- گلاه
- سیاه اسود. توضیح گویند که شیخ زینالدین علی عارف قرن هشتم هجری را بلقب گلاه میخواندند زیرا که همیشه سیاه می پوشید
معنی گلاه - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
شاهد، استناد
جناح
شکایت
دهوه کوچک دهوک دولک
صلات درفارسی: نماز، نیایش، کنشت، جمع صله، نورهان ها پا رنج ها نماز. توضیح یکی از فروع دین اسلام که اعظم عبادات محسوب می شد و آن را عمود دین گفته اند، دعای بنده به سوی خداوند، رحمت و بخشایش حق تعالی، جمع صلوات. دعا، رحمت، استغفار و گفته اند صلاه از خداوند رحمت است و از ملائکه آمرزش خواستن و از مومنین دعا و از سایر موجودات تسبیح بود
غنده و گلولۀ پنبه
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
عرق گل، عرقی که از یک قسم گل، معروف به گل محمدی یا گل گلاب می گیرند
هر رستنی که از زمین بروید، گیا، گیه، گیاغ، علف، نبات، نبت، کلأ
گولانج، نوعی حلوا، نوعی نان شیرینی
کار بد، عمل زشت، بزه، جرم، نافرمانی، معصیت
گناه ورزیدن: گناه کردن، مرتکب گناه شدن
گناه ورزیدن: گناه کردن، مرتکب گناه شدن
گل کوچک، گلی که با ابریشم رنگین بر پارچه بدوزند، در علم زیست شناسی هر یک از گل های کوچک موجود در میان گل های کلاپوک خانوادۀ کاسنی
پوششی برای سر از جنس پارچه، پوست یا نمد، پوشش سر
کلاه سه ترک: نوعی کلاه درویشی
کلاه چهارترک: نوعی کلاه درویشی
کلاه سه ترک: نوعی کلاه درویشی
کلاه چهارترک: نوعی کلاه درویشی
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراهش، گراهیدن، گرایستن
کلاله، کاکل، در علم زیست شناسی قسمت بالای مادگی گل، برجستگی یا رشته های بالای مادگی گیاه
جمع غله درآمدها از حبوب و نقود و جز آن، دسته ای از گیاهان تیره گندمیان که دانه های برخی از آنها را آرد کنند و بمصرف رسانند مانند گندم و برخی را آرد نکرده مصرف کنند مانند برنج ذرت و برخی هم بیشتر به مصرف خوراک دام ها و طیور می رسد مانند جو و چاودار و ارزن، دانه گیاهان دسته غلات بالاخص به نام غلات خوانده می شود مانند گندم و ارزن و ذرت و جو و برنج و چاودار و جو و ترشک و غیره
فلات در فارسی پشته
پوششی که از پوست پارچه مقوا و غیره دوزند و بر سر گذارند: (الب ارسلان... کلاه دراز بر سر نهادی) توضیح: تا زمان ناصر الدین شاه قاجار طبقات عالی و متوسط کلاهها بسیار بلند از پوستها بخار او سمرقند ببها گزاف. میخریدند. ناصر الدین شاه دستور داد همه ایرانیان کلاه کوتاه بسر نهند. عباس فروغی درین باب گفته: (کلاه سر و قدان بس که سر بلندی کرد بحکم شاه جهان کرده اند کوتاهش)، (الماثر و الاثار) هم در زمان ناصر الدین شاه کلاه ماهوت مشکی که در کمال ظرافت و لطافت در همه ایران دوخته میشود و چون کم خرج بالا نشین است: تمام ملت بقبول تام تلقی کرده اند. رواج یافت. در زمان رضا شاه پهلوی نخست کلاه پهلوی و سپس کلاه اروپایی (شاپو) متداول گردید. یا ترکیبات اسمی: کلاه اروپا یی یا کلاه بارانی. کلاهی که در روز بارانی بر سر گذارند و سابق بیشتر آنرا از سقرلات میساختند: (همان که ابر عتابش چو فتنه بار شود