جدول جو
جدول جو

معنی گشت - جستجوی لغت در جدول جو

گشت
گردش، سیاحت
گردیدن، دگرگون شدن
در امور نظامی رفت و آمد ماموران انتظامی در محدوده ای خاص به منظور نظارت بر اوضاع
در امور نظامی ماموری که این مراقبت و نظارت را بر عهده دارد
تصویری از گشت
تصویر گشت
فرهنگ فارسی عمید
گشت
همه، همگی
تصویری از گشت
تصویر گشت
فرهنگ فارسی عمید
گشت
(گَ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان سراوان واقع در 62000 گزی شمال باختری سراوان، کنار راه شوسۀ خاش به سراوان. هوای آن گرم و دارای 943 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات، پنبه و خرماست. شغل اهالی زراعت است و راه شوسه، پاسگاه ژاندارمری و دبستان نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). طایفۀ ناحیه سرحدی بلوچستان که در قلعه زندگی میکنند و تمایل به زراعت دارند. زبانشان بلوچ و مذهبشان تسنن است در این ده سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 96)
لغت نامه دهخدا
گشت
(گَ)
خربزه. (الفاظ الادویه). خربزه برادر هندوانه. (فرهنگ رشیدی) (برهان). وبمعنی خربزه مثال و شاهدی ندارند (لغت نویسان) شاید پالیز خربزه را که به کاف تازی کشت گویند کاف پارسی گمان برده اند و معنی خربزه دانسته. (آنندراج) ، کدو. (ناظم الاطباء) ، حنظل. (برهان). حنظل که خربزۀ ابوجهل باشد. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
گشت
(قَ دَ اَ شُ دَ)
حک کردن و محو ساختن. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تا او ز نقش چهرۀ خود پرده برگرفت
ما نقش دیگران ز ورق میکنیم گشت.
اوحدی مراغه ای (از آنندراج).
بسی گناه کبیر و صغیر کردم گشت
که نز کبیر خطر بود و نزصغیر مرا.
سوزنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گشت
(گِ)
جمیع و همه آمده الوار بسیار گویند. (آنندراج). در تداول لوطیان، همه. همگی. کلاً. غاطبه. طراً:
گرفتند گردان بکین ساختن
جهان از یلان گشت پرداختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
گشت
سیر و گردیدن، گشت زمان، گردش
تصویری از گشت
تصویر گشت
فرهنگ لغت هوشیار
گشت
((گَ))
سیر و سیاحت، گردیدن، گشتن، گردش در شب جهت پاسبانی، تفرج، تماشا، جست و جو، تفحص، تغیر، تبدل، محو
تصویری از گشت
تصویر گشت
فرهنگ فارسی معین
گشت
((گِ))
همه، همگی، کلاً
تصویری از گشت
تصویر گشت
فرهنگ فارسی معین
گشت
تفرج، تفریح، تماشا، سیاحت، سیر، گردش، گشتن، هواخوری، پاسبانی، تبدیل، تغییر، تفحص، جستجو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشتا
تصویر گشتا
(دخترانه)
بهشت، جنت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گشته
تصویر گشته
گردیده، پیچیده، تغییرپیداکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشتی
تصویر گشتی
پاسبان یا نگهبانی که باید در مسافت معینی گردش و نگهبانی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشتا
تصویر گشتا
بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، قدس، رضوان، خلدستان، سرای جاوید، باغ بهشت، سبزباغ، دارالسّلام، مینو، جنّت، علّیین، نعیم، فردوس، دارالقرار، خلد، باغ ارم، باغ خلد، دارالسّرور، دارالخلد، دار قرار، دارالنّعیم، اعلا علّیین، ارم، فردوس اعلابرای مثال ز آنکه گشتای خوبکاران راست / جمله عقبی حلال خواران راست (سنائی - لغت نامه - گشتا)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشتن
تصویر گشتن
گردیدن، شدن، گردش کردن
منحرف شدن، گمراه شدن
فرهنگ فارسی عمید
(سِ فَ)
نام خط مرموزی موسوم به گشتک و ثبت کنندگان علم نجوم، طب، فلسفه را گشتک دفتران میخواندند. (تاریخ ایران در زمان ساسانیان ص 441). رجوع به گشته شود
سرگین گردان را گویند و به عربی جعل خوانند. (برهان) (آنندراج). سروری به کاف تازی آورده است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
پاسبان. نگهبان وپاسبان شب. گزمه. پلیس که شب در گردش است، خوشی و شادی، صحت. تندرستی، مسرور. شادمان. خوشحال. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
خوشتر. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بهشت را گویند و بعربی جنت خوانند. (برهان) (آنندراج) :
زآنکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران است.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
گردیدن. پهلوی وشتن، اوستا وارت، هندی باستان وارتت. گردیدن. چرخیدن. دور زدن. بازگردیدن. تغییر کردن. تبدیل شدن. باز آمدن. شدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مرادف شدن. (آنندراج). گردیدن. شدن. صیرورت. صیر. (تاج المصادر بیهقی). صیروره. (ترجمان القرآن) :
چو گشت آن پریچهر بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی.
