جدول جو
جدول جو

معنی گنذر - جستجوی لغت در جدول جو

گنذر
(گَ زِ)
دهی است جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 4500 گزی جنوب باختری بازار ماسال سر راه مالرو ماسال به خلخال واقع شده است. هوای آن معتدل مرطوب مالاریایی و سکنه اش 187 تن است. آب آن از رود خانه ماسال تأمین میشود. محصول آن برنج، ابریشم، لبنیات و عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و شال بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منذر
تصویر منذر
(پسرانه)
آگاه سازنده، پند دهنده، ترساننده، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای یمن در زمان یزدگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منذر
تصویر منذر
ترساننده، بیم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجر
تصویر گنجر
گنجار، سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذر
تصویر گذر
گذشتن، پسوند متصل به واژه به معنای گذرنده مثلاً زودگذر، دیرگذر، عبور، گذشتن از جایی، محل عبور
گذر دادن: راه دادن، اجازۀ عبور دادن، برای مثال در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را (حافظ - ۲۶)
گذر داشتن: راه داشتن، عبور کردن
گذر کردن: گذشتن و عبور کردن از جایی
فرهنگ فارسی عمید
آنچه شخص بر خود واجب کند که بعد از روا شدن حاجتش در راه خدا بدهد یا به جا بیاورد، کنایه از حاجت کسی که این عمل را بر خود واجب می کند
فرهنگ فارسی عمید
(گَ نَ)
نام جنگ گاه سلطان محمود غزنوی (با) پادشاه ترکستان بوده. (برهان). ظاهراً مصحف ’کتر’ که فرخی در اشعار خود آورده:
به جای آن که تو کردی بر ایشان در ((کتر)) شاها!
حدیث رستم دستان یکی بود ازهزار افسان.
فرخی (دیوان ص 259).
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به ’کتر’.
فرخی (دیوان ص 72).
و شاید همان ’کتور’ (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 407) باشد. و رجوع به گنور شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ ذُ)
حیران و ترسان. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَنْ)
دانستن چیزی را پس پرهیز کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَ)
بیم داده شده. ترسانیده: و اغرقنا الذین کذبوا بآیاتنا فانظر کیف کان عاقبه المنذرین. (قرآن 73/10)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
ابن نعمان بن منذر، ملقب به مغرور، در جنگ جواثا کشته شد و او بیست و هفتمین و آخرین ملوک لخمی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درزمان او خالد بن ولید بر عراق حمله کرد و جنگهای سختی درگرفت و منذر در یکی از آنها به سال 634 میلادی در بحرین کشته شد و با مرگ او دولت لخمیون در حیره منقرض شد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1071). رجوع به آل نصر شود
ابن سعید، مکنی به ابوالحکم (302-349 هجری قمری). قاضی و از ادبای اندلس بود. از آثار اوست: احکام القرآن و الناسخ و المنسوخ. او را خطبه ها و رسائل بلیغ و شعر است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1070). رجوع به معجم الادباء ج 7 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
بیم کننده. (دهار) (مهذب الاسماء). ترساننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). آگاه سازنده و پنددهنده و آنکه می ترساند. (ناظم الاطباء). بیم دهنده. مقابل مبشر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و عجبوا ان جأهم منذر منهم و قال الکافرون هذا ساحر کذاب. (قرآن 4/38). قل انما انا منذر و ما من اله الا اﷲ الواحد القهار. (قرآن 65/38). نعیب او منذر و محذر بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 186). عراق مبشر احزان و منذر اخوان من خواهد بود. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 36).
مبشران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 370).
در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او منذر به انتقام... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63).
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود.
مولوی.
- ابوالمنذر، خروس. (ناظم الاطباء). کنیۀ خروس زیرا او خفته را بیدار و آگاه کند. (از اقرب الموارد).