جهان ز حفظ تو جوید کلاه بارانی)، (عرفی) یا کلاه بوقی. کلاهی که بشکل بوق و نوک تیز است. یا کلاه پوستی. کلاهی که از پوست بره ساخته باشند. یا کلاه پهلوی. کلاه لبه دار که در زمان رضا شاه پهلوی مدتی در ایران معمول بود تا در 1314 ه ش. کلاه اروپایی (شاپو) بجای آن رایج گردید. یا کلاه تتاری تتری. کلاهی که تاتار و مغول بر سر میگذاشتند: (حاجت بکلاه بر کی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار خ) (گلستان) یا کلاه تخته. یا کلاه چرخ. آفتاب. یا کلاه دو شاخ. کلاهی دو شاخه و آن بمنزله اجازه مخصوص بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه مهم و الیگری یا دهقانی یا سپاهیگر بوده میدادند. یا کلاه زرین. زرین کلاه شعاع آفتاب: (شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید بفراشت زرین کلاه)، یا کلاه زمین. آفتاب، ماه، سماروغ یا کلاه زنگله. کلاه چوبین که زنگله ها بدان بندند و بر سر گناهکار ان گذارند تا رسوا شوند: (مباد محتسب طبع بهر رسوایی کلاه زنگله هجو بر نهد بسرت)، (شرف الدین شفائی) یا کلاه سلیمان. در داستانها آمده کلاه سلیمان را هر کس بر سر میگذاشت از نظر ها غایب میشد (در داستان امیر حمزه آمده که عمر و عیار آنرا بر سر میگذاشت) : (از ضعف تن نهان شوم از دیده چون حباب عریان شدن، کلاه سلیمانی من است)، (طاهر وحید) یا کلاه سلیمانی: (مرا کرد پنهان بهر انجمن کلاه سلیمانی ضعف من)، (طاهر وحید) یا کلاه سموری. کلاهی که از پوست سمور سازند: (از جمله شبی در خواب دید که شمشیری در میان و کلاه سموری در سر دارد)، یا کلاه شب. کلاهی که در شب بر سر گذارند. یا کلاه شب پوش. کلاهی که در شب بر سر گذارند: (سرم زمی چو شود گرم پادشاه خودم چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم)، (محمد قلی سلیم) یا کلاه شرعی. حیله ای که ظاهرا مطابق موازین شرعی باشد، یا کلاه فرنگی. کلاه اروپایی کلاه تمام لبه شاپو. یا کلاه گاهگاهی (گهگهی)، نوعی کلاه که فقرا بر سر دارند: (میتواند گاه گاه از لذت دنیا گذشت هر که همت را کلاه گاهگاهی میکند)، (سالک قزوینی) یا کلاه لگنی. کلاه فرنگی شاپو. یا کلاه ملک. پادشاه. یا کلاه نظامی. کلاهی که نظامیان بر سر گذارند. یا کلاه نمد: (بخاک کوی تو ای قبله سرافراز ان، بسر کلاه نمد دیده ایم افسر را)، (شوکت بخاری) یا کلاه نمدی. کلاهی که از نمد ساخته باشند: (در این منزل حسین بیک را در کسوت شبانان نمد پوش و کلاه نمدی بر سر سواییی که کس مبیناد، آوردن، د)، یا ترکیبات فعلی: بلند کلاه گشتن، سرافراز شدن، مفتخر گشتن، : (بدو داده بد دختری ارجمند کلاهش بقیدافه گشته بلند)، یا چیزی را زیر کلاه داشتن، آنرا مخفی کردن، : (دین بزیر کلاه داری تو زان هوای گناه داری تو)، (حدیقه) یا قاضی بودن، کلاه. از روی وجدان و انصاف قضاوت کردن، : (طلاق دادن، دنیا اگر ترا هوس است کلاه قاضی و دل در برت گواه بس است)، (طاهر وحید) یا رقصیدن کلاه کسی در هوا. بسیار شادی نمودن، کلاه خود را باسمان انداختن: (خور از شادی که شد فراش راهش هنوز اندر هوا رقصد کلاهش)، (زلالی) یا کج کردن، کلاه. یا کج نهادن کلاه. یا کلاه احمد را بر سر محمود گذاشتن (نهادن)، از معامله اموال دیگران زندگی گذراندن به جهت فقر: (دی بفلاکت بدست تو به فتادم بر سر شنبه کلاه جمعه نهادم)، (واله هروی) یا کلاه ار بهر کسی دوختن، بفکر مساعدت وی بودن، خیر او را اندیشیدن، یا کلاه اش پشم ندارد. یا کلاه برای کسی دوختن، یا کلاه از سر کسی برداشتن، چون کسی مژده آرد پیش از آنکه بگوش مخاطب کشد کلاهش از سر بر دارد و تا مژدگانی نگیرد خبر خوش را نگوید: (چنان بفال مبارک شدست دیدن گرگ که سگ بمژده کلاه از سر شبان برداشت)، (آقارهی شاپور)، تفحص و پرسش احوال کسی کردن، : (نمی بینی ز سوز عشق جز دور پریشانی برنگ شمع برداری اگر از سر کلاه من)، (طاهر وحید)، چون شخص از دیگری آزرده باشد و دستش بدو نرسد او را گویند: چه میگویی کلاهش را بردار: (ای مور باین اندام سر خیل سیلمانی دیگر چه ازو خواهی بردار کلاهش را)، (محمد قلی سلیم)، یا کلاه از سر کسی ربودن، (ورنه اقلیم فلک شکرانه این مژده را مسرعان عالم علوی بر سم مژده خواه) (میگشایند از بر افلاک فیروزی قبا میربایند از سر خورشید یاقوتی کلاه)، (سلمان ساوجی) یا کلاه اش پشم ندارد. کاری از دستش ساخته نیست. یا کلاه بر آسمان افکندن (انداختن)، بسیار شاد شدن، : (بموی و روی تو کردیم ماه را نسبت کلاه خویش ز شادی بر آسمان انداخت)، (سنجر کاشی) یا کلاه بر زمین زدن، افکندن کلاه بر زمین: (هم باد بر آب آستین زد هم آب کلاه بر زمین زد)، (ابوالفیض فیاضی) یا کلا بر سر زدن، کلاه بر سر نهادن: (زده بر سر از جعد پرچم کلاه چو بر قله کوه ابر سیاه)، (نظامی) یا کلاه بر سر کسی گذاشتن (نهادن)، سر وی را بکلاه پوشاندن، بزرگ کردن، وی را کاری بدو دادن، : (قطره باران ازو بر روی آبی کی چکید کو کلاهی بر سرش ننهاد خالی از حباب ک) (انوری)، رسوا کردن، گول زدن، فریفتن (با ربودن پول و مال وی)، یا کلاه بر فلک انداختن، یا کلاه بر هوا افکندن (انداختن)، بسیار شاد شدن، : (بر هوا می افکند نسرین کلاه از ابتهاج لب نمی آید فراهم غنچه را از ابتسام)، (سلمان ساوجی) یا کلاه خود را به آسمان انداختن، بسیار خوشحال شد، افتخار کردن، بکاری. یا کلاه خود (خویش) را قاضی کردن، از روی وجدان قضاوت کردن، : (در مستقبل تلافی ماضی کن خود را نه خدای خویش را راضی کن) (عمامه بسر به است یا تخته کلاه قاضی، تو کلاه خویش را قاضی کن)، (محمد رضا قاضی) یا کلاه سر کسی گذاشتن، او را گول زدن، فریفتن (با ربودن پول و مال وی)، یا کلاه شرعی سر چیزی گذاشتن، امری حرام را با حیله تحت موضوعی در آوردن، که شرعا جایز باشد، یا کلاه کسی پس معرکه بودن، عقب بودن، از دیگران پیشرفت نداشتن، یا کلاه کسی را برداشتن، او را فریفتن پول یا مال کسی را خوردن، یا کلاه کلاه کردن، کلاه کسی را برداشتن، و بدیگری دادن، و از او بدیگری از یکی قرض کردن، و بطلب دیگر دادن، یا کلاه مان توی هم میرود. میانه ما بهم میخورد. یا کلاه یکی را بسر (بر سر) دیگری گذاشتن، حق او را بحساب خود بدیگری دادن، یا کلاه یله نهادن، (بر