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سد کیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش.
بوشعیب.
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب.
فردوسی.
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته. (تاریخ بیهقی).
دانی که چگونه گشت خواهی
اندر پدرت نگه کن ای پور.
ناصرخسرو.
یکی علامۀ عصر گشت و دیگری عزیز مصر. (گلستان).
تو آتش گشتی ای حافظ ولی در یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم.
حافظ.
، دوران پیدا کردن. چرخیدن. گرد کسی گردیدن:
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو برسپهر اختر.
عنصری.
امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید. (تاریخ بیهقی).
گشتن گردون و در او روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست.
ناصرخسرو.
گشتن این چرخ بس ای هوشمند
نیک دلیل است ترا بر فناش.
ناصرخسرو.
گشتن این گنبد نیلوفری
گرنه همی خواهد گشت اسپری.
ناصرخسرو.
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به یادت گشت ساغر.
مسعودسعد.
ندیمان بنشستند و دست به شراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارای نرشخی).
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان.
نظامی.
انجم و افلاک به گشتن درند
راحت و محنت به گذشتن درند.
نظامی.
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکره الاولیاء عطار).
، گردش کردن:
بدان بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند در گرد آن مرغزار.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
غلامان بسیاری بگشتند و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی).
در اقصای عالم بسی گشته ام.
سعدی (بوستان).
، مراجعت کردن: چون قافله از حج بگشتی علمای ایشان بنزدیک خواجه امام ابوحفص آمدندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 66)، تغیر. تغییر پیدا کردن. متغیر شدن. بدل شدن. مبدل شدن. دیگرگون شدن: گشتن شراب، تغیر آن به سرکه. الرتو، بوی دهن گشتن. (از مجمل اللغه) : دل هارون بر برامکه بگشت و جعفر را ویحیی را گران گرفت و یحیی هر روز از هارون گرانی میدید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.
فردوسی.
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که از خون همه روی کشور بگشت.
فردوسی.
کنون نام کندز به بیگند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1122).
، مطالعه کردن. (آنندراج) :
گشتیم برمسائل دانش تمام و بود
هم نارسا دلائل و هم ناتمام بحث.
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج).
، جستجو کردن. تفحص:
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر آن ماهرویان همه برگذشت.
فردوسی.
کتاب خانه عالم ورق ورق گشتم
خط تو دیدم و گفتم که مدعا اینجاست.
میرزا امان اﷲ امانی (از آنندراج).
، جنگ کردن. مبارزه نمودن. کشتی گرفتن. زد و خورد کردن: پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز و نام او مزید بن حارث البکری مردی مردانه و دلیر، اندر جنگ با یکدیگر بگشتند. پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
فغان کرد [پیران] از آن پس که ای شیرمرد
جهانگیر و شیراوژن اندر نبرد
بیا تا بگردیم هر دوچو شیر
بدان تا که پشت که آرد به زیر.
فردوسی.
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم.
فردوسی.
فور اسکندر را به مبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند. (تاریخ بیهقی)، رسیدن. منتقل شدن: همان روز جمازه ای برسید از شیروی و بادان را فرمود که بیعت از ما اهل یمن بستان که پادشاهی فلان روز به ما [یعنی بشیرویه] گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، گزیدن: و گشتن رتیلا را سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). و با شراب کهنه بر جای مارگشته نهند، دردش بنشاند. (الابنیه عن حقایق الادویه)، گشتن شمس و خورشید زائل شدن آن. به جانب مغرب رفتن:
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد [گودرز] گه نیمروز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی.
فردوسی.
- آشکار گشتن، ظاهر شدن:
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده مرد نگشت آشکار.
نظامی.
- از جا گشتن، انتقال یافتن به زمین:
طلایه پراکنده بر کوه و دشت
ببد تا سپاه شب از جا بگشت.
اسدی.
- بازگشتن، مراجعت کردن:
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتن سزد.
فردوسی.
از کار خیر عزم تو هرگز نگشت باز
هرگز ز راه بازنگشته ست هیچ تیر.
منوچهری.
یک روز به خدمت آمد چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند. (تاریخ بیهقی). بنده را فرمان بود برفتن... و برفت و زشتی دارد بازگشتن. (تاریخ بیهقی). بازگفتی با وی و جواب یافت که چون زشت باشد بازگشتن. (تاریخ بیهقی). و اصحاب اطراف که از درگاه او بازگشتند هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107).
هنگام بازگشت همه ره ز برکتست
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی (دیوان چ تهران ص 416).
شبانگه کآن شکرلب بازمیگشت
همای عشق بی پرواز میگشت.
نظامی.
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی.
