همان گشتاسب است: گشتاسف واسطۀ قلادۀ اکاسرۀ عجم و کبار ایران بوده است. (سندبادنامه صص 4-5). رجوع به مزدیسنا تألیف معین ص 82، 108 و نزهه القلوب ص 69، 92، 93، 122، 125، 140 و 245 شود
همان گشتاسب است: گشتاسف واسطۀ قلادۀ اکاسرۀ عجم و کبار ایران بوده است. (سندبادنامه صص 4-5). رجوع به مزدیسنا تألیف معین ص 82، 108 و نزهه القلوب ص 69، 92، 93، 122، 125، 140 و 245 شود
همان گشتاسب مشهور است که پادشاهی بود پدر اسفندیار رویین تن و یکصدوشصت سال پادشاهی کرد. (برهان). همان گشتاسب شاه پسر لهراسب است که اسفندیار پسر او بود و آئین زردشت پسندیده. فردوسی گفته: چو نیمی شد از شب بشد در بشاسب به گوشاسب آمدش دخت گشاسب. گوشاسب به معنی خواب است و در جای خود بیاید و گشتاسب را به تبدیل حروف وشتاسب و بشتاسب نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری)
همان گشتاسب مشهور است که پادشاهی بود پدر اسفندیار رویین تن و یکصدوشصت سال پادشاهی کرد. (برهان). همان گشتاسب شاه پسر لهراسب است که اسفندیار پسر او بود و آئین زردشت پسندیده. فردوسی گفته: چو نیمی شد از شب بشد در بشاسب به گوشاسب آمدْش ْ دخت گشاسب. گوشاسب به معنی خواب است و در جای خود بیاید و گشتاسب را به تبدیل حروف وشتاسب و بشتاسب نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری)
دهی است از دهستان آواجیق بخش حومه شهرستان ماکو واقع در 2500گزی شمال باختری ماکو و 3هزارگزی جنوب راه ارابه رو باش کند. هوای آن معتدل و دارای 40 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آواجیق بخش حومه شهرستان ماکو واقع در 2500گزی شمال باختری ماکو و 3هزارگزی جنوب راه ارابه رو باش کند. هوای آن معتدل و دارای 40 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
آل یا خاندان گشنسف، همدورۀ اردشیر بابکان بوده و بر طبرستان و گیلان و رویان و دماوند حکومت داشت، اجداد او از زمان اسکندر کبیر (330 قبل از میلاد) فرمانروایان ولایات مزبور بودند و حکومت در خاندان او باقی ماند تا در حدود سال 529 میلادی که کیوس فرزند قباد به حکومت مازندران فرستاده شد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 178)
آل یا خاندان گشنسف، همدورۀ اردشیر بابکان بوده و بر طبرستان و گیلان و رویان و دماوند حکومت داشت، اجداد او از زمان اسکندر کبیر (330 قبل از میلاد) فرمانروایان ولایات مزبور بودند و حکومت در خاندان او باقی ماند تا در حدود سال 529 میلادی که کیوس فرزند قباد به حکومت مازندران فرستاده شد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 178)
از کنار آب دریا ولایت گشتاسفی است (که) گشتاسف بن لهراسب (آن را) ساخت و نهری بزرگ از آب کروارس بریده است و از آن جویها برداشته و بر آن دیهای فراوان ساخته. حاصلش غله، برنج، اندک پنبه و میوه بود مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. زبانشان پهلوی بجیلانی باز بسته است. حقوق دیوانیش بر امان سابق پیش از ظهور دولت مغول کمابیش صد تومان این زمان بوده است و اکنون صد و هجده هزار و پانصد دینار است و در وجه اقطاعات عساکر که آنرا ساکن اند متفرق باشد. (نزهه القلوب صص 92-93). و رجوع به تاریخ گزیده ص 180 شود