سر یله نهاده کلاه و نشسته تند این حوصله کراست کزان سو نگه کند ک) (خسروانی)، تاج شاهی: (سودای عشق در سر مجنون بی کلاه با تکمه کلاه فریدون برابر است)، (صائب)، چیزی بهیات کلاه که بر میوه ها باشد بطرفی که بشاخه درخت پیوسته است: (در بزرگی باید افکندن ز سر تاج غرور میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را)، (واعظ قزوینی) چیزی که از پوست و پارچه زربفت و غیره دوزند و بر سر گذارند، سربند و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و غیره سازند، کلائت در فارسی نگهبانی پاسداری، پشتیبانی، نگریستن چشم دوختن
گراییدن میل کردن، ماننده شبیه: ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش ای دریغ آن گو هنگام و غاسام گراه. (رودکی)
سوراخ تنور نان پزی
(کشتی رانی) چوبی است که در تفر کشتی عقب سکان نصب کنند و فرمن را چون فرود آرند سر فرمن را بر آن گذارند
گل کوچک گل خرد، هر یک از گلهای گل آذین کاپیتول را گویند که در روی یک پایه محدب مانند گل بابونه و یا مسطح مانند گل آفتاب گردان قرار دارند. پایه گل در گل آذین کاپیتول بنام کوپول نامیده میشود و آن از رشد غیر طبیعی انتهای ساقه بوجود آمده است، گلی از ابریشم رنگین یا نخ و جز آن که بر جامه نقش کنند
گل باب سرشته که بدان دیوار را اندود کنند گل و لای: چنانکه شاهد و معشوقه گلابه برسر عاشق میریزد و در چشم وی میزند تا وی چشم باز نتواند کردن
دسته یا بافه گندم، عبیر سرخ که از رنگ بقم سازند (مستعمل در هند) : همچون چنار گر بودت صدهزار دست برگ طرب بخاک نشان و گلال گیر. (قاسم مشهدی)
نانی است تنک چون گاغذ که از نشاسته و سفیده تخم مرغ پزند و در شربت قند و نبات ریزه کنند و خورند لابرلا: خوشنویسان قطایف با قلمهای شکر جمله عاجز گشته اند از خط تعلیق گلاج. (بسحاق اطعمه)
گل باب سرشته که بدان دیوار را اندود کنند گل و لای: چنانکه شاهد و معشوقه گلابه برسر عاشق میریزد و در چشم وی میزند تا وی چشم باز نتواند کردن
آب آمیخته با گل. آبی که از گل سرخ استخراج کنند و معطر است: گل در میان کوزه بسی درد سر کشید تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد، (مرزبان نامه) توضیح بعضی در شعر ذیل از خاقانی: از نوحه جغد الحق ماییم بدردسر از دیده گلابی کن درد سرما بنشان. (خاقانی) گلاب بکسر اول خوانند. بیتی که در بالا از مرزبان نامه نقل شد و شواهد بسیار دیگر موید آنست که گلاب بضم درین مورد صحیح است، آبی که از هر نوع گل استخراج کنند: گلاب کسنج. یا گلاب چشم. اشک سرشک. یا گلاب شکر. نوعی شیرینی که در درون آن شربتی معطر بگلاب کنند. عرق گل، گل سرخ یا محمدی
شاهد، دلیل، برهان، بینه، مهیمن
نافرمانی، تباهکاری، کار بد و عمل زشت
نبات، رستنی کوچک از علف و بوته در مقابل درخت، علف سبز، سبزه
شیدایی معنی ولاه در الله دیدی. این تقریر مبتنی است بر آنکه الله مشتق از وله واصل آن (ولاه) باشد چنانکه قتاده از مفسرین و ابوالهیثم از لغویین بر آن عقیده رفته اند: (معنی ولاه درالله دیدی چون از قهرش ترسیدی پناه بالله دادی)