- برگشتن و بگشتن، رو تافتن. (آنندراج) :
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
احمد بن عبداﷲ الخجستانی با من بود و از من بگشت. (تاریخ سیستان). و بعد از این چون بهرام چوبین به نهروان رسید و سپاه از خسرو برگشت. (مجمل التواریخ والقصص).
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی (ترجیعات).
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای در خاطرم بگماشتی.
سعدی (طیبات).
- ، درغلطیدن:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمیگشت.
سعدی (بدایع).
- بیچاره گشتن، بیچاره شدن. درمانده گردیدن:
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
- پاره گشتن، پاره شدن: حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره گشتی. (گلستان سعدی).
- پرنیان گشتن، سبز شدن. حریر یا بمانند حریر شدن از سبزه و گل:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
- پیرامن کسی یا چیزی یا جایی گشتن، دور وی گردیدن:
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت.
سعدی (بدایع چ فروغی ص 72).
- درگشتن، درغلطیدن: چون کدبانو فاطمه این سخن بشنید، حالتی در وی پیدا شد و بیهوش گشت و از بام درگشت. (اسرار التوحید ص 64).
- ستوه گشتن، عاجز شدن. عاجز گشتن:
در کارها بتا، ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
- سیر گشتن، سیر شدن. اشباع گردیدن:
زمین شد ز خون سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه.
فردوسی.
- فرتوت گشتن، پیر شدن:
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
- ممکن گشتن، امکان یافتن: بقوت آن از دست حیرت خلاصی ممکن گشتی. (کلیله و دمنه).
- واقف گشتن،: لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
قریه ای است به پنج فرسنگی میانۀ شمال و مغرب شنبه است. (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 213)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام خطی است مربوط به قبل از اسلام و گویند آن بیست وهشت حرف است که بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکۀ دینار و درهم بدین خط بود. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 77). رجوع به گستج و گشتج و گشتک و پهلوی شود
ساگ سرخ. (الفاظ الادویه) ، سرگین. (الفاظ الادویه) ، محکم. (شعوری ج 2 ورق 306). شعوری شاهدی نیز آورده است که با معنی مناسب نیست
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ / تِ)
گردیده. (برهان) (آنندراج) :
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ.
ابوشکور.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.
فردوسی.
، متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ، کاج و لوچ و احول. (برهان) (آنندراج) ، شده:
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف شده و گشته کاینه.
شهید.
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 1).
با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته، بدبخت. برگشته طالع:
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- برگشته بخت، بدبخت:
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت.
فردوسی.
- دونیم گشته، پاره شده. به دو قسمت شده:
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم.
فردوسی.
- سرگشته، حیران. متحیر. سرگردان:
که سرگشتۀ دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست.
سعدی (بوستان).
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
سعدی (بوستان).
جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشتۀ بخت برگشته اوست.
سعدی (بوستان).
- فرتوت گشته، پیرشده:
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری.
- گم گشته، مفقود:
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 172)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
گرسنه. (ناظم الاطباء). مصحف گشنه است که معنی گرسنه دهد
لغت نامه دهخدا
تصویری از گشتن
تصویر گشتن
دور زدن، گردش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بهشت: زانکه گشتای خوب کاران راست جمله عقبی حلال خواران راست. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشتک
تصویر گشتک
سرگین گردان جعل
فرهنگ لغت هوشیار
شده گردیده، گردش کرده سیر کرده، چرخیده دور زده، مراجعت کرده، تغیر یافته تبدل یافته، معکوس شده، تفحص کرده، جنگ کرده، انتقال یافته رسیده، زایل شده غروب کرده، لوچ احول، سرگشته حیران، بخت برگشته بدبخت، گم گشته مفقود، پیر شده، خطی در عهد ساسانی، مرکبی از عطریات غالیه مثلث
فرهنگ لغت هوشیار
پاسبان شب نگهبان شب عسس گزمه، دسته ای از نگهبانان که باید محوطه معینی را مراقبت و نگهبانی نمایند و پیوسته در آن محوطه حرکت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشتن
تصویر گشتن
((گَ تَ))
دور زدن، گردیدن، تغییر کردن، شدن، جستجو کردن، گردش، سیر کردن، چرخیدن، دور زدن، مراجعت کردن، جنگ کردن، مبارزه کردن، 9- انتقال یافتن، رسیدن، زایل شدن، غروب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشتا
تصویر گشتا
((گُ))
بهشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشته
تصویر گشته
((گَ تِ))
گردیده، تغییر یافته، عوض شده، گردش کرده، سیر کرده. گشتی (گ) پاسبان شب، پلیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشتار
تصویر گشتار
مسافر
فرهنگ واژه فارسی سره
پاسبان، قراول، کشیک، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرسه زدن، چرخیدن، دورزدن، سیاحت کردن، سیر کردن، طواف، گردش کردن، گردش، تبدیل شدن، شدن، گردیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد