاهد و عالم دین نیز همان کهبد= جهبذ صحیح است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به جهبد، و جهبذ و کهبد شود
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارند، و او به خزانه بسپارد، چون خازن و قابض. (یادداشت بخط مؤلف از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی) (نسخۀ تحفه الاحباب حافظاوبهی) ، توسعاً نقاد و صراف. سمعانی در جهبذ گوید هذه حرفه معروفه فی نقد الذهب. عیارگیر ومعیر و عیارسنج میخکده (ضراب خانه). (یادداشت به خط مؤلف). معرب آن جَهبَذ و جِهبِذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جهبذ و کهبد شود. کهبد به فتح اول و سوم یا بکسر اول و سوم معرب است. (دزی ج 1 ص 226). گوید: معرب از فارسی کهبد به فتح اول و سوم است. مرکب از: ’که’ بوتۀ زرگری و ’بد’ سانسکریت پاتی به معنی مخدوم، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات را برای جداکردن خوب از بد، آزمایش کند و عموماً کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد، ج جهابذه. در صورت صحت حدس دزی اصل ’گهبذ’ به کاف فارسی است و تعریب کلمه نیز نشان میدهد که در اصل گاف بوده است. هرتسفلد گوید که نگهبان مسکوکات را در عهد ساسانی گهبذ می گفتند اما به احتمال قوی گهبد مخفف گاهبدمرکب از گاه + بد (پسوند دارندگی و اتصاف) است لغهًبه معنی صاحب رتبه و مقام. صاحب المسند. ولف در فهرست خود کهبد با کاف را به معنی خزانه دار نوشته. در تاریخ قم چ سیدجلال طهرانی (149- 150) ’جهبذ’ به معنی مأمور خراج آمده و به همه معانی مذکور در متن صحیح ’گهبد’ است. هرچند ’کهبد’ (به ضم کاف تازی) نیز قاعدهً ممکن است به کار رود. از: که مخفف کوه + بد (پسوند دارندگی و اتصاف) و در این صورت فقط به معنی کوه نشین خواهد بود. اما باید دانست که به معنی زاهد و عالم دین نیز همان کهبد= جهبذ صحیح است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به جهبد، و جهبذ و کهبد شود
سقف یا ساختمان بیضی شکل که غالباً با آجر بر فراز معابد و مساجد و یا قبور و آرامگاه ها می سازند گنبد کبود: کنایه از آسمان، گنبد لاجوردی گنبد لاجوردی: کنایه از آسمان، گنبد کبود گنبد گل: کنایه از غنچۀ گل گنبد طارونی: کنایه از آسمان، برای مثال ای گردگرد گنبد طارونی / یک بارگی بدین عجبی چونی؟ (ناصرخسرو - ۳۸۱)
سقف یا ساختمان بیضی شکل که غالباً با آجر بر فراز معابد و مساجد و یا قبور و آرامگاه ها می سازند گنبد کبود: کنایه از آسمان، گنبد لاجوردی گنبد لاجوردی: کنایه از آسمان، گنبد کبود گنبد گل: کنایه از غنچۀ گل گنبد طارونی: کنایه از آسمان، برای مِثال ای گردگرد گنبد طارونی / یک بارگی بدین عجبی چونی؟ (ناصرخسرو - ۳۸۱)
مرکّب از: ’که’ = کوه + ’بد’، پسوند دارندگی و اتصاف، به معنی کوه نشین. (از حاشیۀ برهان چ معین)، مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان)، کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج)، زاهد مرتاض کوه نشین، چه ’بد’ به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)،.. زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری)، زاهد کوه نشین. (گنجینۀ گنجوی ص 128) : لبی و صد نمک چشمی و صد ناز به رسم کهبدان دردادش آواز. نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 128)، که ای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت. نظامی (از آنندراج و گنجینۀ گنجوی ص 128)، همان کهبد که ناپیداست در کوه به پرواز قناعت