از کنار آب دریا ولایت گشتاسفی است (که) گشتاسف بن لهراسب (آن را) ساخت و نهری بزرگ از آب کروارس بریده است و از آن جویها برداشته و بر آن دیهای فراوان ساخته. حاصلش غله، برنج، اندک پنبه و میوه بود مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. زبانشان پهلوی بجیلانی باز بسته است. حقوق دیوانیش بر امان سابق پیش از ظهور دولت مغول کمابیش صد تومان این زمان بوده است و اکنون صد و هجده هزار و پانصد دینار است و در وجه اقطاعات عساکر که آنرا ساکن اند متفرق باشد. (نزهه القلوب صص 92-93). و رجوع به تاریخ گزیده ص 180 شود
آتش بشتاسف، و اما آتش بشتاسف چنین گویند که آن آتش آتشی است که به نیمور بناحیت انار بوده است. (تاریخ قم ص 90). و آتشکدۀ آن و آتش در آن ’نیمور’ بشتاسف ملک نصب کرده است. (تاریخ قم ص 74) ، منسوب به بشت بادغیس هرات. (از معجم البلدان) (از اللباب ص 126)
آتش بشتاسف، و اما آتش بشتاسف چنین گویند که آن آتش آتشی است که به نیمور بناحیت انار بوده است. (تاریخ قم ص 90). و آتشکدۀ آن و آتش در آن ’نیمور’ بشتاسف ملک نصب کرده است. (تاریخ قم ص 74) ، منسوب به بشت بادغیس هرات. (از معجم البلدان) (از اللباب ص 126)
نام پادشاهی که پدر اسفندیار روئین تن بود. (آنندراج) (غیاث). نام پنجم پادشاه کیانی که شت زردشت در زمان سلطنت وی مبعوث گردید. (ناظم الاطباء). رجوع به گشتاسب و فهرست ایران باستان شود
نام پادشاهی که پدر اسفندیار روئین تن بود. (آنندراج) (غیاث). نام پنجم پادشاه کیانی که شت زردشت در زمان سلطنت وی مبعوث گردید. (ناظم الاطباء). رجوع به گشتاسب و فهرست ایران باستان شود
در اوستا و پارسی باستان ویشتاسپه (یونانی اوستاسپس) مرکب از دو جزء ویشته بمعنی از کار افتاده یا ترسو و محجوب و جزء دوم اسپه همان اسپ است. جمعاً یعنی دارندۀ اسب از کار افتاده مورخان ایرانی و عرب نام او را ’بشتاسب’ و ’بشتاسف’ نیز ضبط کرده اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام پادشاهی است معروف و او پدر اسفندیار روئین تن بود. گویند یکصدوشصت سال پادشاهی کرد و دین زردشت پذیرفت و چون زردشت کشته گردید بجای او منصوب شد و آیین زردشت را برپای داشت. (برهان). فردوسی نام دو پسر لهراسب را ذکر کرده، گشتاسب، زریر. در بندهش کتاب مذهبی مزدیسنا (پهلوی) فصل 31، بند 29، آمده: ’لهراسب، گشتاسب و زریر و برادران دیگر بوجود آمدند’. گشتاسب در اوستا ویشتاسپه ذکر شده (یعنی دارندۀ اسب چموش). همین کلمه نزد یونانیان هوستاسپس گردیده، مورخان ایرانی و عرب نام او را ’بشتاسب’ و ’بشتاسف’ نیز ضبط کرده اند. لهراسب چون از تاج و تخت چشم پوشید، طبق وعده قبلی سلطنت را به فرزند هنرمند خود تفویض کرد: چو گشتاسب را داد لهراسب تخت فرودآمد از تخت و بربست رخت. و گشتاسب از آن پس طبق گفتار بندهش، فصل 34 بند 7 و نیز به قول فردوسی 120 سال پادشاهی کرد اما لهراسب خود: به بلخ گزین شد بر آن ’نوبهار’ که یزدان پرستان آن روزگار مر آن خانه را داشتندی چنان که مر مکه را تازیان این زمان. (مزدیسنا تألیف محمد معین ص 323). یکی نام گشتاسب و دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر. فردوسی. تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب زال همایون به تخت سام برآمد. خاقانی. رجوع به یسنا ص 105 و خرده اوستاص 31، 32، 40، 55، 60، 132، 224، 227، 228 و تاریخ سیستان ص 34 و تاریخ گزیده ص 65، 95، 98، 818 و یشتهای پورداود ج 2 ص 85، 87، 106، 157، 184، 207، 209، 214، 215، 219، 229، 248، 266، 273 و 330 و فهرست مزدیسنا تألیف محمد معین و سبک شناسی بهار ج 1 ص 4، 8، 9، 14، 36 و 118 و ج 2 و ص 24، 231 و 244 و فهرست فرهنگ ایران باستان شود
