جدول جو
جدول جو

معنی گندلک - جستجوی لغت در جدول جو

گندلک
(گَ دُ)
نام محلی است در هزارجریب. (متن انگلیسی سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 124 و ترجمه همان کتاب ص 167)
لغت نامه دهخدا
گندلک
تپل چاق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گندمک
تصویر گندمک
(دخترانه)
گندم کوچک، سبزی بهاره خوردنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گندک
تصویر گندک
گوگرد، باروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندله
تصویر گندله
هر چیز گرد مانند گلوله، گرد
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دُ لَ / لِ)
در تداول عوام، گرد و مدور و گلوله شده.
- دوستیش (دوستی کسی) گندله شدن، به مزاح، محبت نمودن. اظهار محبت کردن.
- گندله کردن، گرد کردن. مدور کردن چنانکه خمیری را
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
گیاهی است که در چهارمحال و بختیاری برای رنگ کردن پشم قالی از آن رنگهای مختلف گیرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
در لغت فرس اسدی چ اقبال در حاشیۀ ص 439 ذیل واژۀ غوزه آمده: گوزۀ پنبه باشد و گندک نیز گویند و به تازی جوزی خوانند. در قم گندل به این معنی است. و رجوع به گندشک شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
قریه ای است در چهار فرسنگ و نیمی میانۀ جنوب و مشرق رام هرمز (در فارس) . (از فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 216)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
گوگرد. (برهان) (آنندراج). ظاهراًاین کلمه هندی است. (رشیدی). رجوع به گندش و گوگرد شود. در الفاظالادویه گندهک به معنی گوگرد آمده و هندی دانسته شده است. رجوع به همین کلمه شود، باروت. (برهان) (آنندراج). رجوع به باروت شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ هََ)
گوگرد. (الفاظ الادویه). در فرهنگهای فارسی گندش و گندک به این معنی آمده است، رشیدی نویسد: ظاهراً هندی است. و رجوع به گندش و گندک شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دِ)
در گناباد خراسان، تکه های پنبۀ بزرگ که از آنها نوال (به همین کلمه مراجعه کنید) تقریباًبه اندازۀ یک من درست میکنند. رجوع به گندک شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ مَ)
لهات. (ناظم الاطباء). گوشت پاره ای که در میان فرج زنان باشد. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 299). چچله. خروسک. (آنندراج). خروس. خروسه. (یادداشت مؤلف). در عربی آن رابظر (بالفتح) می گویند. (آنندراج: خروسک). چوچوله
قسمی سبزی بهارۀ خوردنی صحرائی که در آشها و خورشها کنند. (یادداشت مؤلف). در گچ سر این نام را به ’سکاله منتانوم’ دهند
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ / دِ)
چیز گرد مانند گلوله. (فرهنگ نظام). صحیح گندله است. رجوع به گندله شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ لَ)
مصغر سندل که کفش و پای افزار است. (برهان) (آنندراج). سندل. سندله. صندل. نوعی کفش و پاافزار:
گرفتم بجایی رسیدی ز مال
که زرین کنی سندل و سندلک.
عنصری
لغت نامه دهخدا
تصویری از گندل
تصویر گندل
کنگر
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره مرکبان و از دسته کاسنی ها دارای گلهایی زرد رنگ یا صورتی و میوه یی مخروطی شکل و پرز دار و کشیده. ریشه این گیاه مستقیم و ضخیم و نسبه طویل و محتوی مقادیری مواد اندوخته یی است و از این جهت مورد استعمال غذایی دارد. در ریشه مندلک بیشتر اینولین ذخیره میشود. علاوه بر ریشه برگها و جوانه های تازه گیاه مزبور نیز در تهیه نوعی سالاد مصرف میشوند و بعلاوه بجای برگ توت برگ این گیاه را میتوان بمصرف تغذیه کرم ابریشم رسانید سلسفی اسود دبح
فرهنگ لغت هوشیار
گندم کوچک، قسمی سبزی بهاره صحرایی که در آشها و خورشها کنند، گوشت پاره ای که در میان فرج زنان باشد چچله خروسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندله
تصویر گندله
گرد کردن، مدور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندلی
تصویر گندلی
ریسمان گلوله شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندلک
تصویر سندلک
سندل کوچک کفش کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندک
تصویر گندک
گوگرد، باروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندله
تصویر گندله
((گُ دُ لَ یا لِ))
گرد، مانند گلوله، ریسمان گلوله شده
فرهنگ فارسی معین
پنبه ای که از غوزه ی نارس بیرون آورند
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمالو، گلابی وحشی با میوه ی ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم فربه و کوتاه قد
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله شده، گرد، تپل
فرهنگ گویش مازندرانی
غلت خوردن در سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی
غلت خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گندو گندناک
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی واقع در منطقه ی آمل، از توابع بندرج واقع در شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
گندو، آن که تنش بد بوست
فرهنگ گویش مازندرانی