رست از انبوه. نظامی. ، دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: ’که’ = کوه + ’بد’، پسوند دارندگی و اتصاف، به معنی کوه نشین. (از حاشیۀ برهان چ معین)، مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان)، کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج)، زاهد مرتاض کوه نشین، چه ’بد’ به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)،.. زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری)، زاهد کوه نشین. (گنجینۀ گنجوی ص 128) : لبی و صد نمک چشمی و صد ناز به رسم کهبدان دردادش آواز. نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 128)، که ای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت. نظامی (از آنندراج و گنجینۀ گنجوی ص 128)، همان کهبد که ناپیداست در کوه به پرواز قناعت رست از انبوه. نظامی. ، دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء)
ماله ای باشد که زمین شیار کرده شده را بدان هموار کنند و آن تختۀ بزرگی بود، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است. (برهان). هپد. ماله که بدان کشت را هموار کنند، و بعضی به ذال معجمه با باء فارسی گویند، کذا فی زفان گویا. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء). هبذ. مالۀ برزگران که زمین شیار کرده را بدان هموار و برابر کنند. (ناظم الاطباء). ماله ای که زمین شیار کرده را به آن هموار سازند و به بای فارسی نیز گفته اند. (انجمن آرا). در فرهنگ سروری ذیل ’هید’ که به معنی غله برافشان است گوید: و در مؤید ’هبد’ به فتح ها و بای موحده نیز به این معنی آمده. ولی در مؤیدالفضلا چ هند این معنی دیده نشد. دکتر معین در حاشیۀ برهان ص 2314 نوشته اند: ظاهراً ’هبد’ به معنی ماله جز ’هید’ به معنی غله برافشان است و کلمه اخیر به صورت ’هسک’ هم آمده
ماله ای باشد که زمین شیار کرده شده را بدان هموار کنند و آن تختۀ بزرگی بود، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است. (برهان). هپد. ماله که بدان کشت را هموار کنند، و بعضی به ذال معجمه با باء فارسی گویند، کذا فی زفان گویا. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء). هبذ. مالۀ برزگران که زمین شیار کرده را بدان هموار و برابر کنند. (ناظم الاطباء). ماله ای که زمین شیار کرده را به آن هموار سازند و به بای فارسی نیز گفته اند. (انجمن آرا). در فرهنگ سروری ذیل ’هید’ که به معنی غله برافشان است گوید: و در مؤید ’هبد’ به فتح ها و بای موحده نیز به این معنی آمده. ولی در مؤیدالفضلا چ هند این معنی دیده نشد. دکتر معین در حاشیۀ برهان ص 2314 نوشته اند: ظاهراً ’هبد’ به معنی ماله جز ’هید’ به معنی غله برافشان است و کلمه اخیر به صورت ’هسک’ هم آمده
دهی از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسۀ آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی جنوب باختری بهبهان و 11000گزی خاور شوسۀ آغاجاری به بهبهان. دشت، گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