در اوستا و پارسی باستان ویشتاسپه (یونانی اوستاسپس) مرکب از دو جزء ویشته بمعنی از کار افتاده یا ترسو و محجوب و جزء دوم اسپه همان اسپ است. جمعاً یعنی دارندۀ اسب از کار افتاده مورخان ایرانی و عرب نام او را ’بشتاسب’ و ’بشتاسف’ نیز ضبط کرده اند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام پادشاهی است معروف و او پدر اسفندیار روئین تن بود. گویند یکصدوشصت سال پادشاهی کرد و دین زردشت پذیرفت و چون زردشت کشته گردید بجای او منصوب شد و آیین زردشت را برپای داشت. (برهان). فردوسی نام دو پسر لهراسب را ذکر کرده، گشتاسب، زریر. در بندهش کتاب مذهبی مزدیسنا (پهلوی) فصل 31، بند 29، آمده: ’لهراسب، گشتاسب و زریر و برادران دیگر بوجود آمدند’. گشتاسب در اوستا ویشتاسپه ذکر شده (یعنی دارندۀ اسب چموش). همین کلمه نزد یونانیان هوستاسپس گردیده، مورخان ایرانی و عرب نام او را ’بشتاسب’ و ’بشتاسف’ نیز ضبط کرده اند. لهراسب چون از تاج و تخت چشم پوشید، طبق وعده قبلی سلطنت را به فرزند هنرمند خود تفویض کرد: چو گشتاسب را داد لهراسب تخت فرودآمد از تخت و بربست رخت. و گشتاسب از آن پس طبق گفتار بندهش، فصل 34 بند 7 و نیز به قول فردوسی 120 سال پادشاهی کرد اما لهراسب خود: به بلخ گزین شد بر آن ’نوبهار’ که یزدان پرستان آن روزگار مر آن خانه را داشتندی چنان که مر مکه را تازیان این زمان. (مزدیسنا تألیف محمد معین ص 323). یکی نام گشتاسب و دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر. فردوسی. تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب زال همایون به تخت سام برآمد. خاقانی. رجوع به یسنا ص 105 و خرده اوستاص 31، 32، 40، 55، 60، 132، 224، 227، 228 و تاریخ سیستان ص 34 و تاریخ گزیده ص 65، 95، 98، 818 و یشتهای پورداود ج 2 ص 85، 87، 106، 157، 184، 207، 209، 214، 215، 219، 229، 248، 266، 273 و 330 و فهرست مزدیسنا تألیف محمد معین و سبک شناسی بهار ج 1 ص 4، 8، 9، 14، 36 و 118 و ج 2 و ص 24، 231 و 244 و فهرست فرهنگ ایران باستان شود
ویشتاسب. بشتاسف. گشتاسب. رجوع به گشتاسب و مزدیسنا و ادب پارسی و الوزراء الکتاب ص 6 و کامل ابن اثیر ج 1 ص 110، 117 و قفطی ص 13، 18 و ایران باستان ج 2 ص 956 و ج 3 ص 2571 شود
ویشتاسب. بشتاسف. گشتاسب. رجوع به گشتاسب و مزدیسنا و ادب پارسی و الوزراء الکتاب ص 6 و کامل ابن اثیر ج 1 ص 110، 117 و قفطی ص 13، 18 و ایران باستان ج 2 ص 956 و ج 3 ص 2571 شود
خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمرا و هزالا. (اقرب الموارد). رجوع به شاسب و شازب شود. سقاء شاسف، ای یابس. (اقرب الموارد). مشک خشک، پیر پوست بر استخوان خشکیده. (منتهی الارب). قاحل. (اقرب الموارد)
خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمرا و هزالا. (اقرب الموارد). رجوع به شاسب و شازب شود. سقاء شاسف، ای یابس. (اقرب الموارد). مشک خشک، پیر پوست بر استخوان خشکیده. (منتهی الارب). قاحل. (اقرب الموارد)
دریغ کننده، کسی که تاسف دارد افسوسمند اندوهگین آزرده دل دریغ خورنده دریغا گوی دریغ خورنده اندوهگین جمع متاسفین: پس از همه راضی باشد نه بر هیچ فائت متاسف
دریغ کننده، کسی که تاسف دارد افسوسمند اندوهگین آزرده دل دریغ خورنده دریغا گوی دریغ خورنده اندوهگین جمع متاسفین: پس از همه راضی باشد نه بر هیچ فائت متاسف