جدول جو
جدول جو

معنی گلابزن - جستجوی لغت در جدول جو

گلابزن
(گُ زَ)
گلاب پاش. گلابدان:
گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن
مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان.
؟ (ازکلیله و دمنه).
در قهقهه ز گریۀ دل چون گلابزن
وز خرمی ز سوز جگر همچو مجمرم.
سیدحسن غزنوی.
هین ! که گذشت وقت گل سوی چمن نگاه کن
راح نسیم صبح بین ابر گلابزن نگر.
عطار (دیوان ص 306).
و رجوع به گلابدان و گلاب پاش شود
لغت نامه دهخدا
گلابزن
آنکه گلاب پاشد، گلاب پاش گلابدان: در قهقهه زگریه دل چون گلاب زن در خرمی زسوز جگر همچو مجمرم. (سید حسن غزنوی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلبان
تصویر گلبان
(دخترانه)
نگهدارنده گل، نگهدارنده، محافظ، نام مادر ابرانواس شاعر ایرانی قرن دوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لابان
تصویر لابان
(پسرانه)
عبری از عربی، لین، سفید، نام پدر همسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلالان
تصویر گلالان
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در آذربایجان غربی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلابتون
تصویر گلابتون
(دخترانه)
رشته های نازک طلا و نقره که همراه تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلاندن
تصویر گلاندن
افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، لاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلابدان
تصویر گلابدان
جای گلاب، گلاب پاش، برای مثال مهر از سر نامه برگرفتم / گفتی که سر گلابدان است (سعدی۲ - ۳۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
پروتئینی نامحلول در آب و محلول در اسید و قلیا که با هماتین ترکیب می شود و هموگلوبین را می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلابتون
تصویر گلابتون
گل های برجسته که با رشته های نقره یا طلا در روی پارچه می دوزند، نخ های زرین یا سیمین که در گلابتون دوزی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل بدن
تصویر گل بدن
آنکه بدنی لطیف و زیبا مانند گل دارد
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
ابریشم غاژکرده و به صورت پنبۀ محلوج درآمده. (یادداشت به خط مؤلف). رشتۀ زر و سیم. (ناظم الاطباء) : و کیف جیب به ریسمان زر رشته که آنرا گلابتون نیز خوانند. (دیوان نظام قاری ص 155). طلایی باشدکه از حدیده کشیده به هیأت ریسمانهای باریک ساخته باشند و آنرا اکنون در ایران گلابتون گویند. (حاشیۀ چهارمقاله چ معین ص 35 از یادداشتهای محمد قزوینی).
- امثال:
یک پسر کاکل زری و یک دختر گیس گلابتونی
لغت نامه دهخدا
(طَلْ لا)
جمع واژۀ طلاّب. (منتهی الارب). رجوع به طلاب شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ)
گلاب گیرنده. گلاب کش:
گل گفت به از لقای من رویی نیست
چندین ستم گلابگر باری چیست
بلبل به زبان حال با او گفتا
یک روز که خندید که سالی نگریست.
خیام.
و رجوع به گلابگیر شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ)
ده کوچکی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 3هزارگزی شمال باختری باغ ملک، کنار راه اتومبیل رو هفتگل به ایذه. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان گورگ بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 60هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 34هزارگزی خاور راه شوسۀ مهاباد به سردشت. منطقه ای است کوهستانی، هوای آن سرد و دارای 310 تن سکنه است. آب آن از رود خانه خورخوره و محصول آن غلات، توتون و حبوبات میباشد. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل بفاصله 5000هزار گز به نام گلالان بالا و پائین مشهور است. سکنۀ گلالان بالا 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ زَ)
دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز که در 96000گزی خاوراردکان و 2000گزی راه فرعی مایین به تخت جمشید واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 297 تن است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاشیدن و افشاندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ)
آنکه صورت او چون گل باشد. آنکه جبینی چون گل دارد:
با خسان آن گلجبین گر سیر گلشن میکند
زود گلهای پشیمانی به دامن میکند.
ظهوری (از آنندراج).
، از اسمای محبوب است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ تِ)
دهی است از دهستان رودحلۀ بخش گناوۀ شهرستان بوشهر که در 51000 گزی جنوب خاور گناوه، کناررود حله واقع شده است. هوای آن گرم مرطوب مالاریایی و سکنۀ آن 242 تن است. آب آن از رود خانه حله تأمین می شود. محصول آن غلات، سبزیجات و شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ نَ / نِ)
رشاشه. رجوع به گلابزن و گلاب پاش و گلابدان شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ظرف گلاب. (ناظم الاطباء). آوندی که در آن گلاب ریزند:
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر آن چیست چون گلاب مصعّد.
منوچهری.
یکی بر جای ساغر دف گرفته
یکی گلابدان بر کف گرفته.
نظامی.
مهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدان است.
سعدی.
کسی که بوسه گرفتش به وقت خنده زدن
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند.
سعدی.
رجوع به گلاب پاش شود، آبی که به ماه خرداد به کشت دهند و گویند نمو دانه و حب بدین آب بود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنکه بدنش همچون گل لطیف و نازک است محبوب، نوعی قماش ابریشمی معمول هندوستان مانند تافته که قماش دو رنگ است (مثلا سرخی که بسیاهی زند) : هوایش کار پوشش مختصر کرد چو گلبن گل بدن باید ببر کرد. (میر یحیی شیرازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلهبان
تصویر گلهبان
نگهبان گله و رمه شبان چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
آغشته کردن با گلاب: عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
طلایی باشد که از حدیده کشیده بهیات ریسمانهای باریک ساخته باشند رشته باریک زر و سیم، نخهای ابریشمی زرین و سیمین
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی که در آن گلاب ریزند گلاب پاش: نور گل اندر گلابدان نرسیده قطره بر آن چیست چون گلاب مصعد. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که گلاب گیرد گلاب کش: هین از ترشح زین طبق بگذر توبی ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلاندن
تصویر گلاندن
تکاندن و افشاندن دامن جامه و قالی و برگ گل و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلابان
تصویر بلابان
انواع طبل نقاره دهل
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه گلاب پاشد، گلاب پاش گلابدان: در قهقهه زگریه دل چون گلاب زن در خرمی زسوز جگر همچو مجمرم. (سید حسن غزنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
((گُ))
ظرفی مانند تنگ کوچک دسته دار باگردن باریک و بلند و معمولاً دارای لوله که در آن گلاب می ریزند، گلاب پاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلابتون
تصویر گلابتون
((گُ بَ))
گل های برجسته که با رشته های طلا یا نقره روی پارچه می دوزند
فرهنگ فارسی معین
گلاب پاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گروهی را برای انجام کاری هم آهنگ کردن، ورق زدن، لا زدن
فرهنگ گویش مازندرانی