- گماشته
- عامل، منتصب
معنی گماشته - جستجوی لغت در جدول جو
- گماشته
- مقرر شده، برقرار شده، مامور شده
- گماشته ((گُ تِ))
- منصوب شده، مأمور شده، مأمور، عامل، نوکر، خادم
- گماشته
- گمارده، کسی که از طرف دیگری بر سر کاری گذاشته شده، مامور، نوکر
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
منصوب، نصب شده
تعیین کردن، منصوب کردن، انتصاب
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، برگماردن، برگماشتن
نهاده قرار داده، جا داده مقیم کرده، واگذاشته تسلیم کرده، بجا گذاشته باقی گذاشته، ترک کرده رها کرده، اجازه داده رخصت داده، قرار داده سنت گذاشته، عفو کرده بخشوده
نصب کردن، چیره کردن، مستولی ساختن
((گُ تِ یا تَ))
فرهنگ فارسی معین
عبور داده، گذرانیده، عبور کرده، گذشته، سپری کرده، نهاده، قرار داده، جا داده، مقیم کرده، رها کرده، ترک کرده، عفو کرده، بخشوده
قراردادن، نصب کردن
انتصابی
مامور
نوشته، نقش کرده شده
مفقود، ناپدید شده، کنایه از به بیراهه افتاده، برای مثال راستی موجب رضای خداست/ کس ندیدم که گم شد از ره راست (سعدی - ۷۰)
گذاردن، چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن
ذوب شده، گدازیده، واشده، سرخ شده در اثر حرارت
گراشتن پوست. دباغی کردن دباغت
نهادن، قرار دادن، وضع کردن
ذوب شده (فلز روغن موم و جز آن) آب شده گدازیده: ترنگبین گداخته و پالوده و بقوام آورده، مایع مقابل جامد
لایق گماشتن در خور نصب و انتصاب
مستخدمی، مستخدم شدن، شغل گماشته
نصب کرده، نشان داده، تبسم کرده، شکفته
مفقود شده مفقودالاثر ناپدید پی گم، از راه به بیراهه افتاده، ضایع شده تباه گشته، نابود گشته: این نسل گمشده ایست که امروزه ما با وسایل علمی و از اختلاط خون چندین میمون بدست آورده ایم... یا گم شده لب دریا. کسی که شناوری نداند و در آب غرق شود، جمع گمشدگان لب دریا: گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود طلب از گمشدگان لب دریا میکرد. (حافظ) یا گم شده نام. کسی که نام او محو شده بی نام: یکی گمشده نام فرشید ورد چه در بزمگاه و چه اندر نبرد
گم گشته، مفقود، فقید، یاوه، هرزه
انجام دادن بجا آوردن: که مرترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، پرداختن تادیه کردن (وام مالیات و غیره) : آن مرد در تذکره نگاه کرد و در آنجا نوشته بود که هزار درم وام دارم. پس آن مرد وام او بگزارد، رسانیدن تبلیغ کردن (پیغام پیغمبری و غیره) : رسول پیغامها گزارد و بهرام جواب این قدر داد که ملک حق و میراث من است، بیان کردن اظهار کردن: سخن گزاردن پاسخ گزاردن، شرح دادن تفسیر کردن، ترجمه کردن، صرف کردن خرج کردن: بدترین مال آنست که از حرام جمع آوری و باثام بگزاری، طرح نقاشی کردن، یا گزاردن حق. جزا دادن، حق چیزی را ادا کردن: اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد ک حق نعمت میگزارم. (حافظ) یا گزاردن خواب. تعبیر کردن آن. یا گزاردن شغل. بجا آوردن شغل و کار: مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش. یا گزاردن فریضه. نماز گزاردن: گفت بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست. یا گزاردن مال. پرداختن آن: قرار رفته بود که روز دیگر این مال بگزارد... یا گزاردن نماز. نماز خواندن نماز گزاردن، یا گزاردن وام. ادای دین کردن
آفتی است که در روی برگ گردو ایجاد شود
مخلوط کرده، ادرار کرده
مماشات در فارسی: راه آمدن با کسی، ساز گاری
نوشته، مکتوب، مرقوم، نقش
دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند. توضیح مهذب الاسما والسامی در معنی} سمیط {عربی این کلمه را آورده اند
((گُ تَ))
فرهنگ فارسی معین
نهادن، قرار دادن، عبور دادن، گذرانیدن، سپری کردن، عبور کردن، اجازه دادن، مهلت دادن، واگذاشتن، تسلیم کردن، وضع کردن، تأسیس کردن. به جا گذاشتن، باقی گذاشتن، ترک کردن، رها کردن. 10