پهلوی گومبت (گنبد، قبه) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ، معرب آن ’جنبذ’ معجم البلدان در ’جنبذ’ و ’جنبذه’ اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان) (آنندراج). لفظ دیگر فارسیش دیر است. (فرهنگ نظام). جنبد. جنبده یا جنبد. قبّه. (منتهی الارب). شنب: گنبدی نهمار بر برده بلند نش ستون از زیر و نز بر سرش بند. رودکی. پراکنده گرد جهان موبدان نهاد از بر آذران گنبدان. دقیقی. و اندر وی (اندر بیکند به ماوراءالنهر) گنبد گور خانهاست که از بخارا آنجا برند. (حدود العالم چ تهران ص 65). یکی گنبداز آبنوس و ز عاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج. فردوسی. بفرمود خسرو بدان جایگاه (دژ بهمن) یکی گنبدی تا به ابرسیاه. فردوسی. گنبد برشده فرود تو باد همچو بهشت از زبر گنبدی. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 397). بیشتر در گنبدها بچه می آوردندی (طاووسها) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). درع بش، آتش جبین، گنبدسرین، آهن کتف مشک دم، عنبرنفس، گلبوی خوی، شمشادبوی. منوچهری. تو گفتی کآن عماری گنبدی بود ز بوی ویس یکسر عنبرآلود. (ویس و رامین). گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان. ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند، تا هرکه تیر از حلقه بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی). گنبد پرصدای عالی ساز هرچه گویی همانت گوید باز. امیرخسرو. ، غنچۀ گل. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج). غنچه: گل صد گنبد آزاده سوسن خداوند من و کام دل من. (ویس و رامین). عصارۀ زرشک دو درمسنگ، ریوند چینی و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قمری گفتا ز گل مملکت سرو به کاندک بادی کند گنبدگل را خراب. خاقانی. فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا. خاقانی. ، دستۀ گل و گیاه: دیدم گل تازه چند دسته بر گنبدی از گیاه بسته. سعدی (گلستان). ، نوعی ازآیین بندی باشد که مانند گنبد سازند و به عربی قبه گویند. (برهان). نوعی از آیین بندی باشدکه بطریق گنبد بسازند و آنرا کوپله نیز خوانند و به تازی قبه خوانند. آذین. طاق نصرت. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دیر. خوازه. رجوع به دیر و خوازه شود: همه راه و بیراه گنبد زده جهان شد چو دیبا به زر آزده. فردوسی. از آیین و گنبد به شهر و به دشت به راهی که لشکر همی برگذشت. فردوسی. همه شهر و ده بود پرخواسته به آذین و گنبد بیاراسته. اسدی. نریمان چو زین مژده آگاه گشت زد آیین و گنبد همه کوه و دشت. اسدی. همه راه آذین و گنبد زده به هر گنبدی گل فشانان رده. اسدی. سه منزل پذیره شدش با سپاه زد آذین دیبا و گنبد دوتاه. اسدی. ، مجازاً آسمان، چرخ و فلک: چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خروش تبیره برآمد ز دشت. فردوسی. چنان تاخت ارغون پولادسم که در گنبد از گرد شد ماه گم. اسدی. اینجات درون جز که بدین کار نیاورد سازندۀ این گنبد چه گریزی ازین کار. ناصرخسرو (دیوان ص 194). پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو جویای خرد گشت مرا نفس سخنور. ناصرخسرو. ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو این همه نعما. ناصرخسرو (دیوان ص 19). بلندرای تو خورشید گنبد دولت خجسته نام تو عنوان نامۀ فرهنگ. مسعودسعد. گنبد پوینده که پاینده نیست جز به خلاف توگراینده نیست. نظامی. ، جهان. دنیا: رخت ازین گنبد برون بر گر حیاتی بایدت زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا. خاقانی. خاک بر دنبال او بایست کرد تا نرفتی خود از این گنبد بدر. عطار. ، جستن و خیز کردن. (برهان). نوعی از جستن است چنانچه به چهارپا جستن آهو و اسب. (غیاث اللغات). نوعی است از جستن که طاق بست نیزگویند. (فرهنگ رشیدی). و با لفظ کردن و زدن به کار می رود: زهمت ساختم رخش فلک رام به یک گنبد رسیدم بر نهم بام. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). سگیزیدن. و رجوع به گنبده و گنبدی و گنبد زدن و گنبد کردن شود، پیاله. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (برهان)، به معنی خیمه خاصه چادر قلندری بس مناسب است که به یک ستون برپاست و آن از خارج ناپیداست. (انجمن آرا) (آنندراج)، طاق، برج. (ناظم الاطباء)، مزید موخر امکنه آید: سه گنبد. شاطرگنبد، کنایه از سرین. (آنندراج) (غیاث اللغات) : بر در گنبد خاتون تو هر شب قندیل زیرک آویخته از خایۀ بادنجانی. محسن تاثیر (از آنندراج). ، مجازاً کنیسه. کلیسا. مسجد. محراب.دیر: میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. ، مجازاً جای هسته در سیب و بهی و امرود و امثال آن: وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد. زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار. منوچهری. ترکیب ها: - گنبد آب. گنبد آبگون. گنبد آذر. گنبدآسا. گنبد آفت پذیر. گنبد اخضر. گنبد ازرق. گنبد اعظم. گنبد انجم فروز. گنبد بازیچه رنگ. گنبدپیروزه. گنبد پیروزه پیکر. گنبد پیروزه گون. گنبد تیزپوی. گنبد تیزرو. گنبد تیزگرد. گنبد تیزگشت. گنبد جان ستان. گنبد چاربند. گنبد چنبری. گنبد حراقه رنگ. گنبدخانه. گنبد خضرا. گنبددار. گنبد دستار. گنبد دماغ. گنبد دوار. گنبد دودگشت. گنبد دولاب رنگ. گنبد دیرساز.گنبد زدن. گنبد زرنگار. گنبد ساختن. گنبدساز. گنبد سبز. گنبدسرا. گنبد شگرف. گنبد صوفی لباس. گنبد طاقدیس. گنبد فلک. گنبد فیروزه خشت. گنبد فیروزه رنگ. گنبد کبود. گنبد کردن. گنبد کشیدن. گنبد کوز. گنبدگر. گنبد گردا. گنبد گردان. گنبد گردگرد. گنبد گردگرد اخضر.گنبد گردنده. گنبد گل. گنبد گوهرنگار. گنبد گیتی. گنبد گیتی نورد. گنبد لاجورد. گنبد ماه. گنبد مایل. گنبد مدور. گنبد معنبر. گنبد مقرنس. گنبد مینا. گنبد نار. گنبد نارنج. گنبدنما. گنبد نیلگون. گنبد نیلوفری.گنبده. گنبد هور و ماه. و رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود. - گوز بر گنبد افشاندن و گوز بر گنبد آمدن کسی را، کنایه از انجام دادن کار غیرممکن و مستحیل. کار عبث و بیهوده کردن: تو با این سپه پیش من راندی همی گوز بر گنبد افشاندی. فردوسی. هیچکس را به خود نیاری خواند گوز بر گنبد ایچکس نفشاند. سنایی. - امثال: تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. سعدی. رفیقا بیش از این پندم میاموز که بر گنبد نیاید مر ترا گوز. (ویس و رامین). هیچکس را به خودنیاری خواند گوز بر گنبد ایچکس نفشاند. سنایی. هیچ گنبد نگه ندارد گوز. سنایی
پهلوی گومبت (گنبد، قبه) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ، معرب آن ’جنبذ’ معجم البلدان در ’جنبذ’ و ’جنبذه’ اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان) (آنندراج). لفظ دیگر فارسیش دیر است. (فرهنگ نظام). جُنبُد. جُنبُده یا جُنبَد. قُبَّه. (منتهی الارب). شَنب: گنبدی نهمار بر برده بلند نش ستون از زیر و نز بر سرْش بند. رودکی. پراکنده گرد جهان موبدان نهاد از بر آذران گنبدان. دقیقی. و اندر وی (اندر بیکند به ماوراءالنهر) گنبد گور خانهاست که از بخارا آنجا برند. (حدود العالم چ تهران ص 65). یکی گنبداز آبنوس و ز عاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج. فردوسی. بفرمود خسرو بدان جایگاه (دژ بهمن) یکی گنبدی تا به ابرسیاه. فردوسی. گنبد برشده فرود تو باد همچو بهشت از زبر گنبدی. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 397). بیشتر در گنبدها بچه می آوردندی (طاووسها) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). درع بش، آتش جبین، گنبدسرین، آهن کتف مشک دم، عنبرنفس، گلبوی خوی، شمشادبوی. منوچهری. تو گفتی کآن عماری گنبدی بود ز بوی ویس یکسر عنبرآلود. (ویس و رامین). گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان. ناصرخسرو. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند، تا هرکه تیر از حلقه بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی). گنبد پرصدای عالی ساز هرچه گویی همانْت گوید باز. امیرخسرو. ، غنچۀ گل. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج). غنچه: گل صد گنبد آزاده سوسن خداوند من و کام دل من. (ویس و رامین). عصارۀ زرشک دو درمسنگ، ریوند چینی و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قمری گفتا ز گل مملکت سرو به کاندک بادی کند گنبدگل را خراب. خاقانی. فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا. خاقانی. ، دستۀ گل و گیاه: دیدم گل تازه چند دسته بر گنبدی از گیاه بسته. سعدی (گلستان). ، نوعی ازآیین بندی باشد که مانند گنبد سازند و به عربی قبه گویند. (برهان). نوعی از آیین بندی باشدکه بطریق گنبد بسازند و آنرا کوپله نیز خوانند و به تازی قبه خوانند. آذین. طاق نصرت. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دیر. خوازه. رجوع به دیر و خوازه شود: همه راه و بیراه گنبد زده جهان شد چو دیبا به زر آزده. فردوسی. از آیین و گنبد به شهر و به دشت به راهی که لشکر همی برگذشت. فردوسی. همه شهر و ده بود پرخواسته به آذین و گنبد بیاراسته. اسدی. نریمان چو زین مژده آگاه گشت زد آیین و گنبد همه کوه و دشت. اسدی. همه راه آذین و گنبد زده به هر گنبدی گل فشانان رده. اسدی. سه منزل پذیره شدش با سپاه زد آذین دیبا و گنبد دوتاه. اسدی. ، مجازاً آسمان، چرخ و فلک: چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خروش تبیره برآمد ز دشت. فردوسی. چنان تاخت ارغون پولادسم که در گنبد از گرد شد ماه گم. اسدی. اینجات درون جز که بدین کار نیاورد سازندۀ این گنبد چه گریزی ازین کار. ناصرخسرو (دیوان ص 194). پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو جویای خرد گشت مرا نفس سخنور. ناصرخسرو. ز آنجا همی آید اندرین گنبد از بهر من و تو این همه نعما. ناصرخسرو (دیوان ص 19). بلندرای تو خورشید گنبد دولت خجسته نام تو عنوان نامۀ فرهنگ. مسعودسعد. گنبد پوینده که پاینده نیست جز به خلاف توگراینده نیست. نظامی. ، جهان. دنیا: رخت ازین گنبد برون بر گر حیاتی بایدت زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا. خاقانی. خاک بر دنبال او بایست کرد تا نرفتی خود از این گنبد بدر. عطار. ، جستن و خیز کردن. (برهان). نوعی از جستن است چنانچه به چهارپا جستن آهو و اسب. (غیاث اللغات). نوعی است از جستن که طاق بست نیزگویند. (فرهنگ رشیدی). و با لفظ کردن و زدن به کار می رود: زهمت ساختم رخش فلک رام به یک گنبد رسیدم بر نهم بام. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). سگیزیدن. و رجوع به گنبده و گنبدی و گنبد زدن و گنبد کردن شود، پیاله. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (برهان)، به معنی خیمه خاصه چادر قلندری بس مناسب است که به یک ستون برپاست و آن از خارج ناپیداست. (انجمن آرا) (آنندراج)، طاق، برج. (ناظم الاطباء)، مزید موخر امکنه آید: سه گنبد. شاطرگنبد، کنایه از سرین. (آنندراج) (غیاث اللغات) : بر در گنبد خاتون تو هر شب قندیل زیرک آویخته از خایۀ بادنجانی. محسن تاثیر (از آنندراج). ، مجازاً کنیسه. کلیسا. مسجد. محراب.