- امثال:
بات بلیله ابن منذر، یعنی در شب سخت رسید و مراد از ابن منذر نعمان است که گویند کسری وی را در پای پیل کشت. (منتهی الارب) ، یعنی شبی سخت گذرانید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ رَ کَ)
دهی است از دهستان توابع کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 6000 گزی جنوب باختری کجور واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 150 تن است. آب آن از چشمه و رود خانه محلی تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت است. عده ای زمستان به حدود قشلاق کجور به کارگری میروند و شغل اکثر آنها حفر چاه و مکاری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). یکی از دهات کجور مازندران است. (مازندران و استرآباد رابینو ص 108 و ترجمه همان کتاب ص 146)
لغت نامه دهخدا
(گُ نُ)
یکی از ولایتهای قدیم کردستان. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 33 حاشیۀ2). اکنون در بین گهواره و کرند (کرمانشاه) قریه ای هست که آن را کنهر گویند. (ایضاً ص 33 حاشیۀ2)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش نطنز است که در شهرستان کاشان واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
راه. گذار. عبره. راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. (آنندراج) (غیاث). معبر. جاده. راه شاه. گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار توان شد. (فرهنگ اسدی) :
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی.
فردوسی.
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
فردوسی.
گذرها که راه دلیران بده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست.
فردوسی.
گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک.
فردوسی.
نگیرند مر یکدیگر را گذر (خورشید و ماه)
نباشد از این یک روش راست تر.
فردوسی.
نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
فرخی.
دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.
فرخی.
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه.
فرخی.
عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه.
فرخی.
گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببر خفته ستان.
منوچهری.
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول.
(ویس و رامین).
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه. (تاریخ بیهقی). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. (تاریخ بیهقی). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن... گشاده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد
رفتارچنان ماه مرا در نظر آمد.
سوزنی.
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.
خاقانی.
گرچه هر کوکب سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و چنان فرانمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استرآباد بگریخت و به آمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه بر گذر گردش ندیدند.
نظامی.
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ.
نظامی.
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه.
نظامی.
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر.
نظامی.
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید.
نظامی.
گفت کوی او کدام است و گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر.
مولوی.
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ورنه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد.
سعدی (طیبات).
... بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر بازآمد. (گلستان سعدی). شنیدم که در گذری پیش قاضی باز آمد. (گلستان سعدی).
پس از هفته ای دیدمش در گذر
بدوگفتم ای مرد کوته نظر.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم.
حافظ.
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قبالۀ دعوی چو مار شیدائی.
حافظ (دیوان چ پژمان ص 358).
،
{{اسم مصدر}} عبور. گذر کردن. (گاه با آمدن، یافتن و بودن استعمال شود) :
بر این شش ره آمد جهان راگذر
چنین دان که گفتم ترا ای گذر.
خجسته سرخی (از فرهنگ اسدی).
هنرمند گر مردم بی هنر
کس از آفرینش نیابد گذر.
فردوسی.
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
فردوسی.
نه جای گذر دید از ایشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی.
فردوسی.
تو با جامۀ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان با تو باشد گذر.
فردوسی.
ز تف زمانه ز باد و ز دود
سه هفته بر آتش گذرشان نبود.
فردوسی.
بزرگان بر آتش نیابند راه
به دریا گذر نیست بی آشناه.
فردوسی.
همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود و کس را ندارد گذر.
فردوسی.
بجایی کز اودور باشد گذر
نپّرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی.
هم آواز گشتند با یکدیگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.
فردوسی.
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم.
فردوسی.
گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن.
فردوسی.
به ایشان سپرد آن در باختر
بدان تا نباشد ز دشمن گذر.
فردوسی.
برفتن بر این کوه بودی گذر
اگر برگذشتی بر او راه بر.
فردوسی.
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنکه جوشد ورا مغز وخون.
فردوسی.
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس تیغ و گرز و کمند و سپر.
فردوسی.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
مسعودسعد.
فتح ارچه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح.
مسعودسعد.
نبود پایدار درّ و گهر
چونش بر دست او گذر باشد.
مسعودسعد.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
گذر حضرت خواجه که بمسجدمیرفتند بر در خانه من بود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 204).
- گذر بودن و گذر داشتن از کسی یا چیزی، برتر بودن و برتر رفتن از آن:
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی.
فردوسی.
،
{{اسم}} چاره. علاج (گاه با بودن، یافتن و مانند آن استعمال شود) :
گذر نیست از حکم یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
فردوسی.
گذر نیست کس را ز فرمان اوی (خداوند)
کسی کو بگردد ز پیمان اوی
ز گیتی نبیند جز از کاستی
بدو باشد افزونی و راستی.
فردوسی.
ز فرمان او برنیابی گذر
وگر تو برآری ز خورشید سر.
فردوسی.
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ.
فردوسی.
چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر.
فردوسی.
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی.
فردوسی.
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.
فردوسی.
نبودی گذر جزبه فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه.
فردوسی.
دوستان را دل از اینگونه بود
دوستداری را زین نیست گذر.
فرخی.
تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کز این نیست گذر.
فرخی.
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود.
سوزنی.
بس غره ای به حیله و دستان خود ولیک
گر رستمی ترا گذر از چرخ زال نیست.
اوحدی.
، نجات:
نیابد گذر شیر از تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه جوی.
فردوسی.
- ره گذر، راه. جاده:
به دهلیزۀ رهگذرهای سخت.
نظامی.
ما خوداز کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری.
سعدی.
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی.
سعدی.
گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزد انداخت. (گلستان سعدی). شنیدم که در رهگذری پیش قاضی آمد. (گلستان سعدی).
- بادگذر، کنایه از سریع و تند همانند باد:
برق جه، بادگذر، یوزدو وکوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرداز.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
بیم دهنده، از نام هایی که بر پیامبر اسلام (ص) نهاده اند. ترساننده بیم کننده: (عراق مبشر احزان و منذراخوان من خواهد بود) (نفثه المصدور. چا. یز. 36)، جمع منذرین، نامی است از نامهای پیغمبر اسلام (ص) (زیرا که مردم را از خدا می ترسانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذر
تصویر گذر
راه، معبر، جاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نذر
تصویر نذر
آنچه واجب گردانند بر خود یا آنچه واجب بشرط چیزی، پیمان، وعد، شرط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجر
تصویر گنجر
سرخییی که زنان بر روی مالند غازه
فرهنگ لغت هوشیار
بچه گاو گوساله، بچه گاو کوهی بچه گوزن، پوست گوساله، نوعی غله خودرو که در میان زراعت گندم و جو روید و آنرا جودر و جودره خوانند، مرغی است کوچک از نوع مرغابی که گوشت آن بغایت بد بو میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منذر
تصویر منذر
((مُ ذِ))
آگاه سازنده، ترساننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذر
تصویر گذر
((گُ ذَ))
راه، معبر، جاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نذر
تصویر نذر
((نُ ذُ))
ترس، بیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نذر
تصویر نذر
شرط و پیمان، آن چه شخص بر خود واجب گرداند که در راه خدا بدهد یا به جا بیآورد، جمع نذور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذر
تصویر گذر
عبور
فرهنگ واژه فارسی سره
آمدورفت، تردد، عبور، گذار، گذشتن، مرور، مسیر، کوچه، گذرگاه، معبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرط، عهد، قربانی، نیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع منطقه ی کجور، گنه گنه، دانه ی درخت اکالیپتوس که در گذشته از آن قرص تب
فرهنگ گویش مازندرانی
محل عبور گذر جای گذر کردن، گدار، محلی از رود که به سبب عمق
فرهنگ گویش مازندرانی
پیمان با خدا که در برابر برآورده شدن آرزویی، شرطی برخود واجب
فرهنگ گویش مازندرانی
تقدیم، نذر
دیکشنری اردو به فارسی