دیر: میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. ، مجازاً جای هسته در سیب و بهی و امرود و امثال آن: وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد. زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار. منوچهری. ترکیب ها: - گنبد آب. گنبد آبگون. گنبد آذر. گنبدآسا. گنبد آفت پذیر. گنبد اخضر. گنبد ازرق. گنبد اعظم. گنبد انجم فروز. گنبد بازیچه رنگ. گنبدپیروزه. گنبد پیروزه پیکر. گنبد پیروزه گون. گنبد تیزپوی. گنبد تیزرو. گنبد تیزگرد. گنبد تیزگشت. گنبد جان ستان. گنبد چاربند. گنبد چنبری. گنبد حراقه رنگ. گنبدخانه. گنبد خضرا. گنبددار. گنبد دستار. گنبد دماغ. گنبد دوار. گنبد دودگشت. گنبد دولاب رنگ. گنبد دیرساز.گنبد زدن. گنبد زرنگار. گنبد ساختن. گنبدساز. گنبد سبز. گنبدسرا. گنبد شگرف. گنبد صوفی لباس. گنبد طاقدیس. گنبد فلک. گنبد فیروزه خشت. گنبد فیروزه رنگ. گنبد کبود. گنبد کردن. گنبد کشیدن. گنبد کوز. گنبدگر. گنبد گردا. گنبد گردان. گنبد گردگرد. گنبد گردگرد اخضر.گنبد گردنده. گنبد گل. گنبد گوهرنگار. گنبد گیتی. گنبد گیتی نورد. گنبد لاجورد. گنبد ماه. گنبد مایل. گنبد مدور. گنبد معنبر. گنبد مقرنس. گنبد مینا. گنبد نار. گنبد نارنج. گنبدنما. گنبد نیلگون. گنبد نیلوفری.گنبده. گنبد هور و ماه. و رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود. - گَوز بر گنبد افشاندن و گوز بر گنبد آمدن کسی را، کنایه از انجام دادن کار غیرممکن و مستحیل. کار عبث و بیهوده کردن: تو با این سپه پیش من راندی همی گوز بر گنبد افشاندی. فردوسی. هیچکس را به خود نیاری خواند گوز بر گنبد ایچکس نفشاند. سنایی. - امثال: تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. سعدی. رفیقا بیش از این پندم میاموز که بر گنبد نیاید مر ترا گوز. (ویس و رامین). هیچکس را به خودنیاری خواند گوز بر گنبد ایچکس نفشاند. سنایی. هیچ گنبد نگه ندارد گوز. سنایی
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) : همی گفت کاین رسم کهبد نهاد از این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور (از لغت فرس 112). نباید همی کاین درم خورده شد رد و موبد و کهبد آزرده شد. فردوسی. مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری رها مکن سر او تا بود سلامت تو ز تو همی بستاند به ما همی ندهد محال باشد سیم او برد ملامت تو. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122). چه نیکو گفت خسرو کهبدان را ز دوزخ آفرید ایزد بدان را از آن گوهر که شان آورد زآغاز به پایان هم بدان گوهر برد باز. ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خداوند زر تند و ناپاک بود به ده کهبد وخویش ضحاک بود. اسدی. رجوع به گهبد شود، سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء)
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) : همی گفت کاین رسم کهبد نهاد از این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور (از لغت فرس 112). نباید همی کاین درم خورده شد رد و موبد و کهبد آزرده شد. فردوسی. مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری رها مکن سر او تا بود سلامت تو ز تو همی بستاند به ما همی ندهد محال باشد سیم او برد ملامت تو. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122). چه نیکو گفت خسرو کهبدان را ز دوزخ آفرید ایزد بدان را از آن گوهر که شان آورد زآغاز به پایان هم بدان گوهر برد باز. ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خداوند زر تند و ناپاک بود به ده کهبد وخویش ِ ضحاک بود. اسدی. رجوع به گهبد شود، سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء)
گنبد درخواب چهار وجه است، اول: زن. دوم: بزرگی. سوم: منفعت. چهارم: عزوجاه. جابر مغربی دیدن گنبد درخواب، دلیل زن است. اگر در خواب گنبدی پاکیزه بیند، دلیل است زنی خوبروی بخواهد. محمد بن سیرین امروز چون گنبد را فقط در زیارتگاه ها و اماکن مذهبی می بینیم دیدن گنبد در خواب بازتاب حالت خاصی است از روحانیت و اعتقادات مذهبی که در هر یک از ما به نحوی جلوه می کند. کلا اگر در خواب گنبدی ببینیم طوری غمین و اندوهگین می شویم که به دل جوئی و محبت دیگران نیاز پیدا می کنیم. این نیز غمی است که از روحانیت جدا نیست. دیده اید که عامه مردم به وقت برخورد با گرفتاری ها و غم ها و مشکلات نذر و نیاز می کنند یا توسل می جویند دیدن گنید در خواب تصویری است از همین نوع گرفتاری ها. لحظاتی پیش می آید که انسان دل گرفته و غم زده ترجیح می دهد در یک زیارتگاه باشد و گریه کند. حتی فقط گریستن او را تسکین نمی دهد. دیدن گنبد در خواب گویای چنین حالتی است که غم نیست و شادی هم نمی تواند باشد بل که دل گرفتگی است. اگر گنبدی را از فاصله دور در خواب ببینید به یک سفر زیارتی می روید و اگر در جائی باشید که سقف آن گنبد داشته باشد کسی از شما دل جوئی می کند. منوچهر مطیعی تهرانی ۱ـ اگر خواب ببینید از روی گنبد ساختمانی به منظره غریبی چشم دوخته اید، علامت آن است که تغییر خوشایندی در زندگی پدید می آید و میان بیگانگان به مقامی افتخارآمیز دست می یابید. ۲ـ اگر در خواب از فاصله دوری گنبدی ببینید، نشانه آن است که هرگز به انتهای جاده آرزوها نمی رسید. .
گنبد درخواب چهار وجه است، اول: زن. دوم: بزرگی. سوم: منفعت. چهارم: عزوجاه. جابر مغربی دیدن گنبد درخواب، دلیل زن است. اگر در خواب گنبدی پاکیزه بیند، دلیل است زنی خوبروی بخواهد. محمد بن سیرین امروز چون گنبد را فقط در زیارتگاه ها و اماکن مذهبی می بینیم دیدن گنبد در خواب بازتاب حالت خاصی است از روحانیت و اعتقادات مذهبی که در هر یک از ما به نحوی جلوه می کند. کلا اگر در خواب گنبدی ببینیم طوری غمین و اندوهگین می شویم که به دل جوئی و محبت دیگران نیاز پیدا می کنیم. این نیز غمی است که از روحانیت جدا نیست. دیده اید که عامه مردم به وقت برخورد با گرفتاری ها و غم ها و مشکلات نذر و نیاز می کنند یا توسل می جویند دیدن گنید در خواب تصویری است از همین نوع گرفتاری ها. لحظاتی پیش می آید که انسان دل گرفته و غم زده ترجیح می دهد در یک زیارتگاه باشد و گریه کند. حتی فقط گریستن او را تسکین نمی دهد. دیدن گنبد در خواب گویای چنین حالتی است که غم نیست و شادی هم نمی تواند باشد بل که دل گرفتگی است. اگر گنبدی را از فاصله دور در خواب ببینید به یک سفر زیارتی می روید و اگر در جائی باشید که سقف آن گنبد داشته باشد کسی از شما دل جوئی می کند. منوچهر مطیعی تهرانی ۱ـ اگر خواب ببینید از روی گنبد ساختمانی به منظره غریبی چشم دوخته اید، علامت آن است که تغییر خوشایندی در زندگی پدید می آید و میان بیگانگان به مقامی افتخارآمیز دست می یابید. ۲ـ اگر در خواب از فاصله دوری گنبدی ببینید، نشانه آن است که هرگز به انتهای جاده آرزوها نمی رسید. .